کلمه جو
صفحه اصلی

بی درمان


مترادف بی درمان : بی چاره، درمان ناپذیر، شفاناپذیر، به ناشدنی، علاج ناپذیر، غیر قابل علاج

متضاد بی درمان : درمان پذیر، علاج پذیر

فارسی به انگلیسی

incurable, irremediable

irremediable


فارسی به عربی

عضول

مترادف و متضاد

incurable (صفت)
بی چاره، بی درمان، بهبودی ناپذیر، علاج ناپذیر

immedicable (صفت)
درمان ناپذیر، بی درمان، بهبود ناپذیر

irremediable (صفت)
بی درمان، چاره نا پذیر، غیر قابل استرداد

بی‌چاره، درمان‌ناپذیر، شفاناپذیر، به‌ناشدنی، علاج‌ناپذیر، غیر قابل‌علاج ≠ درمان‌پذیر، علاج‌پذیر


فرهنگ فارسی

( صفت ) بیچاره غیر قابل علاج . بیدرمانی عدم قابلیت علاج .

لغت نامه دهخدا

بیدرمان. [ دَ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + درمان ) بدون درمان. بی علاج و لادوا. ( آنندراج ). بی چاره و لاعلاج. ( ناظم الاطباء ). بیچاره. غیرقابل علاج : درد بیدرمان ؛ علاج ناشدنی. مرضی لاعلاج. ( یادداشت مؤلف ). درمان ناپذیر. و رجوع به درمان شود :
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم
مثل زند که حسد هست درد بی درمان.
عنصری.
موجب خاموشی من درد بی درمان و هجر بی پایان تست. ( سندبادنامه ص 74 ). درد بی درمان و محنت بی پایان بر دل و جان مستولی شده. ( سندبادنامه ص 188 ).
دل خاقانی از تو نامزد شد
بهر دردی که بی درمان می آید.
خاقانی.
علاج درد بی درمان ندانست
غم خود را سر و سامان ندانست.
نظامی.
ای زبان هم گنج بی پایان تویی
ای زبان هم درد بیدرمان تویی.
مولوی.
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بیسامان بخندم.
سعدی.

فرهنگ عمید

درد و مرضی که دوا نداشته باشد و قابل معالجه نباشد.


کلمات دیگر: