کلمه جو
صفحه اصلی

کار کردن

فارسی به انگلیسی

function, labor, operate, run, wear, work, ply, toil, perform, to work, to operate or run(as a machine), to wear

to work, to operate, to run (as a machine), to wear, to function, to labor, to operate, to ply


function, labor, operate, run, wear, work, ply


فارسی به عربی

عمل , فعل , وظیفة
اذهب

عمل , فعل , وظيفة


مترادف و متضاد

function (فعل)
عمل کردن، کار کردن، وظیفه داشتن

act (فعل)
برانگیختن، عمل کردن، رفتار کردن، کنش کردن، کار کردن، جان دادن، روح دادن، اثر کردن، بازی کردن، نمایش دادن

work (فعل)
عمل کردن، کار کردن، زحمت کشیدن

get on (فعل)
کار کردن، پیش رفتن، گذراندن، موفق شدن، گذران کردن

go (فعل)
کار کردن، راه رفتن، شدن، روی دادن، رفتن، گذشتن، سیر کردن، پا زدن، راهی شدن، تمام شدن، در صدد بودن، روانه ساختن، گشتن، رهسپار شدن، رواج داشتن، بران بودن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - عمل کردن بجا آوردن بکار بستن : [ موسی گفت : از لوح نسخه ای گیرید و بخوانید و بر آن کار کنید ] . ( مجمل التواریخ و القصص ) ۲ - بکار پرداختن بکاری مشغول شدن : [ و هم در خواب و بیداری که خود محجوب شود کار کنید ] . ( مصنفات بابا افضل ۳ ) ۴۳۸ ۲ - اثر کردن تاثیر کردن کار گر شدن ( با [ در ] و [ اندر ] آید ) : پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود ... ] . ( تاریخ بلعمی ) ۴ - بریدن شکافتن سنبانیدن ( با [ بر ] آید ) : [ و ملاط وی ( هرمان مصر ) از جوهر یست که هیچ چیز بر وی کار نکند ] . ( حدود العالم ) ۵ - کار زار کردن جنگیدن : [ در میدان جنگ کم از پانصد سوار کار میکردند و یک لشکر بنظاره بودند که چون فوجی مانده شدی فوجی دیگر آسوده پیش کار رفتی ] . ( بیهقی ) یا کار کردن ساعت . حرکت چرخها و عقربه های ساعت یا کار کردن شکم . اجابت کردن آن و دفع فضولات . یا کار کردن زن بد کار ( فاحشه روسبی ) . بکار بد پراختن وی .
عمل سعی

فرهنگ معین

(کَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - عمل کردن ، به جا آوردن . ۲ - به کاری پرداختن . ۳ - تأثیر کردن ، کارگر شدن .

لغت نامه دهخدا

کار کردن. [ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فعل. عمل. کدح. سعی. ( ترجمان القرآن ). صنع. ( دهار )( ترجمان القرآن ). اعتمال. استعمال. عمل کردن : کشتی بانان که اندر رود پرک و اندر رود خشرت کارکنند از آنجا [ از نوجکث ] باشند. ( حدود العالم ).
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی.
فردوسی.
بر گفته من کار کن ای خواجه ازیراک
کردار ببایدت بر اندازه گفتار.
ناصرخسرو.
گفتارشان بدان و بگفتار کار کن
تا از خدای عز و جل وحیت آورند.
ناصرخسرو.
گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.
ناصرخسرو.
گفت یا قوم اینک کتاب و احکام خدا نوشته در این کتاب بخوانید و در این کارکنید. ( مجمل التواریخ و القصص ص 114 ). گفتند سمعنا و اطعنا بشنویم و بدان کار کنیم. ( مجمل التواریخ و القصص ص 115 ). موسی گفت از لوح نسخه ای گیرید و بخوانید و بر آن کار کنید. ( مجمل التواریخ و القصص ص 115 ).
مدبر نکند کار بگفت عاقل
هرگز نشود بحیله مدبر مقبل.
( سندبادنامه ص 115 ).
نیکی او بین و بر آن کارکن
بر بدی خویشتن اقرار کن.
نظامی.
گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند.
نظامی.
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
چون من بنفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم.
سعدی.
ملک از میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد.
( بوستان ).
تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن.
( بوستان ).
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صواب است. ( گلستان ). چراخدمت پادشاه نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی. ( گلستان ).
- کار کردن عمله ؛ اشتغال کارگران و مزدوران بشغلی و خدمتی.
|| تأثیر کردن ، درگرفتن. اثر کردن. کارگرشدن : پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود. ( ترجمه طبری بلعمی ).
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد بدو کار رنگ.
فردوسی.
این نامها بر دل امیر کار کرد.( تاریخ بیهقی ص 409 ).

کار کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) فعل . عمل . کدح . سعی . (ترجمان القرآن ). صنع. (دهار)(ترجمان القرآن ). اعتمال . استعمال . عمل کردن : کشتی بانان که اندر رود پرک و اندر رود خشرت کارکنند از آنجا [ از نوجکث ] باشند. (حدود العالم ).
به یک نیمه از روز خوردن بدی
دگر نیمه زو کار کردن بدی .

فردوسی .


بر گفته ٔ من کار کن ای خواجه ازیراک
کردار ببایدت بر اندازه ٔ گفتار.

ناصرخسرو.


گفتارشان بدان و بگفتار کار کن
تا از خدای عز و جل وحیت آورند.

ناصرخسرو.


گر کار کنی عزیز باشی
فردا که دهند مزد مزدور.

ناصرخسرو.


گفت یا قوم اینک کتاب و احکام خدا نوشته در این کتاب بخوانید و در این کارکنید. (مجمل التواریخ و القصص ص 114). گفتند سمعنا و اطعنا بشنویم و بدان کار کنیم . (مجمل التواریخ و القصص ص 115). موسی گفت از لوح نسخه ای گیرید و بخوانید و بر آن کار کنید. (مجمل التواریخ و القصص ص 115).
مدبر نکند کار بگفت عاقل
هرگز نشود بحیله مدبر مقبل .

(سندبادنامه ص 115).


نیکی او بین و بر آن کارکن
بر بدی خویشتن اقرار کن .

نظامی .


گر برین گفته شاه کار کند
خویشتن را بزرگوار کند.

نظامی .


نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.

سعدی .


چون من بنفس خویشتن این کار میکنم
بر فعل دیگران به چه انکار میکنم .

سعدی .


ملک از میان دو ابروی مرد
بدانست حالی که کاری نکرد.

(بوستان ).


تو نیز ار بدم بینی اندر سخن
بخلق جهان آفرین کار کن .

(بوستان ).


نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا بخلاف آن کار کنی که عین صواب است . (گلستان ). چراخدمت پادشاه نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی . (گلستان ).
- کار کردن عمله ؛ اشتغال کارگران و مزدوران بشغلی و خدمتی .
|| تأثیر کردن ، درگرفتن . اثر کردن . کارگرشدن : پس شراب اندر بهرام کار کرد و آن زن پیش وی نشسته بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد بدو کار رنگ .

فردوسی .


این نامها بر دل امیر کار کرد.(تاریخ بیهقی ص 409).
ضعیف و سرافکنده و سوگوار
بر او کرده ادبار ایام کار.

شمسی (یوسف و زلیخا).


نیستم آن من که سلاح فلک
کار کند بر زره و جوشنم .

ناصرخسرو.


شاه بشراب مشغول بود و شراب در او کار کرده بود. (اسکندرنامه ، نسخه ٔ سعید نفیسی ). یکی یاقوت که از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرها، ناگدازنده است و هنر وی آنک شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند. (نوروزنامه ). استادان از بلیناس عظیم خیره ماندند و حسد در ایشان کار کرد. (مجمل التواریخ والقصص ). عاقبت هستی جوانی و مستی نبید اندر او کار کرد و با او گرد آمد.(تاریخ بخارا).
غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند.

خاقانی .


تماشای او در دلش کار کرد
بپایش بجنباند و بیدار کرد.

نظامی .


که این غم در دل من کار کرده ست .
تنم چون نرگس بیمار کرده است .

نظامی (الحاقی ).


جهان خسرو آهنگ پیکار کرد
به بدخواه بر چشم بد کار کرد.

نظامی .


نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.

نظامی (هفت پیکر ص 327).


نه گفت اندر او کار کردی نه چوب
شب و روز از او خانه در کندوکوب .

(بوستان ).


خانه ٔ عشق در خراباتست
نیکنامی درو چه کار کند.

سعدی (طیبات ).


حاک السیف فیه ؛ کار کرد شمشیر در آن . ما احاکه السیف ؛ کار نکرد شمشیر در آن . (منتهی الارب ). خدا مالی بدو دهد که نه آب در آن کار کندو نه آتش .
- کار کردن ساعت ؛ حرکت چرخها و عقربه های ساعت ، وقت شماری ساعت .
- کار کردن مسهل ؛ روان شدن شکم توسط مسهل . اثر کردن مسهل . دفع کردن فضول معده از مخرج اسفل ، بعمل آمدن ملین ، استفراغ . امشال . امشاء. رجوع به معانی «کار» شود.
|| دیدن . بدیدن . توانائی نگریستن داشتن : تا چشم کار میکند آب است . تا چشم کار میکند صحراست . تا چشم کار میکند سبزه و چمن است .
- کار کردن بر ... اثر کردن در. بریدن . شکافتن . سنبانیدن : و ملاط وی [ هرمان مصر ] ازجوهری است که هیچ چیز بر وی کار نکند. (حدود العالم ).
|| جنگ کردن . حرب : در میدان جنگ کم از پانصد سوار کار میکردند و یک لشکر بنظاره بودند که چون فوجی مانده شدی فوجی دیگرآسوده پیش کار رفتی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 580).

گویش بختیاری

کار کردن.


پیشنهاد کاربران

مشغول به کار بودن


کلمات دیگر: