کلمه جو
صفحه اصلی

فتوی


برابر پارسی : فرمان دینی

فارسی به انگلیسی

sentence, judgement


award


فارسی به عربی

جملة , حکم , قرار

مترادف و متضاد

sentence (اسم)
قضاوت، حکم، رای، گفته، فتوی، فتوا، جمله

verdict (اسم)
قضاوت، نظر، حکم، رای، فتوی، رای هیئت منصفه

judgment (اسم)
داوری، رای، عقیده، فتوی، فتوا

judgement (اسم)
داوری، فتوی، فتوا

فرهنگ فارسی

حکم ورای فقیه وحاکم شرع
( اسم ) آنچه عالم دینی نویسد در موضوع حکمی شرعی رای فقیه در حکم شرعی فرعی جمع : فتاوی .

فرهنگ معین

(فَ وا ) [ ع . ] (اِ. ) حکم و رأی فقیه و حاکم شرع .

لغت نامه دهخدا

فتوی. [ ف َت ْ وا ] ( ع اِ ) فتوا. فرمان فقیه و مفتی. ( منتهی الارب ). آنچه عالم نویسد در موضوع حکم شرعی. آنچه فقیه نویسد برای مقلدان خود، یا درباره حکم شرعی موضوعی ، یا آنچه بدیشان گوید در آن باره. رأی فقیه در حکم شرعی فرعی. فتواء. فتیا. وچرگری. ( یادداشت بخط مؤلف ). ج ، فتاوی. ( اقرب الموارد ).در فارسی بیشتر با فعل دادن ترکیب شود :
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیا دهد؟
سعدی ( بوستان ).
عزت نفسم فتوی نداد. ( گلستان ).
ز من مپرس که فتوی دهم به مذهب عشق
نظر به روی تو شاید که بردوام کنند.
سعدی ( بدایع ).
فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد
که می حرام ، ولی به ز مال اوقاف است.
حافظ.
- فتوی پرسیدن ؛ استفتاء. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- فتوی خواستن ؛ فتوی پرسیدن.
- فتوی دادن ؛ افتاء. ( یادداشت بخط مؤلف ).

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:فتوا

فرهنگ فارسی ساره

دادستان


پیشنهاد کاربران

حافظ : فتوی پیر مغان دارم و قولی است قدیم که حرام است می انجا که نه یاراست ندیم


کلمات دیگر: