کلمه جو
صفحه اصلی

فراخ


مترادف فراخ : بسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع

متضاد فراخ : تنگ

فارسی به انگلیسی

wide, broad, ample, large:


ample, capacious, commodious, expansion, roomy, spacious, wide, loose

ample, capacious, commodious, expansion, roomy, spacious, wide


فارسی به عربی

عریض , کافی , واسع

مترادف و متضاد

بسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع ≠ تنگ


wide (صفت)
وسیع، نامحدود، فراخ، پهناور، پهن، عریض، گشاد، پرت، بسیط، زیاد، کاملا باز

quiet (صفت)
ساکت، دوستانه، فراخ، ارام، بی صدا، ملایم، ساکن، خاموش، اهسته، خموش

ample (صفت)
وسیع، فراوان، مفصل، فراخ، بیش از اندازه، پر، پهناور، چیز عزیز و پربها

merry (صفت)
فراخ، خوشحال، بشاش، خوشدل، خوش، شاد دل، سرحال، خرم، مسرور، شاد، خوشنود، سرمست، سبک روح، با نشاط، شادمان، خوش وقت، خشنود، خندان، سرخوش، شاد کام، پرنشاط، پر میوه

spacious (صفت)
وسیع، جامع، مفصل، فراخ، گشاد، جادار، فضادار

capacious (صفت)
وسیع، فراخ، گشاد، جادار، گنجا، گنجایش دار

gay (صفت)
فراخ، خوشدل، شوخ، سرحال، خرم، خوشنود، سرمست، سبک روح، خوش وقت، خشنود، سرخوش، پرنشاط

فرهنگ فارسی

گشاد، وسیع، پهن، پهناور، گسترده
( اسم ) جمع فرخ بچه های طیور .
یا ذات الفراخ جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبه بن سعد .

فرهنگ معین

(فِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ فرخ ، جوجه .
(فَ ) [ په . ] (ص . ) ۱ - گشاد، وسیع . ۲ - پهناور، گسترده . ۳ - بسیار فراوان . ۴ - مسرور، شادمان . ۵ - آسوده .

(فِ) [ ع . ] (اِ.) جِ فرخ ؛ جوجه .


(فَ) [ په . ] (ص .) 1 - گشاد، وسیع . 2 - پهناور، گسترده . 3 - بسیار فراوان . 4 - مسرور، شادمان . 5 - آسوده .


لغت نامه دهخدا

فراخ. [ ف َ ] ( ص ) گشاد. ( برهان ). واسع. مقابل تنگ. ( یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. ( ترجمه تاریخ بلعمی ).
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است.
کسائی مروزی.
بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری.
منوچهری.
تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ. ( نوروزنامه ). || پهناور. گسترده. ( یادداشت بخطمؤلف ). عریض. پهن. ( ناظم الاطباء ) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ.
بوشکور.
شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ.
فردوسی.
مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان ِ دادن و بخشیدن ِ بدان کردار.
فرخی.
زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ.
عنصری.
آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است. ( تاریخ بیهقی ).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ.
اسدی.
جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است.
ناصرخسرو.
بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است.
ناصرخسرو.
چشم خواجه ز چشمه سوراخ
چشمه تنگ دید و آب فراخ.
نظامی.
در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده.
عطار.
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.
سعدی.
|| بسیار. ( برهان ). فراوان. وافر. هنگفت. ( یادداشت بخط مؤلف ). ارزان. ( ناظم الاطباء ) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ. ( حدود العالم ). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. ( کلیله و دمنه ). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ. ( چهارمقاله ).
در تف این بادیه دیولاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ.
نظامی.
|| شاد و سرخوش : امیر چاشتگاه فراخ برنشست. ( تاریخ بیهقی ).
- پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن :
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ.

فراخ . [ ف َ ] (ص ) گشاد. (برهان ). واسع. مقابل تنگ . (یادداشت بخط مؤلف ). باز : خدیجه دست فراخ کرد و بسیار ببخشید. (ترجمه ٔ تاریخ بلعمی ).
به گور تنگ سپارد تو را دهان فراخ
اگرْت مملکت از حد روم تا خزر است .

کسائی مروزی .


بدیدم به زیر کلاهش فراخ
دهانی و زیر دهان خنجری .

منوچهری .


تا پای نهندبر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده .

عسجدی .


چشمهای واو و قاف و فا درخوریکدیگر و بر یک اندازه بود، نه تنگ و نه فراخ . (نوروزنامه ). || پهناور. گسترده . (یادداشت بخطمؤلف ). عریض . پهن . (ناظم الاطباء) :
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ .

بوشکور.


شما را دل از مرز و شهر فراخ
بپیچید و از باغ و میدان و کاخ .

فردوسی .


مرا غم آید اگرچه مرا دل است فراخ
زمان ِ دادن و بخشیدن ِ بدان کردار.

فرخی .


زمینی همه روی او سنگلاخ
به دیدن درشت و به پهنا فراخ .

عنصری .


آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است . (تاریخ بیهقی ).
مر امّید را هست دامن فراخ
درختی است بررفته بسیارشاخ .

اسدی .


جهانی فراخ است و خوش کاین جهان
در او کمتر از حلقه انگشتری است .

ناصرخسرو.


بر اهل خراسان فراخ شد کار
امروز که ابلیس میزبان است .

ناصرخسرو.


چشم خواجه ز چشمه ٔ سوراخ
چشمه ٔ تنگ دید و آب فراخ .

نظامی .


در طلب روی تو گرد جهان فراخ
ابرش فکرت مدام تنگ عنان آمده .

عطار.


به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار.

سعدی .


|| بسیار. (برهان ). فراوان . وافر. هنگفت . (یادداشت بخط مؤلف ). ارزان . (ناظم الاطباء) : ناحیتی است آبادان و نعمت فراخ . (حدود العالم ). ای پسر نعمت بر لشکر فراخ مکن که از تو بی نیاز شوند. (کلیله و دمنه ). هوا خوش بود و باد سرد و نان فراخ . (چهارمقاله ).
در تف این بادیه ٔ دیولاخ
خانه ٔ دل تنگ و غم دل فراخ .

نظامی .


|| شاد و سرخوش : امیر چاشتگاه فراخ برنشست . (تاریخ بیهقی ).
- پای فراخ نهادن ؛ از حد خود تجاوز کردن :
دیو باشد رعیت گستاخ
چون گذاری نهند پای فراخ .

نظامی .


- روز فراخ شدن ؛ روزفراخ گشتن . بالا آمدن روز.
- روز فراخ گشتن ؛ بالا آمدن روز :
ماند ماهان فتاده بر در کاخ
تا بدانگه که روز گشت فراخ .

نظامی .


در این ترکیبات فراخ بیشتر بصورت صفت به کار رفته و صفت مرکب یا حاصل مصدر مرکب ساخته است : فراخ آبرو، فراخ آبرویی ، فراخ آستین ، فراخ آهنگ ، فراخ ابرو، فراخ ابروی ، فراخ ابرویی ، فراخ باز شدن ، فراخ بال ، فراخ بر، فراخ بوم ، فراخ بین ، فراخ پیشانی ، فراخ جای ، فراخ چشم ، فراخ چشمه ، فراخ حال ، فراخ حوصلگی ، فراخ حوصله ، فراخ خو، فراخ خویی ، فراخ دامن ، فراخ درم ، فراخ دست ، فراخ دستی ، فراخ دل ، فراخ دو، فراخ دوش ، فراخ دهان ، فراخ دهانه ، فراخ دهن ، فراخ دیده ، فراخ رفتن ، فراخ رَو، فراخ رو، فراخ روزی ، فراخ رَوی ، فراخ روی ، فراخ زهار، فراخ زیست ، فراخ سال ، فراخ سالی ، فراخ سخن ،فراخ سخنی ، فراخ سر، فراخ شاخ ، فراخ شانه ، فراخ شدن ، فراخ شکاف ، فراخ شکم ، فراخ شلوار، فراخ عطا، فراخ عنان ، فراخ عیش ، فراخ قدم ، فراخ کام ، فراخ کردن ، فراخ گام ، فراخ گردیدن ، فراخ گشتن ، فراخ گلو، فراخ مایه ، فراخ مزاح ، فراخ میان ، فراخنا، فراخ نان ونمک ، فراخ نشستن ، فراخ نعمت ، فراخی . رجوع به ذیل هر یک از این ترکیبات شود.

فراخ . [ ف ِ ] (اِخ ) یا ذات الفراخ . جایی است در حجاز در دیار بنی ثعلبةبن سعد. (معجم البلدان ).


فراخ . [ ف ِ ] (ع اِ) ج ِ فَرْخ . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بچه های طیوراست . (از فهرست مخزن الادویه ). رجوع به فَرْخ شود.


فرهنگ عمید

۱. وسیع، پهن، پهناور، گسترده: به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷ ).
۲. گشاد.
۳. [قدیمی] فراوان.
* فراخ رفتن: (مصدر لازم ) [قدیمی، مجاز]
۱. زیاده روی کردن.
۲. سریع رفتن.
= فَرْخ

۱. وسیع؛ پهن؛ پهناور؛ گسترده: ◻︎ به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار / که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار (سعدی۲: ۶۴۷).
۲. گشاد.
۳. [قدیمی] فراوان.
⟨ فراخ رفتن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
۱. زیاده‌روی کردن.
۲. سریع رفتن.


فَرْخ#NAME?


اصطلاحات

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی -> فراخ
تنبل و تن پرور

دانشنامه عمومی

فِراْخ:(ferakh) در گویش گنابادی یعنی شکمو ، پر اشتها


واژه نامه بختیاریکا

وَر دادِه

جدول کلمات

دوری

پیشنهاد کاربران

وسیع ٬گشاد، جادار٬زیاد، پهناور، فراوان

گسترده

گشاد

فراخ کوتاه شده فراخور است و متضاد آن فرانخ ، دراخ یا دراخور خواهد شد

بسیط، پهن، جادار، رحب، عریض، فسیح، فضادار، گشاد، گشاده، متسع، واسع، وسیع


میشه گشادی

به عنوان مثال وقتی یکی خیلی گشاده و تنبله بهش میگن عجب فراخی هستی تو

به معنی گشاد . . .

وسیع . . واسع . . پهن . . گشاد . . جادار . .

گششششاد

فراع


کلمات دیگر: