مقابل ناکام
بکام
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بکام. [ ب ِ ] ( ص مرکب ) مقابل ناکام :
بر تو موکلند بدین دام روز و شب
بایدت باز داد بناکام یا بکام.
گل در بر و می در کف و معشوق بکامست
سلطان جهانم بچنین روز غلامست.
یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر
یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم.
آنکه دیوش بکام خود نکند
نیک شد هیچ نیک بد کند.
خیز و مبوی ار بدست داری سنبل
خیز و منوش ار بکام داری ساغر.
خود را بکام دشمن خود دید هر که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد.
- بکام دل رسیدن ؛ فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن.
- بکام رسانیدن ؛ به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن.
- بکام عدو زیستن ؛ در بدبختی و بیچارگی زیستن :
نشنودی آن مثل که زند عامه
مردن به از بکام عدو زسته.
بنام تو صد شهد شکر چشند
حلاوت بکام تو کی درکشند.
بر تو موکلند بدین دام روز و شب
بایدت باز داد بناکام یا بکام.
ناصرخسرو.
- بکام بودن ؛ حاصل بودن. بر مراد بودن : گل در بر و می در کف و معشوق بکامست
سلطان جهانم بچنین روز غلامست.
حافظ.
- بکام حاسدان گشتن ؛ بمیل ، بنفع حاسدان گردیدن. بدبخت و بیچاره شدن : یا بدست آریم سرّی یا برافشانیم سر
یا بکام حاسدان گردیم یا سلطان شویم.
سنایی.
- بکام خود کردن ؛ بدهان خود فرو بردن. بمجاز بمیل خود پرورش دادن : آنکه دیوش بکام خود نکند
نیک شد هیچ نیک بد کند.
نظامی ( ملحقات ص 313 ).
- بکام داشتن ؛ در دهان داشتن. در اختیار داشتن : خیز و مبوی ار بدست داری سنبل
خیز و منوش ار بکام داری ساغر.
قاآنی.
- بکام دشمن دیدن ؛ برحسب مدعا و آرزوی وی دیدن. بیچاره و بدبخت دیدن : خود را بکام دشمن خود دید هر که او
با دوستان تغافل دشمن نواز کرد.
نظیری ( از آنندراج ).
و رجوع به مجموعه مترادفات ص 115 و کلمه کام شود.- بکام دل رسیدن ؛ فائز شدن. فلاح حاصل کردن. نجاح حاصل کردن. کامیاب شدن. توفیق یافتن. موفق شدن. کامران شدن. کامروا شدن.
- بکام رسانیدن ؛ به مراد نایل کردن. به مقصود رسانیدن.
- بکام عدو زیستن ؛ در بدبختی و بیچارگی زیستن :
نشنودی آن مثل که زند عامه
مردن به از بکام عدو زسته.
ناصرخسرو.
- بکام کشیدن ؛ در کام ریختن. ( از آنندراج ) : بنام تو صد شهد شکر چشند
حلاوت بکام تو کی درکشند.
ظهوری ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: