کلمه جو
صفحه اصلی

رخ زرد

فرهنگ فارسی

زرد رخ زرد روی که روی زرد دارد

لغت نامه دهخدا

رخ زرد. [ رُ زَ ] ( ص مرکب ) زردرخ. زردروی. که روی زرددارد. که دارای رخساری زرد است. زردرو :
به رادی کشد زفت و بد مرد را
کند سرخ چون لاله رخ زرد را.
اسدی.
آن جام جم پرورد کو؟ آن شاهد رخ زرد کو؟
آن عیسی هر درد کو؟ تریاق بیمار آمده.
خاقانی.
چونکه زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد.
مولوی.
- رخ زرد گشتن ؛ زردروی شدن. روی زرد گشتن. روی زرد شدن :
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.


کلمات دیگر: