تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند
حرز جان
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
حرز جان. [ ح ِ زِ ] ( ترکیب اضافی ،اِ مرکب ) حرز روح. حرز روان. تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند :
مدحهای تو حرز جان سازم
در بیابان و بیشه و کودر.
مدحت شهریار بنده نواز.
وامسال این قصیده که هم حرز جان اوست.
مدحهای تو حرز جان سازم
در بیابان و بیشه و کودر.
مسعودسعد.
حرز جان تو بس بود ز بلامدحت شهریار بنده نواز.
مسعودسعد.
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بودوامسال این قصیده که هم حرز جان اوست.
خاقانی.
کلمات دیگر: