کلمه جو
صفحه اصلی

بی درد


مترادف بی درد : لاقید، لاابالی، بی غم، بی احساس، بی سوز

فارسی به انگلیسی

painless, indolent, callous, unfeeling, stolid

painless, indolent, callous, unfeeling


painless, stolid


مترادف و متضاد

impassible (صفت)
بی حس، فاقد احساس، بیدرد

لاقید، لاابالی


بی‌غم


بی‌احساس، بی‌سوز


فرهنگ فارسی

که درد ندارد . بی لرد شراب بی درد می ناب .
( صفت ) ۱ - آنکه دردی ندارد بیرنج بیحس . ۲ - بیرحم شقی .

لغت نامه دهخدا

بی درد. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + درد ) که درد ندارد. ( یادداشت مؤلف ). بیرنج. بیحس. ( ناظم الاطباء ). که دردی ندارد. آنکه بی رنج و بی حس است. که بی درد است. || که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است. || بی غم و اندوه. بی مصیبت و اضطراب :
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.
فردوسی.
از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.
فردوسی.
|| بی زحمت. بی اذیت :
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.
خاقانی.
- بی دردسر ؛ بی زحمت. بی رنج و اذیت.
|| مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت. بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی. بی عار و ننگ. بی ننگ و عار. بی حمیت. ( یادداشت مؤلف ) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی.
شیخ بهائی.
|| بیرحم و نامهربان. ( ناظم الاطباء ). بیرحم. شقی. || یکی از اسماء معشوق. ( از آنندراج ). و رجوع به درد شود.

بی درد. [ دُ ] ( ص مرکب ) که دُرد ندارد. بی لرد: شراب بی درد؛ می ناب :
مگر دنیا سر آمد کاینچنین آزاد در جنت
می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم.
سعدی.
و رجوع به دُرد شود.

بی درد. [ دَ ] (ص مرکب ) (از: بی + درد) که درد ندارد. (یادداشت مؤلف ). بیرنج . بیحس . (ناظم الاطباء). که دردی ندارد. آنکه بی رنج و بی حس است . که بی درد است . || که درد نیارد. که موجب درد نشود: کافور، آمپولی بی درد است . || بی غم و اندوه . بی مصیبت و اضطراب :
رخ بدسگالان تو زرد باد
وزان رفته جان تو بی درد باد.

فردوسی .


از آن کشتگان شاه بی درد باد
رخ بدسگالان تو زرد باد.

فردوسی .


|| بی زحمت . بی اذیت :
می خوری به که روی طاعت بی درد کنی
اندکی درد به از طاعت بسیار مرا.

خاقانی .


- بی دردسر ؛ بی زحمت . بی رنج و اذیت .
|| مجازاً، آن که تأثر و تألم از نکوهش ندارد. بی غیرت . بی ننگ و عار یعنی ملازم ننگ و عار. آنکه اورا لوم لائم و نکوهش نکوهنده اثر نکند. لاابالی . بی عار و ننگ . بی ننگ و عار. بی حمیت . (یادداشت مؤلف ) :
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بی دردی .

شیخ بهائی .


|| بیرحم و نامهربان . (ناظم الاطباء). بیرحم . شقی . || یکی از اسماء معشوق . (از آنندراج ). و رجوع به درد شود.

بی درد. [ دُ ] (ص مرکب ) که دُرد ندارد. بی لرد: شراب بی درد؛ می ناب :
مگر دنیا سر آمد کاینچنین آزاد در جنت
می بی درد مینوشم گل بی خار میبینم .

سعدی .


و رجوع به دُرد شود.

فرهنگ عمید

۱. آن که درد و رنجی ندارد.
۲. [مجاز] آدم بی حس و بی تعصب، بی رگ.


کلمات دیگر: