کلمه جو
صفحه اصلی

درنگی

فرهنگ فارسی

۱ - توقف . ۲ - آهستگی کندی . ۳ - تاخیر .
آهسته کار بطئ بطیئه کاهل مقاوم با استقامت پای بر جا با ثبات

فرهنگ معین

( ~. )(حامص . )۱ - آهستگی . ۲ - تأخیر.
( ~. ) (ص . ) ۱ - کندرو، سست . ۲ - پابر جا، استوار. ۳ - به درازا کشیده .

( ~.)(حامص .)1 - آهستگی . 2 - تأخیر.


( ~.) (ص .) 1 - کندرو، سست . 2 - پابر جا، استوار. 3 - به درازا کشیده .


لغت نامه دهخدا

درنگی. [ دِ رَ ]( ص نسبی ) آهسته کار. بطی ٔ. بطیئة. کاهل. تنبل. مماطله کار. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). اهمال کار :
برو تا به درگاه افراسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب.
فردوسی.
وز ایدر شوم تازیان تا به گنگ
درنگی نه والا بود مرد جنگ.
فردوسی.
درنگی نبودم براه اندکی
سه منزل یکی کرد رخشم یکی.
فردوسی.
به رهام گفت ای درنگی مایست
بجنبان عنان با سواری دویست.
فردوسی.
راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست.
سنائی.
- اسپ درنگی خواستن ؛ کنایه از قصد اقامت کردن :
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه.
فردوسی.
|| تردید آمیز. بدرازا کشنده. دیرانجام. ( واژه نامک نوشین ) :
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب.
فردوسی.
|| مقاوم. بااستقامت. پای برجا. ثابت قدم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). پایدار. باثبات. استوار. با ایستادگی و استقامت. مقابل گریزنده. مقابل فرار بر قرار ترجیح دهنده :
بدو گفت رستم که جنگی منم
به کشتی گرفتن درنگی منم.
فردوسی.
گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم.
فردوسی.
کز این لشکر امروز جنگی منم
به گاه گریزش درنگی منم.
فردوسی.
به گیتی چو کاموس جنگی نبود
چنان رزمخواه و درنگی نبود.
فردوسی.
همه کشته شد هیچ جنگی نماند
به پیش صف اندر درنگی نماند.
فردوسی.
همه کشته شد هر که جنگی بدند
به آوردگه بر درنگی بدند.
فردوسی.
به ایران سپهدار جنگی منم
همان شه نژاد و درنگی منم.
فردوسی.
که از ما هر آن کس که جنگی تر است
به هنگام سختی درنگی تر است.
فردوسی.
ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.
فردوسی.
- شیر درنگی ؛ دلاور بااستقامت و پرتوان :
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز شیر درنگی منم.
فردوسی.
- مرد درنگی ؛ شخص مدبر و دقیق و با تأمل.ثابت و غیر مردد :
گزارنده خواب و جنگی تویی
گه چاره مرد درنگی تویی.
فردوسی.

درنگی . [ دِ رَ ](ص نسبی ) آهسته کار. بطی ٔ. بطیئة. کاهل . تنبل . مماطله کار. (یادداشت مرحوم دهخدا). اهمال کار :
برو تا به درگاه افراسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب .

فردوسی .


وز ایدر شوم تازیان تا به گنگ
درنگی نه والا بود مرد جنگ .

فردوسی .


درنگی نبودم براه اندکی
سه منزل یکی کرد رخشم یکی .

فردوسی .


به رهام گفت ای درنگی مایست
بجنبان عنان با سواری دویست .

فردوسی .


راه دور از دل درنگی تست
کفر و دین از پی دورنگی تست .

سنائی .


- اسپ درنگی خواستن ؛ کنایه از قصد اقامت کردن :
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسای و اسپ درنگی مخواه .

فردوسی .


|| تردید آمیز. بدرازا کشنده . دیرانجام . (واژه نامک نوشین ) :
سواران بیاراست افراسیاب
گرفتش ز جنگ درنگی شتاب .

فردوسی .


|| مقاوم . بااستقامت . پای برجا. ثابت قدم . (یادداشت مرحوم دهخدا). پایدار. باثبات . استوار. با ایستادگی و استقامت . مقابل گریزنده . مقابل فرار بر قرار ترجیح دهنده :
بدو گفت رستم که جنگی منم
به کشتی گرفتن درنگی منم .

فردوسی .


گو پیلتن گفت جنگی منم
به آوردگه بر درنگی منم .

فردوسی .


کز این لشکر امروز جنگی منم
به گاه گریزش درنگی منم .

فردوسی .


به گیتی چو کاموس جنگی نبود
چنان رزمخواه و درنگی نبود.

فردوسی .


همه کشته شد هیچ جنگی نماند
به پیش صف اندر درنگی نماند.

فردوسی .


همه کشته شد هر که جنگی بدند
به آوردگه بر درنگی بدند.

فردوسی .


به ایران سپهدار جنگی منم
همان شه نژاد و درنگی منم .

فردوسی .


که از ما هر آن کس که جنگی تر است
به هنگام سختی درنگی تر است .

فردوسی .


ببینم ز لشکر که جنگی که اند
گه نام جستن درنگی که اند.

فردوسی .


- شیر درنگی ؛ دلاور بااستقامت و پرتوان :
بدو گفت ارژنگ جنگی منم
سرافراز شیر درنگی منم .

فردوسی .


- مرد درنگی ؛ شخص مدبر و دقیق و با تأمل .ثابت و غیر مردد :
گزارنده ٔ خواب و جنگی تویی
گه چاره مرد درنگی تویی .

فردوسی .


- نرّه شیر درنگی ؛ دلاور پراستقامت و پابرجا. شیر درنگی :
به آواز گفتا که جنگی منم
همان نرّه شیر درنگی منم .

فردوسی .


|| صبور. متأمل . آهسته . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به پاسخ دایه گفت ای شیر جنگی
شکیبا باش در مهر و درنگی .

(ویس و رامین ).


|| مسلط. چیره . ثابت . که از جا نرود. که تردید و دو دلی و گریز در او راه ندارد :
بجز کشتن و بستنت چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .

فردوسی .


ز مردان مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .

فردوسی .


همی رفت باید کزین چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .

فردوسی .


|| (حامص ) درنگ داشتن . توقف . (آنندراج ): خَمَج ؛ بوی گرفتن آب از درنگی . (از منتهی الارب ). || تأخیر و دیری . (آنندراج ). دیر و دیری . (ناظم الاطباء). أخذة. بطوء. بَطْیة. تأخیر. تلبث . تلوم . توأد. تؤدة. طوال . طِوَل . طیل . طیلة. لأی . لبثة. لومة. (منتهی الارب ). مکث . (دهار). نظرة. وئید. (منتهی الارب ). || آهستگی . کندی : تحذب ؛ راه رفتن نه بزودی و نه به درنگی . (از منتهی الارب ). تبطئة؛ بر درنگی داشتن . (دهار). تسروک ، سروکة؛ درنگی و سستی در رفتاراز لاغری یا ماندگی . تعلثم ؛ درنگی در سخن . (از منتهی الارب ).
- درنگی رفتن ؛ آهسته رفتن . به درنگ رفتن :
مرا یکسر از کارش آگاه کن
درنگی مرو راه کوتاه کن .

فردوسی .


|| کاهلی و سستی و تأخیر. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. بااستقامت، مقاوم: گو پیلتن گفت جنگی منم / به آوردگه بر درنگی منم (فردوسی: ۲/۸۴ ).
۲. طولانی.
۳. چیره، مسلط.
۴. [قدیمی، مجاز] سست، درنگ کننده، کاهل: درنگی نبودم به راه اندکی / سه منزل همی کرد رخشم یکی (فردوسی: ۳/۱۷۹ ).

گویش مازنی

/derengi/ چاهی در محمد آباد بهشهر که در زمین پست قرار داشته و باور عامه آن است که بی بن و ته می باشد

چاهی در محمد آباد بهشهر که در زمین پست قرار داشته و باور ...



کلمات دیگر: