کلمه جو
صفحه اصلی

مشرق


مترادف مشرق : خاور، خاوران، شرق، نیمروز، مطلع، مشرق زمین

متضاد مشرق : باختر، مغرب

برابر پارسی : خاور

فارسی به انگلیسی

east, orient

east


فارسی به عربی

شروق الشمس

عربی به فارسی

خاور , کشورهاي خاوري , درخشندگي بسيار , مشرق زمين , شرق , بطرف خاور رفتن , جهت يابي کردن , بجهت معيني راهنمايي کردن , ميزان کردن


شفاف , روشن , واضح , درخشان , زلا ل , براق , سالم


مترادف و متضاد

levant (اسم)
مشرق

east (اسم)
شرق، خاور، خاورگرایی، مشرق

sunrise (اسم)
مطلع، سفیده، طلوع خورشید، طلوع افتاب، مشرق

خاور، خاوران، شرق، نیمروز ≠ باختر، مغرب


مطلع


مشرق‌زمین


۱. خاور، خاوران، شرق، نیمروز
۲. مطلع
۳. مشرقزمین ≠ باختر، مغرب


فرهنگ فارسی

خاور، محل لوع آفتاب، طرفی که آفتاب از آنجاطلوع میکند، مشارق جمع ، مشرقین: مشرق ومغرب یامشرق تابستانی ومشرق زمستانی
( اسم ) تابنده روشن
کسی که گوشت در آفتاب خشک می کند

فرهنگ معین

(مَ رِ ) [ ع . ] (اِ. ) خاور، جای طلوع خورشید.

لغت نامه دهخدا

مشرق. [ م َرِ ] ( ع اِ ) جای برآمدن آفتاب. نقیض مغرب. ( آنندراج ). برآمدنگاه آفتاب ، نقیض مغرب. جای برآمدن خورشید. ج ، مشارق. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). جای برآمدن ستاره. ( ترجمان القرآن ). خراسان. ( مفاتیح ). برآمدنگاه آفتاب ، ضد مغرب. ج ، مشارق. باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند. ( از ناظم الاطباء ). باختر. ( تفلیسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).فرهنگستان ایران «خاور» را معادل این کلمه گرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب. خورآسان. خراسان. جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستاره دیگر برآید. ج ، مشارق. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
چو از مشرق او سوی مغرب رسید
ز مشرق شب تیره سر برکشید.
فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر.
فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده ست مشرق
دری را از آن ماه خوانده ست خاور.
فرخی.
براند خسرو مشرق به سوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان.
عنصری.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شد، کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
- طاووس مشرق خرام ؛کنایه از آفتاب است :
سحرگه که طاووس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.
نظامی.
- مشرق گشاده زال زر، یا بال زر ؛ صبح دمیده و آفتاب برآمده. ( از برهان ) ( از ناظم الاطبا ) ( از آنندراج ).
|| گاه «مشرق » گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. ( از یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).قسمت شرقی ایران بزرگ : و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. ( حدود العالم چ دانشگاه ص 89 ). بخارا شهری بزرگ است... و مستقر ملک مشرق است. ( حدود العالم ایضاً ص 106 ). به مشرق و مغرب سخن من روان است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172 ). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه ، کوفه ، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق. ( مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296 ).
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد.
خاقانی.

مشرق . [ م َرِ ] (ع اِ) جای برآمدن آفتاب . نقیض مغرب . (آنندراج ). برآمدنگاه آفتاب ، نقیض مغرب . جای برآمدن خورشید. ج ، مشارق . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره . (ترجمان القرآن ). خراسان . (مفاتیح ). برآمدنگاه آفتاب ، ضد مغرب . ج ، مشارق . باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند. (از ناظم الاطباء). باختر. (تفلیسی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).فرهنگستان ایران «خاور» را معادل این کلمه گرفته است . و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب . خورآسان . خراسان . جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستاره ٔ دیگر برآید. ج ، مشارق . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
چو از مشرق او سوی مغرب رسید
ز مشرق شب تیره سر برکشید.

فردوسی .


که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر.

فردوسی .


دری را از آن مهر خوانده ست مشرق
دری را از آن ماه خوانده ست خاور.

فرخی .


براند خسرو مشرق به سوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان .

عنصری .


گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.

خاقانی .


شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شد، کافسرش بالای ماه است .

نظامی .


- طاووس مشرق خرام ؛کنایه از آفتاب است :
سحرگه که طاووس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام .

نظامی .


- مشرق گشاده زال زر، یا بال زر ؛ صبح دمیده و آفتاب برآمده . (از برهان ) (از ناظم الاطبا) (از آنندراج ).
|| گاه «مشرق » گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).قسمت شرقی ایران بزرگ : و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند. (حدود العالم چ دانشگاه ص 89). بخارا شهری بزرگ است ... و مستقر ملک مشرق است . (حدود العالم ایضاً ص 106). به مشرق و مغرب سخن من روان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه ، کوفه ، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق . (مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296).
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد.

خاقانی .


مشرق و مغرب بودت زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال رفته به عالم شمار.

خاقانی .


- مشرق زمین ؛ در شاهد زیر ظاهراً کنایه از چین است :
ز حد حبش عزم چین ساختم
ز مغرب به مشرق زمین تاختم .

نظامی .


|| بخشی از کره ٔ زمین که در مشرق قرار دارد، مقابل مغرب . || فارسیان به معنی مطلق جای [ بر ]آمدن چیزی استعمال کنند. (آنندراج ) :
مشرق خمیازه می سازددهن را حرف پوچ
مستی بی درد سر خواهی لب پیمانه شو.

صائب (از آنندراج ).


ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی .

صائب (ایضاً).



مشرق . [ م ُ رِ ] (ع ص ) روشن . تابان . (از ناظم الاطباء). نیر. تابان . درخشان . درفشان . درخشنده . رخشنده . درفشنده . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هرگاه صفرا آمیخته بود با خون ، بول سرخ و درفشان بود و به تازی مشرق گویند.(ذخیره ٔ خوارزمشاهی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مشرق . [ م ُ ش َرْ رَ ] (ع اِ) نمازگاه . (آنندراج ) (صراح اللغة). نمازگاه . منه : این منزل المشرق ؛ ای مکان الصلاة. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || (ص ) جامه ٔ سرخ رنگ . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || قلعه ٔ آهک اندود. (منتهی الارب ) (آنندراج ). قلعه ٔ گچ اندود. || گوشت خشک شده در آفتاب . (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود.


مشرق . [م ُ ش َرْ رِ ] (ع ص ) قدیدکننده ٔ گوشت . (آنندراج ). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود. || روی بشرق کننده . (آنندراج ). آن که به جانب مشرق میرود و روی سوی مشرق میکند. المثل : شتان بین مشرق و مغرب . (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

محل طلوع آفتاب، خاور، سمتی که آفتاب از آن جا طلوع می کند.

دانشنامه عمومی

این مقاله در مورد یک منطقه جغرافیایی است. برای دیگر کاربردها شرق (ابهام زدایی) را ببینید.
مشرق (Mashreq)، منطقه ای از جهان عرب در شرق مصر است. این منطقه شامل لبنان، سرزمین های فلسطینی، اردن، سوریه و عراق است. در واژه شاعرانه «مشرق» به معنای "محل طلوع آفتاب" و از شرق عربی: ("درخشش، روشن، تابش" و "رو به افزایش") و با اشاره به شرق که در آن خورشید بالا می رود برگرفته شده است.
این شرایط جغرافیایی از گسترش اولیه تاریخ اسلامی بوجود آمده و این منطقه مشابه مناطق بلاد الشام و بین النهرین است که ترکیب شده است.
از تاریخ ۲۰۱۴، مشرق محل زندگی ۱٫۷٪ از مردم جهان است.

مشرق (ابهام زدایی). مشرق می تواند به موارد زیر اشاره کند:
مشرق، مفهوم جغرافیایی
مشرق نیوز، پایگاه خبری در ایران
خاورزمین یا مشرق زمین

دانشنامه آزاد فارسی

مشرق (المشرق). مَشرِق (المَشرِق)
مجلۀ شرقی تاریخی و ادبی و علمی دانشگاه کاتولیک سَن ژوزف در بیروت به زبان عربی، تأسیس در ۱۸۹۸، با هدف حمایت و تبلیغ دین مسیح و ترویج اندیشه های شرقی و کمک به اشاعۀ علم. نخستین مدیرانش پدران روحانی، لویس شِیخو و هانری لامن و اِغناتیوس خلیفه بودند. انتشار این نشریه در طول جنگ جهانی اول مدتی کوتاه، و از ۱۹۷۰ به مدت بیست سال، متوقف بود. شخص شیخو تا پایان عمر بزرگ ترین حامی این مجله بود و در طول حیات نشریه، خود بیش از ۷هزار صفحه مطلب در آن چاپ کرد.

جدول کلمات

خاور

پیشنهاد کاربران

این واژه عربی است و پارسی آن اینهاست:
پِراچ ( سنسکریت: پْراچی )
اوشاس ( اوستایی: اوشَس )
خاور ( پارسی دری )

مشرق واژه ی عربی است . یعنی محل بر امدن خورشید یا جایی
که خورشید طلوع میکنه. براهمین در زبان عربی اسم مکان
است. وچون طلوع خورشید در زمان مشخصی رخ میده . به ان
اسم زمان هم می گویند.

خاور، خاوران، شرق، نیمروز، مطلع، مشرق زمین

اسم و صفت عربی به معنای تابناک


کلمات دیگر: