کلمه جو
صفحه اصلی

معدوم


مترادف معدوم : زایل، فانی، فنا، محو، نابود، نیست، هلاک ، نابودگشته

متضاد معدوم : هست، موجود

برابر پارسی : نیست شده، نابود، تباه

فارسی به انگلیسی

non-existent, annihilated, lost, extinct, iost

non - existent, iost


extinct


فارسی به عربی

لا شیی , منقرض

مترادف و متضاد

extinct (صفت)
تمام شده، مرده، از بین رفته، منقرض، خاموش، معدوم، منسوخه، خاموش شده

nonexistent (صفت)
معدوم

زایل، فانی، فنا، محو، نابود، نیست، هلاک ≠ هست


۱. زایل، فانی، فنا، محو، نابود، نیست، هلاک ≠ هست
۲. نابودگشته ≠ موجود


فرهنگ فارسی

نیست شده، گم شده، نیست و نابود، خلاف موجود
کی باشد و کی لباس هستی شده شق تابان گشته جمال وجه مطلق . دل در سطوات نور او مستهلک جان در غلات شوق او مستغرق . ( رباعیات منسوب به بوسعیدابی الخیر ) ۲ - پرداخته بتدریج ( وجه قرض شده ) . ۳ - بدست آمده بتدریج ( سرمایه ای که به امری اختصاص داده اند ) .

فرهنگ معین

(مَ [ ع . ] (اِمف . ) نیست شده ، نیست و نابود.

لغت نامه دهخدا

معدوم. [ م َ ] ( ع ص ) آنکه موجود نبود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نیست و نابود و چیزی که موجود نباشد. ( ناظم الاطباء ). خلاف موجود. ( از اقرب الموارد ). نیست. نیسته. نچیز. نابود. نابوده. نیست شده. نابودشده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همه هریک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.
ناصرخسرو.
دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد.
خاقانی.
مریم طاهره را... و انجیل معظم را به حضرت علیا... شفیع می آورد که یاد بنده سیماب دل بعدالیوم سیماب وار از میان انگشت فرماید فروگذاشتن و او را معدوم پنداشتن. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 84 ). اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود و آثار عقل فریدونی در ازای آن معدوم نمود. ( جهانگشای جوینی ج 1 ص 2 ).
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود ومعدوم.
سعدی.
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم.
سعدی.
- معدوم الذات ؛ هستی نابودشده. که هستی خود را از دست داده : به مایه هزار عتاب ، سایه یک محبت معدوم الذات نگردد.( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 205 ). القصه بعد از چهل شبانه روز بیماری که این ضعیف به سایه معدوم الذات و نقطه موهوم الصفات ماننده شده بود... جهد آن کرد که این کالبد خاکی را به حدود آذربیجان بازرساند. ( منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285 ).
- معدوم العوض ؛ مفقودالبدل. ( مجموعه مترادفات ). بی بدیل. بیمانند: اما بای حال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تحصیل علم اخلاقند نمایند. ( مجموعه مترادفات ص 340 ).
- معدوم بودن ؛ نیست بودن و نابود بودن. ( ناظم الاطباء ).
- معدوم شدن ؛ نیست شدن و ناپدید گشتن. ( ناظم الاطباء ) :
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
عبدالواسع جبلی.
کس نیاید به زیر سایه بوم
ورهمای از جهان شود معدوم.
سعدی.
- معدوم کردن ؛ نیست کردن. نابود کردن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| ( اصطلاح فلسفی ) چیزی است که در عالم خارج تقرر و وجود ندارد و در اعدام امتیازی نیست و امتیاز آنها به ملکات آنهاست و آنچه معدوم شود بازگشت نکند. ( فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).

معدوم . [ م َ ] (ع ص ) آنکه موجود نبود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). نیست و نابود و چیزی که موجود نباشد. (ناظم الاطباء). خلاف موجود. (از اقرب الموارد). نیست . نیسته . نچیز. نابود. نابوده . نیست شده . نابودشده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
همه هریک به خود ممکن بدو موجود و ناممکن
همه هریک به خود پیدا بدو معدوم و ناپیدا.

ناصرخسرو.


دشمنت را که جانش معدوم است
حال بد جز به کالبد مرساد.

خاقانی .


مریم طاهره را... و انجیل معظم را به حضرت علیا... شفیع می آورد که یاد بنده ٔ سیماب دل بعدالیوم سیماب وار از میان انگشت فرماید فروگذاشتن و او را معدوم پنداشتن . (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 84). اخبار عدل نوشروانی در حذای آن مکتوم بود و آثار عقل فریدونی در ازای آن معدوم نمود. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 2).
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود ومعدوم .

سعدی .


غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری به سر آرم .

سعدی .


- معدوم الذات ؛ هستی نابودشده . که هستی خود را از دست داده : به مایه ٔ هزار عتاب ، سایه ٔ یک محبت معدوم الذات نگردد.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 205). القصه بعد از چهل شبانه روز بیماری که این ضعیف به سایه ٔ معدوم الذات و نقطه ٔ موهوم الصفات ماننده شده بود... جهد آن کرد که این کالبد خاکی را به حدود آذربیجان بازرساند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285).
- معدوم العوض ؛ مفقودالبدل . (مجموعه ٔ مترادفات ). بی بدیل . بیمانند: اما بای حال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تحصیل علم اخلاقند نمایند. (مجموعه ٔ مترادفات ص 340).
- معدوم بودن ؛ نیست بودن و نابود بودن . (ناظم الاطباء).
- معدوم شدن ؛ نیست شدن و ناپدید گشتن . (ناظم الاطباء) :
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.

عبدالواسع جبلی .


کس نیاید به زیر سایه ٔ بوم
ورهمای از جهان شود معدوم .

سعدی .


- معدوم کردن ؛ نیست کردن . نابود کردن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اصطلاح فلسفی ) چیزی است که در عالم خارج تقرر و وجود ندارد و در اعدام امتیازی نیست و امتیاز آنها به ملکات آنهاست و آنچه معدوم شود بازگشت نکند. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- معدوم شی ٔ ؛ نیست هست نما و در شاهد زیر این تعبیر مبتنی است بر عقیده ٔ اکثر معتزله که اطلاق «شی ٔ» بر «معدوم ممکن » جایز می شمارند، برخلاف حکما و متکلمین اشعری مذهب که اطلاق «شی ٔ» بر معدوم ممکن روا نمی دانند. (فرهنگ نوادر لغات کلیات شمس چ فروزانفر) :
شمس تبریزی بیا در من نگر
تا ببینی مر مرا معدوم شی ٔ.

مولوی (کلیات شمس چ فروزانفر).


- معدوم صرف ؛ معدوم محض . معدوم مطلق . (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- معدوم مطلق ؛ آنچه که به هیچوجه ثبوتی ندارد نه ذهناً و نه خارجاً ولی ذهن می تواند که تصویری از معدوم مطلق در خود حاضر کندو احکام سلبی بر آن حمل نماید. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
- معدوم ممکن ؛ معدومی که ممکن الوجود است در مقابل ممتنعات . هر ممکن الوجودی نظر به ذاتش لیس است و نظر به انتسابش به علت ، موجود است . از این جهت است که گویند معدوم ممکن قبل از وجودش جائزالوجود است زیرا اگر جائزالوجود نباشد ممتنعالوجود باشد. (فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی ).
|| درویش و نیازمند. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || هو یکسب المعدوم ؛ یعنی او بختور است که می رسد چیزی را که دیگران محروم اند از آن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).

فرهنگ عمید

۱. نیست شده، نیست و نابود.
۲. گم شده.

پیشنهاد کاربران

فانی

نابود

کشته شده. . مصدوم شده

زایل، نابود

نیست شده

سر به نیست

از بین رفته مرده


کلمات دیگر: