رام شدن
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
فرمانبردار شدن . منقاد گشتن . مطیع و فرمانبردار گشتن .
لغت نامه دهخدا
رام شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) فرمانبردار شدن. منقاد گشتن. مطیع و فرمانبر گشتن. بزیر امر و طاعت درآمدن. آرام شدن. تسلیم شدن. مقابل توسن و سرکش شدن. استفخاذ. ذل. قردحة. ( منتهی الارب ) :
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.
که ننهاد دست از پس و پای پیش.
باری تواگر خر نه ای مشو رام.
تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر.
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای.
برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش.
برآوردش درخت سیر سوسن.
سکه اخلاص بنامت شود.
بدانستم که صید افتاد در دام.
این باردر کمند تو افتاد و رام شد.
رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم .
درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد.
با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد.
چاپلوسی کنم غلام شوم !
رام از چه شدی رمیدن آموز.
ابلیس در آن سرا شود رام.
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی.
نبینند چیزی جز آرام من.
شده رام با آفریدون بمهر.
نخواهد شدن رام با کس بمهر .
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.
فردوسی.
چنان خنگ شد رام بر جای خویش که ننهاد دست از پس و پای پیش.
فردوسی.
گر رام شدند این خران بتان راباری تواگر خر نه ای مشو رام.
ناصرخسرو.
بسیار سخن گفته شد از وعده عشوه تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی.
رای سدید و بأس شدید ورا شدندقیصر بروم رام و مسخر بهند رای.
سوزنی.
بطفلی بت شکست از عقل در بتخانه شهوت برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش.
خاقانی.
بزیرش رام شد دوران توسن برآوردش درخت سیر سوسن.
نظامی.
توسنی طبع چو رامت شودسکه اخلاص بنامت شود.
نظامی.
چو دیدم کان صنم را طبع شد رام بدانستم که صید افتاد در دام.
نظامی.
آن مدعی که دست ندادی ببندگی این باردر کمند تو افتاد و رام شد.
سعدی.
چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق رارام شو تا بدمد طالع فرخ زادم .
حافظ.
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکردرآن هوس که شود آن نگار رام و نشد.
حافظ.
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد.
جویای کشمیری ( از ارمغان آصفی ).
سخت گیرند تا که رام شوم چاپلوسی کنم غلام شوم !
ملک الشعراء بهار.
رام تو نمی شود زمانه رام از چه شدی رمیدن آموز.
پروین اعتصامی.
هر خانه که پیرزن نهد گام ابلیس در آن سرا شود رام.
؟
- رام شدن باکسی ؛ مطیع و فرمانبردار شدن. تسلیم او گشتن : که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی.
فردوسی.
جهان گر شود رام با کام من نبینند چیزی جز آرام من.
فردوسی.
بسر بر همی گشت گردون سپهرشده رام با آفریدون بمهر.
فردوسی.
براینگونه خواهد گذشتن سپهرنخواهد شدن رام با کس بمهر .
رام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فرمانبردار شدن . منقاد گشتن . مطیع و فرمانبر گشتن . بزیر امر و طاعت درآمدن . آرام شدن . تسلیم شدن . مقابل توسن و سرکش شدن . استفخاذ. ذل . قردحة. (منتهی الارب ) :
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.
چنان خنگ شد رام بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش .
گر رام شدند این خران بتان را
باری تواگر خر نه ای مشو رام .
بسیار سخن گفته شد از وعده ٔ عشوه
تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر.
رای سدید و بأس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای .
بطفلی بت شکست از عقل در بتخانه ٔ شهوت
برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش .
بزیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن .
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
چو دیدم کان صنم را طبع شد رام
بدانستم که صید افتاد در دام .
آن مدعی که دست ندادی ببندگی
این باردر کمند تو افتاد و رام شد.
چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را
رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم .
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر
درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد.
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد.
سخت گیرند تا که رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم !
رام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی رمیدن آموز.
هر خانه که پیرزن نهد گام
ابلیس در آن سرا شود رام .
- رام شدن باکسی ؛ مطیع و فرمانبردار شدن . تسلیم او گشتن :
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی .
جهان گر شود رام با کام من
نبینند چیزی جز آرام من .
بسر بر همی گشت گردون سپهر
شده رام با آفریدون بمهر.
براینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس بمهر .
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هرکسی .
- رام شدن هوا ؛ ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن :
ببخشایش کردگار سپهر
هوا رام شد باد ننمود چهر.
|| قانع شدن :
به پند منادی نشد شاه رام
بروز سپید و شب تیره فام .
دل من بگفتار او رام شد
روانم بدین شاد و پدرام شد.
فردوسی .
چنان خنگ شد رام بر جای خویش
که ننهاد دست از پس و پای پیش .
فردوسی .
گر رام شدند این خران بتان را
باری تواگر خر نه ای مشو رام .
ناصرخسرو.
بسیار سخن گفته شد از وعده ٔ عشوه
تا رام شدآن توسن بدمهر به زر بر.
سوزنی .
رای سدید و بأس شدید ورا شدند
قیصر بروم رام و مسخر بهند رای .
سوزنی .
بطفلی بت شکست از عقل در بتخانه ٔ شهوت
برآمد اختر اقبال ودید و هم نشد رامش .
خاقانی .
بزیرش رام شد دوران توسن
برآوردش درخت سیر سوسن .
نظامی .
توسنی طبع چو رامت شود
سکه ٔ اخلاص بنامت شود.
نظامی .
چو دیدم کان صنم را طبع شد رام
بدانستم که صید افتاد در دام .
نظامی .
آن مدعی که دست ندادی ببندگی
این باردر کمند تو افتاد و رام شد.
سعدی .
چون فلک جور مکن تا نکشی عاشق را
رام شو تا بدمد طالع فرخ زادم .
حافظ.
هزار حیله برانگیخت حافظ از سرفکر
درآن هوس که شود آن نگار رام و نشد.
حافظ.
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته ست از من خودکی دارد.
جویای کشمیری (از ارمغان آصفی ).
سخت گیرند تا که رام شوم
چاپلوسی کنم غلام شوم !
ملک الشعراء بهار.
رام تو نمی شود زمانه
رام از چه شدی رمیدن آموز.
پروین اعتصامی .
هر خانه که پیرزن نهد گام
ابلیس در آن سرا شود رام .
؟
- رام شدن باکسی ؛ مطیع و فرمانبردار شدن . تسلیم او گشتن :
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی .
فردوسی .
جهان گر شود رام با کام من
نبینند چیزی جز آرام من .
فردوسی .
بسر بر همی گشت گردون سپهر
شده رام با آفریدون بمهر.
فردوسی .
براینگونه خواهد گذشتن سپهر
نخواهد شدن رام با کس بمهر .
فردوسی .
جهان چون شما دید و بیند بسی
نخواهد شدن رام با هرکسی .
فردوسی .
- رام شدن هوا ؛ ساکت و آرام شدن هوا. بی انقلاب گشتن آن :
ببخشایش کردگار سپهر
هوا رام شد باد ننمود چهر.
فردوسی .
|| قانع شدن :
به پند منادی نشد شاه رام
بروز سپید و شب تیره فام .
فردوسی .
کلمات دیگر: