کلمه جو
صفحه اصلی

دایگان

فرهنگ فارسی

جمع دایه مرضعات شیر دهندگان .

فرهنگ معین

(یِ ) (اِ. ) جِ دایه ، شیردهندگان .

لغت نامه دهخدا

دایگان. [ی َ / ی ِ ] ( اِ ) ج ِ دایه. صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد :
ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نور انداخته.
اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست ، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد «آن دایگان » و «آن بچگان » تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی «دایه » تشبیه کرد. ( از یادداشت مؤلف ). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع : مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان. ( تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401 ).
بلی دو بدره دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال.
غضایری.
|| دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان. ظئر. دایه. حاضنه. ( دستور اللغة ). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد :
چنان بچه شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست.
فردوسی.
نشستند زاغان ببالینشان
چنو دایگان سیه معجران.
منوچهری.
همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آنکس که ویرا دایگانست.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
همی پرورد وی را دایگانش
بپروردن همی بسپرد جانش.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
دلی دادم بدستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهارخواری
دلت چون داد آزارش فزودی
قرارش بردی و دردش نمودی
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را همیشه دایگان بود.
فخرالدین اسعد ( ویس و رامین ).
در هر هنر زمانه بر او مادری نمود
داد از برای او دگرانرا به دایگان.
سوزنی.
آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیرانست.
رفیعالدین لنبانی.
جودتو که دایگان دنیاست
تاراج ده یتیم دنیاست.
خاقانی ( تحفةالعراقین ).
ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست.
خاقانی.
بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی یابم.

دایگان . [ی َ / ی ِ ] (اِ) ج ِ دایه . صاحب آنندراج گوید جمع دایه است و بیت ذیل را از خاقانی شاهد آرد :
ابر از هوا بر گل چکان مانند زنگی دایگان
در کام رومی بچگان پستان نور انداخته .
اما دایگان درین مورد و موارد بیشمار دیگر جمع نیست ، و در بیت شاهد اگر دایگان جمع باشد «آن دایگان » و «آن بچگان » تکرار سجع است و دیگر آنکه ابر مفردست و آنرا تشبیه به دایه ها کردن فصیح نیست بلکه باید به مفرد کلمه یعنی «دایه » تشبیه کرد. (از یادداشت مؤلف ). و اینک شواهد کلمه در صورت جمع : مهد را آنجا فرود آوردند با بسیار زنان چون دایگان و ددگان . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401).
بلی دو بدره ٔ دینار یافتم بتمام
حلال و پاکتر از شیر دایگان به اطفال .

غضایری .


|| دایگان بصورت مفرد نیز بکار رود و مرادف دایه و حاضنه است و الف و نون ملحق به کلمه است و معنی جمع نمیدهد مانندمستان . ظئر. دایه . حاضنه . (دستور اللغة). زن که کودک دیگری را شیر دهد و بپرورد :
چنان بچه ٔ شیر بودی درست
که از خون دل دایگانش بشست .

فردوسی .


نشستند زاغان ببالینشان
چنو دایگان سیه معجران .

منوچهری .


همان ساعت که از مادر درافتاد
مر او را مادرش بر دایگان داد.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


نه بر فرزند جانت مهربانست
نه بر آنکس که ویرا دایگانست .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


همی پرورد وی را دایگانش
بپروردن همی بسپرد جانش .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


دلی دادم بدستت زینهاری
ندید از تو مگر زنهارخواری
دلت چون داد آزارش فزودی
قرارش بردی و دردش نمودی
نه بر تو همچو مادر مهربان بود
نه مهرت را همیشه دایگان بود.

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


در هر هنر زمانه بر او مادری نمود
داد از برای او دگرانرا به دایگان .

سوزنی .


آهوی ماده با سیاست تو
در عرین دایگان شیرانست .

رفیعالدین لنبانی .


جودتو که دایگان دنیاست
تاراج ده یتیم دنیاست .

خاقانی (تحفةالعراقین ).


ما طفل وار سرزده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست .

خاقانی .


بهر نوزادگان خاطر خویش
بخت را دایگان نمی یابم .

خاقانی .


ای سایه ٔ حق که عقل کلی را
ز اخلاق تو دایگان ببینم .

خاقانی .


بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد.

خاقانی .


بربطی چون دایگان و طفل نالان در کنار
طفل را از خواب دست دایگان انگیخته .

خاقانی .


بربط نالان چون طفلان از زان
در کنار دایگان آخر کجاست .

خاقانی .


نایست چون طفل حبش ده دایگانش پیش و پس
نه چشم دارد شوخ و خوش صدچشم حیران بین درو.

خاقانی .


لعبتان دیده را کایشان دو طفل هندواند
هم مشاطه هم حلی هم دایگان آورده ام .

خاقانی .


ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزه ٔ یتیمان هستم شکسته سرتر.

خاقانی .


|| توسعاً در معنی دده و لله و پرستار زن بکار رود :
به خوزان برد وی را دایگانش
که آنجا بود جای خان و مانش .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


سرو نالان که ز بالین سرش آمد بستوه
دایگان را تن نالانش به بر باز دهید.

خاقانی .


|| لله . لالا. مربی (مرد) :
همان کهتر و دایگان تو [بهمن ] بود [رستم ]
به لشکر ز پرمایگان تو بود.

فردوسی .


سوی دایگانم فرستد مگر
که منذر مرا به ز مام و پدر.

فردوسی .


کنون با پرستنده و دایگان
از ایران بزرگان و پرمایگان .

فردوسی .


ز پرمایگان دایگانی گزین
که باشد ز کشور برو آفرین .

فردوسی .




کلمات دیگر: