افراشتن
فارسی به انگلیسی
to elevate, to exalt, hoist
fly, lift, rear, unfurl, upraise, uprear, hoist
فارسی به عربی
ارفع , ذبابة , منتصب , موخرة
مترادف و متضاد
تربیت کردن، پروردن، بلند کردن، افراشتن، نمودار شدن
بالا بردن، بلند کردن، ترفیع دادن، افراشتن، عالی کردن، نشاط دادن
گشودن، افراشتن، بادبان گستردن
زدن، پرواز کردن، پریدن، افراشتن، پراندن، پرواز دادن، به هوا فرستادن، گریختن از، فرار کردن از، در اهتراز بودن
بناء کردن، ساختمان کردن، افراشتن، بر پا کردن، نصب کردن، راست کردن
فرهنگ فارسی
افراختن، بلندسا تن، بالابردن، برافراشتن هم میگویند ، افراشته: افراخته، بالابرده شده، بلندکرده شده
( مصدر ) (افراشت افرازد خواهد افراشت بیفراز افرازنده افراشته ) افراختن افرازیدن .
( مصدر ) (افراشت افرازد خواهد افراشت بیفراز افرازنده افراشته ) افراختن افرازیدن .
فرهنگ معین
(اَ تَ ) (مص م . ) افراختن .
لغت نامه دهخدا
افراشتن. [ اَ ت َ ] ( مص ) برداشتن. بلند ساختن. ( برهان ) ( آنندراج ). افراختن. برداشتن. بلند ساختن. ( ناظم الاطباء ). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است. ( شرفنامه منیری ). رفع کردن. بلند کردن. دروا کردن. و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن. و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. ( یادداشت مؤلف ). اوراشتن. افرازیدن. فراشتن. فراختن. فرازیدن از مترادفات آنست :
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
تو برازکون راژها افراشتی.
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
بنیروی خود برنیفراشتم.
هم چو خورشیدش بنور افراشتی.
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
بنیزه به ابر اندر افراشتند.
سر نیزه از مهر بگذاشته.
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
- دست افراشتن ؛ بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن :
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
- سر برافراشتن ؛ سرفرازی کردن. سربلند بودن :
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
پای او افراشتند اینجا چنانک تو برازکون راژها افراشتی.
لبیبی ( از لغت نامه اسدی ).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. ( تاریخ بیهقی ). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم. ( کلیله و دمنه ).چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن.
سعدی.
بدانم بدستی که برداشتم بنیروی خود برنیفراشتم.
سعدی.
هیچکس را تو کسی انگاشتی هم چو خورشیدش بنور افراشتی.
سعدی.
- به ابر اندر افراشتن ؛ به ابر رساندن. تا ابر بلندساختن : سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
بفرمود تا سرْش برداشتندبنیزه به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
درفشان به ابر اندر افراشته سر نیزه از مهر بگذاشته.
فردوسی.
- تیغ افراشتن ؛ بلند کردن تیغ وبالا بردن آن : هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن.
سعدی.
- چتر دولت افراشتن ؛ بلندمرتبه شدن. بخت و اقبال کسی بلند شدن.- دست افراشتن ؛ بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن :
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی.
( گرشاسب نامه ).
- رایت افراشتن ؛ بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن : قصه آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 354 ).- سر برافراشتن ؛ سرفرازی کردن. سربلند بودن :
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش.
خاقانی.
از آن بزم داران که من داشتم افراشتن . [ اَ ت َ ] (مص ) برداشتن . بلند ساختن . (برهان ) (آنندراج ). افراختن . برداشتن . بلند ساختن . (ناظم الاطباء). همان افراختن است و فراشتن نیز لغتی است . (شرفنامه ٔ منیری ). رفع کردن . بلند کردن . دروا کردن . و برداشتن چنانکه جانور دم را و آدمی دست را بر آسمان و جز آن . و مصدر دیگر غیرمستعمل آن افرازش است چنانکه در بیفراز. (یادداشت مؤلف ). اوراشتن . افرازیدن . فراشتن . فراختن . فرازیدن از مترادفات آنست :
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برازکون راژها افراشتی .
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی ). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم . (کلیله و دمنه ).
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن .
بدانم بدستی که برداشتم
بنیروی خود برنیفراشتم .
هیچکس را تو کسی انگاشتی
هم چو خورشیدش بنور افراشتی .
- به ابر اندر افراشتن ؛ به ابر رساندن . تا ابر بلندساختن :
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
بفرمود تا سرْش برداشتند
بنیزه به ابر اندر افراشتند.
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته .
- تیغ افراشتن ؛ بلند کردن تیغ وبالا بردن آن :
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن .
- چتر دولت افراشتن ؛ بلندمرتبه شدن . بخت و اقبال کسی بلند شدن .
- دست افراشتن ؛ بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن :
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی .
- رایت افراشتن ؛ بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن : قصه ٔ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
- سر برافراشتن ؛ سرفرازی کردن . سربلند بودن :
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش .
از آن بزم داران که من داشتم
وز ایشان سر خود برافراشتم .
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بسر اندر اندازدت .
حب ّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد.
- سر شاخ افراشتن ؛ بلند کردن آن :
که بیخش ز خون و ز کین کاشتی
سر شاخ زین کین برافراشتی .
- قد برافراشتن ؛ قیام کردن . راست ایستادن . (یادداشت مؤلف ).
- کلاه افراشتن ؛ بلند ساختن آن :
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید افراشت زرین کلاه .
|| نصب کردن . بکار گذاشتن . کار گذاشتن (یادداشت مؤلف ). برپای کردن . راست کردن . (یادداشت مؤلف ) :
در او افراشته دُرهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
غرض من [ بیهقی ] آنست که ... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی ).
- افراشتن چادر ؛ زدن آن . نصب کردن و برپای داشتن آن .
- افراشتن خیمه ؛ زدن خیمه . نصب کردن و برپای کردن آن .
- طارم افراشتن ؛ بنا کردن طارم و برپای ساختن آن :
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن .
|| ستودن و تعریف کردن . || جمع نمودن . (آنندراج ).
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند.
فردوسی .
پای او افراشتند اینجا چنانک
تو برازکون راژها افراشتی .
لبیبی (از لغت نامه ٔ اسدی ).
امروز چون تخت بما رسید... جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته ترکرده آید. (تاریخ بیهقی ). در اصطناع گاو و افراشتن منزلت او شیر را عاری نمی بینم . (کلیله و دمنه ).
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن .
سعدی .
بدانم بدستی که برداشتم
بنیروی خود برنیفراشتم .
سعدی .
هیچکس را تو کسی انگاشتی
هم چو خورشیدش بنور افراشتی .
سعدی .
- به ابر اندر افراشتن ؛ به ابر رساندن . تا ابر بلندساختن :
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی .
بفرمود تا سرْش برداشتند
بنیزه به ابر اندر افراشتند.
فردوسی .
درفشان به ابر اندر افراشته
سر نیزه از مهر بگذاشته .
فردوسی .
- تیغ افراشتن ؛ بلند کردن تیغ وبالا بردن آن :
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتن .
سعدی .
- چتر دولت افراشتن ؛ بلندمرتبه شدن . بخت و اقبال کسی بلند شدن .
- دست افراشتن ؛ بلند کردن دست و بحرکت درآوردن آن :
زمان تا زمان دست بفراشتی
گشادی کف و بانگ برداشتی .
(گرشاسب نامه ).
- رایت افراشتن ؛ بلند ساختن رایت و به اهتزاز درآوردن آن : قصه ٔ آن غزو محقق کرد تا رایت اسلام بقرآن افراشته شود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
- سر برافراشتن ؛ سرفرازی کردن . سربلند بودن :
بسلطانی جود چون سر فراشت
قضا چتر دولت برافراشتش .
خاقانی .
از آن بزم داران که من داشتم
وز ایشان سر خود برافراشتم .
نظامی .
تواضع سر رفعت افرازدت
تکبر بسر اندر اندازدت .
سعدی .
حب ّ ایشان سرت برافرازد
بغض ایشان بخاکت اندازد.
اوحدی .
- سر شاخ افراشتن ؛ بلند کردن آن :
که بیخش ز خون و ز کین کاشتی
سر شاخ زین کین برافراشتی .
فردوسی .
- قد برافراشتن ؛ قیام کردن . راست ایستادن . (یادداشت مؤلف ).
- کلاه افراشتن ؛ بلند ساختن آن :
شب تیره لشکر همی راند شاه
چو خورشید افراشت زرین کلاه .
فردوسی .
|| نصب کردن . بکار گذاشتن . کار گذاشتن (یادداشت مؤلف ). برپای کردن . راست کردن . (یادداشت مؤلف ) :
در او افراشته دُرهای سیمین
جواهرها نشانده در بلندین .
شاکر بخاری .
غرض من [ بیهقی ] آنست که ... بنای بزرگ افراشته گردانم چنانکه ذکر آن تاآخر روزگار باقی ماند. (تاریخ بیهقی ).
- افراشتن چادر ؛ زدن آن . نصب کردن و برپای داشتن آن .
- افراشتن خیمه ؛ زدن خیمه . نصب کردن و برپای کردن آن .
- طارم افراشتن ؛ بنا کردن طارم و برپای ساختن آن :
چه میخواهی از طارم افراشتن
همینت بس از بهر بگذاشتن .
سعدی .
|| ستودن و تعریف کردن . || جمع نمودن . (آنندراج ).
فرهنگ عمید
۱. بلند ساختن، بالا بردن: هرکه گردن به دعوی افرازد / خویشتن را به گردن اندازد (سعدی: ۵۶ ).
۲. آراستن، زینت دادن.
۳. برپا کردن، برافراشتن، افراختن.
۲. آراستن، زینت دادن.
۳. برپا کردن، برافراشتن، افراختن.
پیشنهاد کاربران
کشیدن
اَفراشتَن
هم ریشه با :
انگلیسی : upraise
آلمانی : aufrichten
پیشوندهای : اَف ، up , auf هر سه مینه ی به سوی بالا
راشت / راست/ راز ، raise , richt هر سه به مینه راست ، راشت ، راز ، راخت ، رَده ، رَدیف ، رَجه ( بند آویزان کردن رخت های شُسته ) ، رِژه ( گام ارتشی در یک صف و خَت ) ،
فهرِست ( پَهرِست: پَه رِست = ریست = list ) ،
راستی ( right , recht ) به مینه ی : حَق
مینه کارواژه : به سوی بالا راست و ریست کردن و در مینه مجازی/ مگاشی بهتر کردن ، سامان دادن ، راستن ، راییدن، آراستن ، آراییدن
هم ریشه با :
انگلیسی : upraise
آلمانی : aufrichten
پیشوندهای : اَف ، up , auf هر سه مینه ی به سوی بالا
راشت / راست/ راز ، raise , richt هر سه به مینه راست ، راشت ، راز ، راخت ، رَده ، رَدیف ، رَجه ( بند آویزان کردن رخت های شُسته ) ، رِژه ( گام ارتشی در یک صف و خَت ) ،
فهرِست ( پَهرِست: پَه رِست = ریست = list ) ،
راستی ( right , recht ) به مینه ی : حَق
مینه کارواژه : به سوی بالا راست و ریست کردن و در مینه مجازی/ مگاشی بهتر کردن ، سامان دادن ، راستن ، راییدن، آراستن ، آراییدن
کلمات دیگر: