دانگانه
فارسی به انگلیسی
فرهنگ معین
(نِ ) (اِمر. ) ۱ - پولی که در یک گردش دسته جمعی از افراد گروه گرفته می شود. ۲ - چیزی که یک ششم دانگ بیارزد.
لغت نامه دهخدا
دانگانه . [ ن َ ن َ /ن ِ ] (اِ مرکب ) رخت و متاع خانه . (برهان ) (غیاث ). متاع و کالا. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه . (کتاب النقض ص 442).
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
انوری .
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه . (کتاب النقض ص 442).
دانگانه. [ ن ْ ن َ / ن ِ ] ( اِ مرکب ) ( از: دانگ + انه ). صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ. و یک گاف را حذف کرده اند. ( آنندراج ). || در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره. آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند.( از برهان ). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. ( غیاث ). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. ( از آنندراج ). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. ( لغت محلی شوشتر، نسخه خطی ). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینه سفری و یا مهمانی دهد. دانگ. دنگادنگی. نهد [ ن ِ / ن َ ]. نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. ( منتهی الارب ). توشی ؛ ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. ( برهان ). توژی ؛ آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. ( برهان ). || پول. پول خرد. وشاید همان دانگ ( دانق ) شش یک درهم باشد :
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه.
درونش نهادیم دانگانه ای.
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای .
دانگانه. [ ن َ ن َ /ن ِ ] ( اِ مرکب ) رخت و متاع خانه. ( برهان ) ( غیاث ). متاع و کالا. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه.
سنائی.
چو شد خنب خالی بشکرانه ای درونش نهادیم دانگانه ای.
نزاری ( دستورنامه چ روسیه ص 66 ).
با کف دربار تو هر دم ز ننگ ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
کمال اسماعیل.
|| چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ. || آنچه بدانگی ارزد : مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای .
مولوی.
دانگانه. [ ن َ ن َ /ن ِ ] ( اِ مرکب ) رخت و متاع خانه. ( برهان ) ( غیاث ). متاع و کالا. ( لغت محلی شوشتر نسخه خطی ) :
ای در جوال عشوه علی وار ناشده
از حرص دانگانه بگفتار روزگار.
انوری.
این تشنیع بر شیعه میزد بطمع ناموس و بازارچه و دانگانه. ( کتاب النقض ص 442 ).دانگانه . [ ن ْ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) (از: دانگ + انه ). صاحب آنندراج گوید اصل کلمه دانگ گانه است یعنی یک عدد دانگ . و یک گاف را حذف کرده اند. (آنندراج ). || در اصطلاح سهمی که هر کس دهد در مهمانی و غیره . آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر یک زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن سیر کنند.(از برهان ). آن باشد که چون جمعی بسیر و گشت روند هر کدام زری بدهند تا از آن سرانجام خوردنی کنند. (غیاث ). آن باشد که چیزی چند نفر شریک شوند و هر یک دانگی دهند و آن چیز را خرند و با خود بصحرا و باغ برندو باتفاق خورند. (از آنندراج ). طعامی که هر چند کس بحصه و نصیب قیمت و مصالح آن بدهند و دنگادنگی نیز گویند. زری را گویند که چون جمعی به سیر و گشت باغ و بهار روند هر یک قدری زر دهند تا از آن سرانجام خوردنی و مایحتاج آن مهیا شود. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ). سهمی که هر کس در خرید چیزی یا هزینه ٔ سفری و یا مهمانی دهد. دانگ . دنگادنگی . نهد [ ن ِ / ن َ ] . نفقه و هزینه که در سفر هر یک از رفیقان برابر یکدیگرند برآورند. (منتهی الارب ). توشی ؛ ضیافت کردن اطفال باشد یکدیگر را و این را در خراسان دانگانه گویند. (برهان ). توژی ؛ آن باشد که اطفال هر کدام چیزی بیاورند و طعامی پزند و یکدیگر را ضیافت کنند و آنرا بعربی توزیع خوانند. (برهان ). || پول . پول خرد. وشاید همان دانگ (دانق ) شش یک درهم باشد :
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه .
چو شد خنب خالی بشکرانه ای
درونش نهادیم دانگانه ای .
با کف دربار تو هر دم ز ننگ
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
|| چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ . || آنچه بدانگی ارزد :
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای .
همه در جستجوی دانگانه
از شریعت بجمله بیگانه .
سنائی .
چو شد خنب خالی بشکرانه ای
درونش نهادیم دانگانه ای .
نزاری (دستورنامه چ روسیه ص 66).
با کف دربار تو هر دم ز ننگ
ابر زند بر رخ دریا تفو...
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست ز دانگانه مرا یک تسو.
کمال اسماعیل .
|| چیزی قلیل نزدیک به یک دانگ . || آنچه بدانگی ارزد :
مارگیر آن اژدها را برگرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
اژدهایی چون ستون خانه ای
میکشیدش از پی دانگانه ای .
مولوی .
فرهنگ عمید
۱. آنچه به یک دانگ یعنی یک ششم دِرهم بیرزد.
۲. چیزی کم و نزدیک به یک دانگ: گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل: ۵۱۹ ).
۲. چیزی کم و نزدیک به یک دانگ: گرچه مرا هست به خروار فضل / نیست ز دانگانه مرا یک تسو (کمال الدین اسماعیل: ۵۱۹ ).
کلمات دیگر: