کلمه جو
صفحه اصلی

تیره گردیدن

فرهنگ فارسی

تیره گشتن تیره شدن

لغت نامه دهخدا

تیره گردیدن. [ رَ / رِ گ َ دی دَ ] ( مص مرکب ) تیره گشتن. تیره شدن. تاریک و سیاه و ظلمانی گردیدن :
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو دوزخ شود باد غز.
خسروی سرخسی.
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم
زدل ترس و اندیشه بیرون کنیم.
فردوسی.
به پیش اندر آیند مردان مرد
هوا تیره گردد ز گرد نبرد.
فردوسی.
|| گرفته و تار شدن. ناصاف شدن و کدر گشتن : و گفت عارف آن است که هیچ چیز مشرب گاه او تیره نگرداند. هر کدورت که بدو رسد صافی گردد. ( تذکرةالاولیاء عطار ).
از صفا گر، دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه.
مولوی.
|| ضایع و تباه گردیدن :
چو زینگونه بر من سرآمد جهان
همه تیره گردد امید مهان.
فردوسی.
- تیره گردیدن دل ؛ تیره شدن دل. غمگین و خشمناک شدن دل :
دل شاه کز مهر دوری گرفت
اگر تیره گردد نباشد شگفت.
فردوسی.
بدو گفت کای پهلوان جهان
اگر تیره گردد دلت با روان.
فردوسی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود.


کلمات دیگر: