کلمه جو
صفحه اصلی

عیص

فرهنگ فارسی

پسر اسحاق علیه السلام و رفقه و برادر توام یعقوب علیلهالسلام.اولاد عیصو در کوه سعیر ( در مشرق العربه ) سکنی داشتند و بدان لحاظ آن مقاطعه را (ادوم ) گفتند و نسل ویرا ( ادومیان ) نامیدند و ایشان در دنیا قومی زور آور و قوی بودهاند .
حصاری است بین ینع و مروه و گویند عرضی است از اعراض مدینه در ساحل دریا

لغت نامه دهخدا

عیص. [ ع َ] ( ع مص ) دشوار گردیدن سخن. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). عیاص. عَوَص. رجوع به عوص و عیاص شود.

عیص. ( ع اِ ) درخت انبوه و بهم پیچیده. ( منتهی الارب ) ( از غیاث اللغات ). درختان بسیار و بهم پیچیده. ( از اقرب الموارد ). ج ، أعیاص ، عیصان. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || درختان خاردار مجتمع و درهم ویا خرمابنان انبوه. || روئیدنگاه درخت نیکو. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || بیخ و بن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). اصل و نژاد. گویند: هو من عیص صدق ؛ یعنی او از نژاد راستی است. و «هو من عیص هاشم »؛ یعنی او از نژاد هاشم است. و «ما أکرم عیصه »؛ یعنی چه گرامی است اصل و نژاد او، که منظور پدران و اعمام و اخوال و اهل بیت وی میباشد. || عیصک منک و ان کان أشِباً؛ نژادت از تو است هرچند خاردار و درهم باشد. مثلی است که در مذمت شخص بکار برند هرگاه از رفیق خود طلب عطف و توجه کند برای خویشان خود هرچند شایسته او نباشند. || فلان فی عیص أشب ؛ فلان در بین قوم خوددر عزت و مصونیت است. || جی به من عیصک ؛آن را از آنجای که بود بیاور. ( از اقرب الموارد ).

عیص. ( اِخ ) یکی از چهار پسر امیةبن عبدشمس اکبر است ، که هر چهار تن ، اعیاص قریش می باشند. ( از اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ). و رجوع به أعیاص شود.
- أبوالعیص ؛ یکی دیگر از چهار پسر امیه ، یعنی اعیاص قریش است. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به اعیاص شود.

عیص. ( اِخ ) نام پسر اسحاق بن ابراهیم علیه السلام بود. رجوع به عیصو شود.

عیص. ( اِخ ) جایگاهی است در بلاد بنی سُلیم ، و در آنجا آبی است بنام «ذنبان العیص ». ( از معجم البلدان ). آبی است به دیار بنی سلیم. ( منتهی الارب ).

عیص. ( اِخ ) حصاری است بین ینع و مروه. و گویند عرضی است از اعراض مدینه در ساحل دریا. ( از معجم البلدان ). کوهی است از کوههای مدینه. ( منتهی الارب ).

عیص . (اِخ ) جایگاهی است در بلاد بنی سُلیم ، و در آنجا آبی است بنام «ذنبان العیص ». (از معجم البلدان ). آبی است به دیار بنی سلیم . (منتهی الارب ).


عیص . (اِخ ) حصاری است بین ینع و مروه . و گویند عرضی است از اعراض مدینه در ساحل دریا. (از معجم البلدان ). کوهی است از کوههای مدینه . (منتهی الارب ).


عیص . (اِخ ) نام پسر اسحاق بن ابراهیم علیه السلام بود. رجوع به عیصو شود.


عیص . (اِخ ) یکی از چهار پسر امیةبن عبدشمس اکبر است ، که هر چهار تن ، اعیاص قریش می باشند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). و رجوع به أعیاص شود.
- أبوالعیص ؛ یکی دیگر از چهار پسر امیه ، یعنی اعیاص قریش است . (از اقرب الموارد). و رجوع به اعیاص شود.


عیص . (ع اِ) درخت انبوه و بهم پیچیده . (منتهی الارب ) (از غیاث اللغات ). درختان بسیار و بهم پیچیده . (از اقرب الموارد). ج ، أعیاص ، عیصان . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || درختان خاردار مجتمع و درهم ویا خرمابنان انبوه . || روئیدنگاه درخت نیکو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || بیخ و بن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). اصل و نژاد. گویند: هو من عیص صدق ؛ یعنی او از نژاد راستی است . و «هو من عیص هاشم »؛ یعنی او از نژاد هاشم است . و «ما أکرم عیصه »؛ یعنی چه گرامی است اصل و نژاد او، که منظور پدران و اعمام و اخوال و اهل بیت وی میباشد. || عیصک منک و ان کان أشِباً؛ نژادت از تو است هرچند خاردار و درهم باشد. مثلی است که در مذمت شخص بکار برند هرگاه از رفیق خود طلب عطف و توجه کند برای خویشان خود هرچند شایسته ٔ او نباشند. || فلان فی عیص أشب ؛ فلان در بین قوم خوددر عزت و مصونیت است . || جی ٔ به من عیصک ؛آن را از آنجای که بود بیاور. (از اقرب الموارد).


عیص . [ ع َ] (ع مص ) دشوار گردیدن سخن . (از منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). عیاص . عَوَص . رجوع به عوص و عیاص شود.



کلمات دیگر: