پیر شدن ٠ به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن ٠ یا از رونق و رواج افتادن ٠
کهن گشتن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
کهن گشتن . [ ک ُ هََ / هَُ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) پیر شدن . به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن :
سرای سپنج است بر راه رو
تو گردی کهن دیگر آید به نو.
اگر زآهنی چرخ بگْدازدت
چو گشتی کهن باز نَنْوازدت .
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن .
ای گشته کهن به کار دیوی
وَاکنون به نوی شده خدایی .
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است و خاره .
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرْش را بسیار بازآید نوی .
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن .
رجوع به کهن شدن شود. || از رونق و رواج افتادن . بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن . بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن :
همه سخته باید که راندسخن
که گفتار نیکو نگردد کهن .
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد برِ مرد دانا کهن .
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن .
کهن گشت این نامه ٔ باستان
ز گفتار وکردار آن راستان .
که این داستانها و چندین سخن
گذشته بر او سال و گشته کهن .
نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت این گفته ٔ کسائی .
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حله ٔ علم نو شد.
|| فراموش شدن . از یادها رفتن .از لوح خاطر محو شدن :
که هرگز نگردد کهن نام نو
برآید ز مردی همی کام نو.
همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردم است و سخن
چنان نام هرگز نگردد کهن .
- کهن گشتن رنج کسی ؛ ضایع و تباه شدن آن . پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن . تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن :
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن .
رجوع به ترکیب «کهن شدن رنج » ذیل «کهن شدن » شود. || دیر ماندن . بسیار توقف کردن . بسیار درنگ کردن . دیر زیستن :
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زآن سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن .
هر آن زیردستی که فرمان شاه
به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج .
سرای سپنج است بر راه رو
تو گردی کهن دیگر آید به نو.
فردوسی .
اگر زآهنی چرخ بگْدازدت
چو گشتی کهن باز نَنْوازدت .
فردوسی .
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن .
فردوسی .
ای گشته کهن به کار دیوی
وَاکنون به نوی شده خدایی .
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است و خاره .
ناصرخسرو.
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرْش را بسیار بازآید نوی .
ناصرخسرو.
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن .
سعدی (بوستان ).
رجوع به کهن شدن شود. || از رونق و رواج افتادن . بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن . بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن :
همه سخته باید که راندسخن
که گفتار نیکو نگردد کهن .
فردوسی .
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد برِ مرد دانا کهن .
فردوسی .
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن .
فردوسی .
کهن گشت این نامه ٔ باستان
ز گفتار وکردار آن راستان .
فردوسی .
که این داستانها و چندین سخن
گذشته بر او سال و گشته کهن .
فردوسی .
نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت این گفته ٔ کسائی .
ناصرخسرو.
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حله ٔ علم نو شد.
خاقانی .
|| فراموش شدن . از یادها رفتن .از لوح خاطر محو شدن :
که هرگز نگردد کهن نام نو
برآید ز مردی همی کام نو.
فردوسی .
همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردم است و سخن
چنان نام هرگز نگردد کهن .
فردوسی .
- کهن گشتن رنج کسی ؛ ضایع و تباه شدن آن . پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن . تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن :
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن .
فردوسی .
رجوع به ترکیب «کهن شدن رنج » ذیل «کهن شدن » شود. || دیر ماندن . بسیار توقف کردن . بسیار درنگ کردن . دیر زیستن :
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زآن سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن .
فردوسی .
هر آن زیردستی که فرمان شاه
به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج .
فردوسی .
کهن گشتن. [ ک ُ هََ / هَُ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن :
سرای سپنج است بر راه رو
تو گردی کهن دیگر آید به نو.
چو گشتی کهن باز نَنْوازدت.
که شادان بدم تا نگشتم کهن.
وَاکنون به نوی شده خدایی.
کهن گردد نو ار سنگ است و خاره.
چون کهن مادرْش را بسیار بازآید نوی.
حق سالیانش فرامش مکن.
همه سخته باید که راندسخن
که گفتار نیکو نگردد کهن.
نگردد برِ مرد دانا کهن.
همی نو شود بر سر انجمن.
ز گفتار وکردار آن راستان.
گذشته بر او سال و گشته کهن.
برخوان اگر کهن گشت این گفته کسائی.
چو از عقل او حله علم نو شد.
که هرگز نگردد کهن نام نو
برآید ز مردی همی کام نو.
کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردم است و سخن
چنان نام هرگز نگردد کهن.
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن.
سرای سپنج است بر راه رو
تو گردی کهن دیگر آید به نو.
فردوسی.
اگر زآهنی چرخ بگْدازدت چو گشتی کهن باز نَنْوازدت.
فردوسی.
چنین گفت پرسنده را سروبن که شادان بدم تا نگشتم کهن.
فردوسی.
ای گشته کهن به کار دیوی وَاکنون به نوی شده خدایی.
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک کهن گردد نو ار سنگ است و خاره.
ناصرخسرو.
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرزچون کهن مادرْش را بسیار بازآید نوی.
ناصرخسرو.
چو خدمتگزاریت گردد کهن حق سالیانش فرامش مکن.
سعدی ( بوستان ).
رجوع به کهن شدن شود. || از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن : همه سخته باید که راندسخن
که گفتار نیکو نگردد کهن.
فردوسی.
سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد برِ مرد دانا کهن.
فردوسی.
کهن گشته این داستانها ز من همی نو شود بر سر انجمن.
فردوسی.
کهن گشت این نامه باستان ز گفتار وکردار آن راستان.
فردوسی.
که این داستانها و چندین سخن گذشته بر او سال و گشته کهن.
فردوسی.
نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت برخوان اگر کهن گشت این گفته کسائی.
ناصرخسرو.
کهن گردد اکنون حدیث افاضل چو از عقل او حله علم نو شد.
خاقانی.
|| فراموش شدن. از یادها رفتن.از لوح خاطر محو شدن : که هرگز نگردد کهن نام نو
برآید ز مردی همی کام نو.
فردوسی.
همی نام جستی میان دو صف کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردم است و سخن
چنان نام هرگز نگردد کهن.
فردوسی.
- کهن گشتن رنج کسی ؛ ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن : بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب «کهن شدن رنج » ذیل «کهن شدن » شود. || دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن : کلمات دیگر: