کلمه جو
صفحه اصلی

مستحق


مترادف مستحق : درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب، بی نوا، محتاج، فقیر، نیازمند ، واجب الزکوه

متضاد مستحق : بی نیاز

برابر پارسی : سزاوار، در خور، شایسته

فارسی به انگلیسی

deserving, entitled, needy, poor


condign, deserving, eligible, fair , just, meritorious, piteous, worthy


deserving, worthy, entitled, needy, poor, eligible, condign, fair, just, meritorious, piteous

فارسی به عربی

جدیر , فقط

عربی به فارسی

مقتضي , حق , ناشي از , بدهي , موعد پرداخت , سر رسد , حقوق , عوارض , پرداختني


مترادف و متضاد

درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب ≠ بی‌نیاز


بی‌نوا، محتاج، فقیر، نیازمند


worthy (صفت)
لایق، شایسته، خلیق، فراخور، سزاوار سرزنش، سزاوار، شایان، مستحق

just (صفت)
درست، مقتضی، بجا، منصف، بامروت، منصفانه، مستحق، بی طرف، فریور، عادل، با عدالت، باانصاف، مشروع

deserving (صفت)
شایسته، سزاوار، مستحق

meritorious (صفت)
شایسته، مستحق

۱. درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب
۲. بینوا، محتاج، فقیر، نیازمند ≠ بینیاز
۳. واجبالزکوه


فرهنگ فارسی

سزاوار، شایسته، درخور
( اسم ) استحقاق دارنده درخور شایسته : مستحق نکال و تعذیب و مستوجب تشدید و تادیب ٠٠٠ توضیح در تداول بصیغ. اسم مفعول تلفظ شود .

فرهنگ معین

(مُ تَ حَ قّ ) [ ع . ] (اِمف . ) سزاوار، شایسته ، دارای استحقاق .

لغت نامه دهخدا

مستحق . [ م ُ ت َ ح ِق ق ] (ع ص ) نعت فاعلی از استحقاق . رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده . (آنندراج ). مستوجب . (اقرب الموارد). سزاوار. لایق . شایسته . درخور. ارزانی :
بود پادشا مستحق تر کسی
که دارد نگه چیز و دارد بسی .

ابوشکور.


ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری .

فرخی .


که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله ٔ همه شاهان تازی و دهقان .

فرخی .


من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی . (تاریخ بیهقی ص 272). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. (تاریخ بیهقی ).
اگر جبه ٔ خاره را مستحقم
ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی .

سوزنی .


ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. (سندبادنامه ص 8). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 354).
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.

حافظ.


عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت
بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد.

ابوطالب کلیم (آنندراج ).


|| فقیر که ازدر اعانت است . (یادداشت مرحوم دهخدا). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. (ناظم الاطباء) :
به مستحقان ندهی و هرچه داری باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک .

عنصری .


مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. (تاریخ بیهقی ص 273). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. (تاریخ بیهقی ص 517). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. (تاریخ بیهقی ص 522). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 91). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی . (سندبادنامه ص 109).
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.

حافظ.


بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم .

جامی .


- امثال :
مستحق داند زرچیست .
مستحق محروم است .
- مستحقین زکات ؛ کسانی که می توانند از مال زکات استفاده برند و ارتزاق کنند، هشت صنف هستند: مساکین ، عاملین ، فقرا، مؤلفة قلوبهم ، رقاب (برده ٔ آزادکرده )، طلبکاران شخص ناعلاج و درمانده ، ابن سبیل ، در راه خدا که عمارت مساجد... باشد. (فرهنگ اصطلاحات فقهی از شرح لمعه ).

مستحق. [ م ُ ت َ ح ِق ق ] ( ع ص ) نعت فاعلی از استحقاق. رجوع به استحقاق شود. سزاوارشونده. ( آنندراج ). مستوجب. ( اقرب الموارد ). سزاوار. لایق. شایسته. درخور. ارزانی :
بود پادشا مستحق تر کسی
که دارد نگه چیز و دارد بسی.
ابوشکور.
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غم خوری سزد که به غم هم تو حقوری.
فرخی.
که مستحق تر از او ملک را و شاهی را
ز جمله همه شاهان تازی و دهقان.
فرخی.
من بنده را زبان شکر این نعمت نیست و خویشتن را مستحق چنین نشناسم. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269 ). قدر این نعمت بشناس وشخص ما را پیش چشم دار و خدمتی پسندیده نمای تا مستحق زیادت نواخت گردی. ( تاریخ بیهقی ص 272 ). کسانی که دست بزرگ وی نهاده بودند... نخواستند که کار ملک بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود وجوب بدارد. ( تاریخ بیهقی ).
اگر جبه خاره را مستحقم
ز تو بس کنم پشتک و زندنیچی .
سوزنی.
ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید. ( سندبادنامه ص 8 ). مستحق است که از شربت ضربت تیغ اسلام کاس درخورد او دهند. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 354 ).
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند.
حافظ.
عطاش مستحق و غیرمستحق نشناخت
بنزد ابر چه ویران چه منزل آباد.
ابوطالب کلیم ( آنندراج ).
|| فقیر که ازدر اعانت است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). بی بضاعت و بی چیز و کسی که سزاوار اعانت و دستگیری باشد. ( ناظم الاطباء ) :
به مستحقان ندهی و هرچه داری باز
دهی به معجر و دستار سبزک و سیماک.
عنصری.
مثال داد تا هزار هزار درم از خزانه اطلاق گردد درویشان و مستحقان غزنی و نواحی آن را. ( تاریخ بیهقی ص 273 ). مثال داد تا هزار هزار درم به مستحقان و درویشان دهند شکر این را. ( تاریخ بیهقی ص 517 ). گفت من هیچ مستحق نشناسم در بست که زر بدیشان توان داد. ( تاریخ بیهقی ص 522 ). هر مال و کراع و ملک که آن را خداوندی پدید نبودی بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 91 ). نذر کن که صدقه و صلت به درویشان و مستحقان دهی. ( سندبادنامه ص 109 ).
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند.
حافظ.

فرهنگ عمید

۱. سزاوار، شایسته، درخور.
۲. (اسم، صفت ) [مجاز] = مسکین

دانشنامه عمومی

به نیازمندی گفته می شود که سزاوار کمک دیگران باشد.


فرهنگ فارسی ساره

سزاوار، درخور


پیشنهاد کاربران

درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب، بی نوا، محتاج، فقیر، نیازمند، واجب الزکوه

قابل


کلمات دیگر: