کلمه جو
صفحه اصلی

رباح

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع ربح سودها .
یا رباح الاسود . یا رباح حبشی . پدر بلال حبشی غلام و موذن معروف پیغمبر .

فرهنگ معین

( ~. ) [ ع . ] (اِ. ) جِ ربح ، سودها.
(رَ ) [ ع . ] (اِ. ) خمر، شراب .

( ~.) [ ع . ] (اِ.) جِ ربح ؛ سودها.


(رَ) [ ع . ] (اِ.) خمر، شراب .


لغت نامه دهخدا

رباح . [ رَ ] (اِخ ) یا رباح الاسودیا رباح حبشی . پدر بلال حبشی ، غلام و مؤذن معروف پیغمبر. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 473 و قاموس الاعلام ترکی و عقدالفرید ج 5 ص 16 و الاصابة ج 1 قسم 1 شود.


رباح . [ رَ ] (اِخ ) قلعه ای است به اندلس . (آنندراج ) (از متن اللغة). قلعه ای است به اندلس و از آن قلعه است محمدبن سعد لغوی و قاسم بن شارب فقیه و محمدبن یحیی نحوی . (منتهی الارب ) (تاج العروس ). نام شهری واقع در اندلس از اعمال طلیطلة. (از معجم البلدان ). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


رباح . [ رَ ] (اِخ ) نام شهری است که کافور از آنجا بدست آید. (از اقرب الموارد). این معنی را صاحب منتهی الارب مردود شناخته است . رجوع به منتهی الارب در معنی «نام جانور...» همین کلمه شود.


رباح. [ رَ] ( ع مص ) سود کردن. ( دهار ) ( مصادراللغه زوزنی چ بینش ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). رِبْح. رَبْح. ( ناظم الاطباء ) ( متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). و رجوع به مصادر فوق شود: رباح کسی در بازرگانی خویش ، رباح بازرگانی کسی ؛ فزونی یافتن تجارت کسی و برتری و بسیار سود بردن وی در آن. ( از متن اللغة ). رباح کسی در تجارت خویش ؛ بنهایت و کمال آن رسیدن و بدست آوردن سود. ( از اقرب الموارد ). رباح تجارت کسی ؛ سود بردن در آن. ( از اقرب الموارد ) .

رباح. [ رَ ] ( ع اِ ) سود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( دهار ) ( مهذب الاسماء ) ( از معجم البلدان ). فزونی در تجارت ، و آن اسم است برای آنچه سود برده میشود. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) :
آن یکی در کشتی ازبهر رباح
وآن یکی بافسق و دیگر باصلاح.
مولوی.
|| جانوری است شبیه گربه زباد واز رسته آن ، و اگر نباشد، شهری است که کافور بدانجا نسبت داده میشود. ( از متن اللغة ). جانور کوچکی است مانند گربه و آن گربه زباد است زیرا زباد از آن گرفته میشود. ( از اقرب الموارد ).

رباح. [ رِ ] ( ع اِ ) ج ِ رَبَح. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( متن اللغة ). رجوع به رَبَح شود. || ج ِ رابح. ( منتهی الارب ) ( متن اللغة ). رجوع به رابح شود. || ج ِ رُبَح. ( متن اللغة ). رجوع به رُبَح شود.

رباح. [ رُ ] ( ع اِ ) رباح. میمون نر. اسمی است از رُبّاح که زمخشری تخفیف آنرا جایز شمرده است. ( از اقرب الموارد ). میمون نر. مخفف رُبّاح در لهجه یمن. || بچه میمون. ( از متن اللغة ). || بچه شتر لاغر. ( از اقرب الموارد ).

رباح. [ رُب ْ با ] ( ع اِ ) بزغاله. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ) ( از تاج العروس ). ج ، ربابیح. ( اقرب الموارد ). || کبی نر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( دهار ) ( ناظم الاطباء ).میمون نر، و بتخفیف نیز در لهجه یمن آید. ( از متن اللغة ). و فی المثل : هو اجبن من رباح. ( منتهی الارب ).کبی. ( مهذب الاسماء ). میمون نر، و زمخشری تخفیف آن را نیز جایز شمرده است. ( از اقرب الموارد ). || بچه شتر لاغر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || نوعی از خرما. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از تاج العروس ). || جانوری است مانند گربه که عطر زباد از آن گیرند. ( از منتهی الارب ) ( از مهذب الاسماء ) ( از معجم البلدان ). نام جانوری است مانند گربه که عطر زباد از آن میگیرند. دمیری در حیوةالحیوان گفته این درست است و جوهری چنین پنداشته که رباح نام جانور کوچکی است که از آن کافور گیرند و آن را در نسخه ای بخط خودش نوشته است ، و آن عجیب است زیرا که کافور صمغ درختی است در هند که در داخل چوب قرار میگیرد و اگر تکان داده شود صدا میکند و میریزد و رباحی نوعی از آن است ، جوهری بعد که به اشتباه خود پی برده گفته رباح شهری است که از آن کافور بدست آید ولی آن هم وهمی بیش نیست. ( از منتهی الارب ). نام جانوری مانند گربه که کافور از وی گیرند و کافور رباحی بدان منسوب است ، و این غلط است چه کافور صمغ درخت است. ( آنندراج ). || پرنده ای که پرها و دمش سرخرنگ است و از گیاه پر تغذیه کند. ( از متن اللغة ). || نام ساقی. || نام جماعتی است. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

رباح . [ رَ ] (اِخ ) از آزادشدگان بنی جحجبا (جحجبی ̍) و از صحابه است که در واقعه ٔ اُحُدحضور داشته و بنابه روایتی در غزوه ٔ یمامه کشته شده است . (از قاموس الاعلام ترکی ) (از الاصابة ج 1 قسم 1).


رباح . [ رَ ] (اِخ ) از صحابه ٔ رسول و مکنی به ابوعبده از مردم شام بود. پسرش عبده از وی روایت دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ) (از الاصابة ج 1 قسم 1).


رباح . [ رَ ] (اِخ ) نام نهری بوده در نزدیکی نهر ریگستان و شهر بخارا در عهدرودکی ، و نزدیک هزار بستان و کاخ را بجز اراضی سیراب میکرد. رجوع به احوال و اشعار رودکی ج 1 ص 96 شود.


رباح . [ رَ ] (ع اِ) سود. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (مهذب الاسماء) (از معجم البلدان ). فزونی در تجارت ، و آن اسم است برای آنچه سود برده میشود. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) :
آن یکی در کشتی ازبهر رباح
وآن یکی بافسق و دیگر باصلاح .

مولوی .


|| جانوری است شبیه گربه ٔ زباد واز رسته ٔ آن ، و اگر نباشد، شهری است که کافور بدانجا نسبت داده میشود. (از متن اللغة). جانور کوچکی است مانند گربه و آن گربه ٔ زباد است زیرا زباد از آن گرفته میشود. (از اقرب الموارد).

رباح . [ رَ] (اِخ ) از صحابه ٔ رسول و آزادشده ٔ حارث بن مالک انصاری بود که در غزوه ٔ یمامه بشهادت رسید. (از قاموس الاعلام ترکی ) (از الاصابة ج 1 قسم 1) . و رجوع به رباح (آزادشده ٔ بنی جحجبا) شود.


رباح . [ رَ] (ع مص ) سود کردن . (دهار) (مصادراللغه ٔ زوزنی چ بینش ) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). رِبْح . رَبْح . (ناظم الاطباء) (متن اللغة) (اقرب الموارد). و رجوع به مصادر فوق شود: رباح کسی در بازرگانی خویش ، رباح بازرگانی کسی ؛ فزونی یافتن تجارت کسی و برتری و بسیار سود بردن وی در آن . (از متن اللغة). رباح کسی در تجارت خویش ؛ بنهایت و کمال آن رسیدن و بدست آوردن سود. (از اقرب الموارد). رباح تجارت کسی ؛ سود بردن در آن . (از اقرب الموارد) .


رباح . [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رَبَح . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (متن اللغة). رجوع به رَبَح شود. || ج ِ رابح . (منتهی الارب ) (متن اللغة). رجوع به رابح شود. || ج ِ رُبَح . (متن اللغة). رجوع به رُبَح شود.


رباح . [ رُ ] (ع اِ) رباح . میمون نر. اسمی است از رُبّاح که زمخشری تخفیف آنرا جایز شمرده است . (از اقرب الموارد). میمون نر. مخفف رُبّاح در لهجه ٔ یمن . || بچه ٔ میمون . (از متن اللغة). || بچه شتر لاغر. (از اقرب الموارد).


رباح . [ رُب ْ با ] (ع اِ) بزغاله . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از تاج العروس ). ج ، ربابیح . (اقرب الموارد). || کبی نر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار) (ناظم الاطباء).میمون نر، و بتخفیف نیز در لهجه ٔ یمن آید. (از متن اللغة). و فی المثل : هو اجبن من رباح . (منتهی الارب ).کبی . (مهذب الاسماء). میمون نر، و زمخشری تخفیف آن را نیز جایز شمرده است . (از اقرب الموارد). || بچه شتر لاغر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || نوعی از خرما. (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس ). || جانوری است مانند گربه که عطر زباد از آن گیرند. (از منتهی الارب ) (از مهذب الاسماء) (از معجم البلدان ). نام جانوری است مانند گربه که عطر زباد از آن میگیرند. دمیری در حیوةالحیوان گفته این درست است و جوهری چنین پنداشته که رباح نام جانور کوچکی است که از آن کافور گیرند و آن را در نسخه ای بخط خودش نوشته است ، و آن عجیب است زیرا که کافور صمغ درختی است در هند که در داخل چوب قرار میگیرد و اگر تکان داده شود صدا میکند و میریزد و رباحی نوعی از آن است ، جوهری بعد که به اشتباه خود پی برده گفته رباح شهری است که از آن کافور بدست آید ولی آن هم وهمی بیش نیست . (از منتهی الارب ). نام جانوری مانند گربه که کافور از وی گیرند و کافور رباحی بدان منسوب است ، و این غلط است چه کافور صمغ درخت است . (آنندراج ). || پرنده ای که پرها و دمش سرخرنگ است و از گیاه پر تغذیه کند. (از متن اللغة). || نام ساقی . || نام جماعتی است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. سود، فایده.
۲. خمر، می.

دانشنامه عمومی

رباح (استان وادی). رباح (به عربی: الرباح) یک شهرداری در الجزایر است که در ناحیه الرباح واقع شده است. رباح ۲۱٬۹۶۵ نفر جمعیت دارد و ۸۷ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فهرست شهرهای الجزایر


کلمات دیگر: