کلمه جو
صفحه اصلی

غراف

فرهنگ فارسی

۱ - نهریست بزرگ در زیر واسط میان
جوبی است میان واسط و بصره و بر آن شهرستانی است بزرگ

لغت نامه دهخدا

غراف . [ غ ِ ] (ع اِ) ج ِ غُرفة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به غرفة شود.


غراف. [ غ ِ ]( ع اِ ) پیمانه ای است بزرگ. ( منتهی الارب ). پیمانه بزرگی مانند جراف است. قَنْقَل. ( از اقرب الموارد ).

غراف. [ غ ِ ] ( ع اِ ) ج ِ غُرفة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). رجوع به غرفة شود.

غراف. [ غ ِ ] ( اِخ ) معرب گراف. رجوع به گراف شود.

غراف. [ غ َرْ را ] ( ع ص ) صیغه مبالغه از غرف. ( اقرب الموارد ). رجوع به غرف شود. || اسب فراخ گام گشاده رو. ( منتهی الارب ): فرس غراف ؛ یعنی اسبی که گشاده گام و قوائم وی گیرا باشد. رحیب الشحوة کثیرالاخذ بقوائمه. ( اقرب الموارد ). || نهر بسیارآب. ( منتهی الارب ): نهر غراف ؛ کثیرالماء. وغیث غراف ؛ غزیر. ( از اقرب الموارد ) ( تاج العروس ).

غراف. [ غ َرْ را ] ( اِخ ) نام اسب برأبن قیس. ( منتهی الارب ). اسب برأبن قیس بن عقاب بن هرمی بن ریاح الیربوعی ، و اوست که درباره اسب خود گفته :
فان یک غراف تبدل فارسا
سوای فقد بدلت منه سمیدعا
... و سمیدع همسایه برأبن قیس بود. ( تاج العروس ). برای تفصیل رجوع به تاج العروس شود.

غراف. [ غ َرْ را ] ( اِخ ) جویی است میان واسط و بصره ، و بر آن شهرستانی است بزرگ. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). نهر کبیری است درزیر واسط، میان واسط و بصره. در کنار این نهر ناحیه ای مشتمل بر قراء بسیار واقع است و از بطائح به شمارمیرود. و گروهی از اهل علم بدانجا منسوبند. ( از معجم البلدان ). صاحب الاخبار الدولة السلجوقیة گوید: امیر بدرالدین مظفربن حمادبن ابی الجبر صاحب غراف و اعمال بطیحه بود. رجوع به کتاب مذکور صص 137 - 138 شود.

غراف . [ غ َرْ را ] (اِخ ) جویی است میان واسط و بصره ، و بر آن شهرستانی است بزرگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). نهر کبیری است درزیر واسط، میان واسط و بصره . در کنار این نهر ناحیه ای مشتمل بر قراء بسیار واقع است و از بطائح به شمارمیرود. و گروهی از اهل علم بدانجا منسوبند. (از معجم البلدان ). صاحب الاخبار الدولة السلجوقیة گوید: امیر بدرالدین مظفربن حمادبن ابی الجبر صاحب غراف و اعمال بطیحه بود. رجوع به کتاب مذکور صص 137 - 138 شود.


غراف . [ غ َرْ را ] (اِخ ) نام اسب برأبن قیس . (منتهی الارب ). اسب برأبن قیس بن عقاب بن هرمی بن ریاح الیربوعی ، و اوست که درباره ٔ اسب خود گفته :
فان یک غراف تبدل فارسا
سوای فقد بدلت منه سمیدعا
... و سمیدع همسایه ٔ برأبن قیس بود. (تاج العروس ). برای تفصیل رجوع به تاج العروس شود.


غراف . [ غ َرْ را ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه از غرف . (اقرب الموارد). رجوع به غرف شود. || اسب فراخ گام گشاده رو. (منتهی الارب ): فرس غراف ؛ یعنی اسبی که گشاده گام و قوائم وی گیرا باشد. رحیب الشحوة کثیرالاخذ بقوائمه . (اقرب الموارد). || نهر بسیارآب . (منتهی الارب ): نهر غراف ؛ کثیرالماء. وغیث غراف ؛ غزیر. (از اقرب الموارد) (تاج العروس ).


غراف . [ غ ِ ] (اِخ ) معرب گراف . رجوع به گراف شود.


غراف . [ غ ِ ](ع اِ) پیمانه ای است بزرگ . (منتهی الارب ). پیمانه ٔ بزرگی مانند جراف است . قَنْقَل . (از اقرب الموارد).



کلمات دیگر: