کلمه جو
صفحه اصلی

مشرب


مترادف مشرب : آیین، کیش، مذهب، مسلک، مکتب، نحله، خلق، خو، ذوق، بینش، شیوه تفکر، آبشخور، منهل

برابر پارسی : نوشیدنی، آشامیدنی، آبخورد، روش دینی، کیش

فارسی به انگلیسی

natural disposition or inclination, drinking-place, bearing, disposition, natural disposition

natural disposition


bearing, disposition


فارسی به عربی

ترتیب , حبوب , عادة , مرح , مزاج

مترادف و متضاد

nature (اسم)
نهاد، خوی، طبع، روح، خیم، سیرت، نوع، گونه، خاصیت، سرشت، طبیعت، خو، فطرت، افرینش، مشرب، خمیره، ذات، ماهیت، گوهر، غریزه، منش

grain (اسم)
ذره، جو، خرده، شاخه، حالت، دانه، حبوبات، حبه، حب، غله، چنگال، رنگ، رگه، مشرب، دان، تفاله حبوبات، یک گندم معادل 0/0648 گرم

disposition (اسم)
ساز، وضع، تمایل، خواست، حالت، خیم، مزاج، سرشت، طبیعت، خو، مشرب

mood (اسم)
حالت، مزاج، حال، مشرب، وجه، خاطر، حوصله، قلق

humor (اسم)
شوخی، خوش مزگی، خلق، مشرب، خاطر، خلط، تنابه

watering place (اسم)
مخزن، اب انبار، ابشخور، مشرب، استخر، محل چشمه اب معدنی

آیین، کیش، مذهب، مسلک، مکتب، نحله


خلق، خو، ذوق


بینش، شیوه تفکر


آبشخور، منهل


۱. آیین، کیش، مذهب، مسلک، مکتب، نحله
۲. خلق، خو، ذوق
۳. بینش، شیوه تفکر
۴. آبشخور، منهل


فرهنگ فارسی

جای آب خوردن، آشامیدنگاه ، ونیزبه معنی ذوق ومیل وهوای نفس، مشارب جمع
( اسم ) ۱ - جای نوشیدن آب و غیره : آشامیدنگاه : ذات شریف آن صاحب صدر عالی قدر عینالحیاه اقبال است مشرب عذب حصول آمال است . ۲ - طریق. دینی و فلسفی مسلک نحله جمع : مشارب .
اسمش میرزا اشرف اصلش از اعراب عامریست و چندی در زمان نادر شاه در الکائ خاور ورامین متوجه اعمال دیوانی بود

فرهنگ معین

(مَ رَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - آبشخور. ۲ - روش ، مسلک . ج . مشارب .

لغت نامه دهخدا

مشرب. [ م ُ ش َرْ رَ ] ( ع ص ) آمیخته. || نیک رنگ گرفته. ( ناظم الاطباء ).

مشرب. [ م َ رَ ] ( ع مص ) نوشیدن آب را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). آشامیدن. ( غیاث ) ( آنندراج ). آشامیدن آب و مانند آن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). شرب. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) جای آشامیدن. ( غیاث ) ( آنندراج ). آب خور. ( دهار ). آبشخور. ( ترجمان القرآن ص 88 ). جای آب خوردن. ( منتهی الارب ). آشامیدن جای. ج ، مشارب. ( مهذب الاسماء ). جای آب خوردن و موضعی که مردمان از آن آب میخورند. ج ، مشارب. ( ناظم الاطباء ) :
هرکه اواز کوثر مهر تو کاسی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشربش کوثر سزد.
سوزنی.
ای یمین تو مشرب حاجات. ( سندبادنامه ص 6 ).
خورش از مشرب قناعت ساخت
که چو زمزم هم آب حیوان است.
خاقانی.
چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
بسوی مشرب احسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان ز خراسان طلب.
خاقانی.
ذات شریف آن صاحب صدر... مشرب عذب حصول آمال است. ( لباب الالباب ). || درشواهد زیر به معنی ظرف آب یا شراب که در خوانها گذارند آمده است : خوانی نهاده بودند سخت باتکلف... شراب روان شد هم بر این خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربهای بزرگ ،چنانکه از خوان مستان بازگشته بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276 ). وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد، تا بدانجایگاه سخف رفت که فرمود تا مشرب های زرین و سیمین آوردند. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 388 ).
هلال روزه نمود از سپهر پراختر
به شکل مشرب زرین ز چشمه کوثر.
سوزنی.
|| آب. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). شراب. ( بحر الجواهر ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ). || به مجاز به معنی مذهب و دین و آئین به مناسبت انتفاع معنوی. ( غیاث ) ( آنندراج ). مذهب. دین. آئین. روش. طریقه. مسلک. نحله. روش دینی و فلسفی و سیاسی. || خوی. طبیعت. سرشت. سیرت. مزاج. ( از ناظم الاطباء ).
- بدمشرب ؛ بدخوی. ( ناظم الاطباء ).
- خوش مشرب ؛ خوشخوی. ( ناظم الاطباء ).
- صوفی مشرب ؛ صوفی مسلک. و رجوع به مدخل صوفی مشرب شود.
- عالی مشرب ؛ خوش خوی و بلندنظر. و رجوع به مدخل عالی مشرب شود.

مشرب . [ م َ رَ ] (اِخ ) میرزا اشرف . اصلش از اعراب عامری است چندی در زمان نادرشاه در الکاء خار و ورامین متوجه عمل دیوانی بوده در آخر یک چشم او را برآوردند. در شیراز به سال 1185 هَ .ق . وفات یافت . این چند شعر از او ثبت شده است :
وصل تو گفتم رسد، پیشترم از اجل
آه که از بخت بد، این نرسید آن رسید.
نمیدانم که آن زیبا پسر دارد پدر یا نه
اگر دارد پدر چون این پسر دارد دگر یا نه ؟
با تو ای گل که مسلم بودت سیمتنی
گل که باشد که کند دعوی نازک بدنی .

(از آتشکده ٔ آذر چ شهیدی ص 419).


و رجوع به مجمع الفصحاء ج 2 ص 445 شود.

مشرب . [ م َ رَ ] (ع مص ) نوشیدن آب را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). آشامیدن . (غیاث ) (آنندراج ). آشامیدن آب و مانند آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شرب . (ناظم الاطباء). || (اِ) جای آشامیدن . (غیاث ) (آنندراج ). آب خور. (دهار). آبشخور. (ترجمان القرآن ص 88). جای آب خوردن . (منتهی الارب ). آشامیدن جای . ج ، مشارب . (مهذب الاسماء). جای آب خوردن و موضعی که مردمان از آن آب میخورند. ج ، مشارب . (ناظم الاطباء) :
هرکه اواز کوثر مهر تو کاسی نوش کرد
منزلش فردوس اعلی مشربش کوثر سزد.

سوزنی .


ای یمین تو مشرب حاجات . (سندبادنامه ص 6).
خورش از مشرب قناعت ساخت
که چو زمزم هم آب حیوان است .

خاقانی .


چه اسائت ز من آمد که بدین تشنه دلی
بسوی مشرب احسان شدنم نگذارند.

خاقانی .


مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان ز خراسان طلب .

خاقانی .


ذات شریف آن صاحب صدر... مشرب عذب حصول آمال است . (لباب الالباب ). || درشواهد زیر به معنی ظرف آب یا شراب که در خوانها گذارند آمده است : خوانی نهاده بودند سخت باتکلف ... شراب روان شد هم بر این خوان و دیگر خوان که سرهنگان و خیلتاشان و اصناف لشکر بودند، مشربهای بزرگ ،چنانکه از خوان مستان بازگشته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذار کرد، تا بدانجایگاه سخف رفت که فرمود تا مشرب های زرین و سیمین آوردند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 388).
هلال روزه نمود از سپهر پراختر
به شکل مشرب زرین ز چشمه ٔ کوثر.

سوزنی .


|| آب . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). شراب . (بحر الجواهر) (دهار) (مهذب الاسماء). || به مجاز به معنی مذهب و دین و آئین به مناسبت انتفاع معنوی . (غیاث ) (آنندراج ). مذهب . دین . آئین . روش . طریقه . مسلک . نحله . روش دینی و فلسفی و سیاسی . || خوی . طبیعت . سرشت . سیرت . مزاج . (از ناظم الاطباء).
- بدمشرب ؛ بدخوی . (ناظم الاطباء).
- خوش مشرب ؛ خوشخوی . (ناظم الاطباء).
- صوفی مشرب ؛ صوفی مسلک . و رجوع به مدخل صوفی مشرب شود.
- عالی مشرب ؛ خوش خوی و بلندنظر. و رجوع به مدخل عالی مشرب شود.
- لطیف مشرب ؛ خوش طبع و متواضع. (ناظم الاطباء). لطیف طبع. و رجوع به لطیف و ترکیب های آن شود.

مشرب . [ م ِ رَ ] (ع اِ) پیاله و کوزه . (غیاث ) (آنندراج ).


مشرب . [ م ُ ش َرْ رَ ] (ع ص ) آمیخته . || نیک رنگ گرفته . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. [مجاز] ذوق و میل و هوای نفس.
۲. [قدیمی] جای آب خوردن، آبشخور.

پیشنهاد کاربران

مشرب همان اب جواست که مجازات شلاق راداردکه انواع مختلفی داریم :عرق سگی ویسکی راکی وتکاو. . . . .


کلمات دیگر: