کلمه جو
صفحه اصلی

مغز دار

فارسی به انگلیسی

pithy, marrowy, pulpy, kernelled, pithy, marrowy, pulpy, kernelled, having a kernel

pithy, marrowy, pulpy, kernelled


فارسی به عربی

لحمی

مترادف و متضاد

meaty (صفت)
محکم، اساسی، گوشتی، گوشت دار، پرگوشت، مغز دار

فرهنگ فارسی

مقابل بی مغز چون بادام مغزدار هر چیزی که پر مغز باشد .

لغت نامه دهخدا

مغزدار. [ م َ ] ( نف مرکب ) مقابل بی مغز، چون بادام مغزدار. ( آنندراج ). هر چیزی که دارای مغز باشد وچیزی که پرمغز باشد. ( ناظم الاطباء ). دارای مغز. مغزآکنده. پرمغز. زاهق. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- حرف مغزدار ؛ حرف معقول ته دار. ( آنندراج ). سخن پرمغز. سخن پرمعنی :
سعی کن تا از تو ماند حرفهای مغزدار
دیرتر پوسیده می گردد ز اعضا استخوان.
شفیع اثر ( از آنندراج ).
- دُرِّ مغزدار سخن ؛ گوهر گرانبهای گفتار. سخن پرمعنی و عمیق :
گهر ز خویش تهی می شود حباب صفت
گهی که جلوه دهد درّ مغزدار سخن.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج ).
- زبان مغزدار ؛ کنایه از زبان چرب و فصیح. ( آنندراج ) :
در آن ساعت که از وصف لبت شیرین شود کامم
بده یارب زبان مغزداری همچو بادامم.
میرزا طاهر وحید ( از آنندراج ).
- مردم مغزدار ؛ مردم پرفکر مآل اندیش و مردم استوار. ضد بی مغز. ( ناظم الاطباء ).


کلمات دیگر: