کلمه جو
صفحه اصلی

محال


مترادف محال : غیرممکن، ممتنع، ناممکن، امکان ناپذیر، ناشدنی، نشدنی ، اندیشه باطل | محل ها، جای ها، نواحی، مناطق، ناحیه ها، منطقه ها، بلوکات، بلوکها

متضاد محال : ممکن |

برابر پارسی : نشدنی، بی ریشه، نابودنی

فارسی به انگلیسی

impossible, absurd

impassable


مترادف و متضاد

نواحی، مناطق، ناحیه‌ها، منطقه‌ها، بلوکات، بلوکها


غیرممکن، ممتنع، ناممکن، امکان‌ناپذیر، ناشدنی، نشدنی ≠ ممکن


محل‌ها، جای‌ها


۱. غیرممکن، ممتنع، ناممکن، امکانناپذیر، ناشدنی، نشدنی ≠ ممکن
۲. اندیشه باطل


۱. محلها، جایها
۲. نواحی، مناطق، ناحیهها، منطقهها، بلوکات، بلوکها


فرهنگ فارسی

قالیهائی که در اطراف محلات بافته میشود به قالیهای محال موسوم است .
ناشدنی، ناشو، غیرممکن، حواله شده ، محال علیه: طرف حواله، براتگیر، جمع محل
( اسم ) ۱ - نا بودنی نا شدنی : هر چه در عقل محال است الله بر آن قادر ( است ) . جمع : محالات . ۳ - بیهوده بی اصل دروغ : کاین محال است و فریب است و غرور زانک تصویری ندارد و هم کور . ( مثنوی )
ناممکن

فرهنگ معین

(مَ) [ ع . ] (اِ.) جِ محل . 1 - محل ها، جای ها. 2 - بلوک .


(مُ) [ ع . ] (اِمف .) نشدنی ، غیرممکن .


(مَ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ محل . ۱ - محل ها، جای ها. ۲ - بلوک .
(مُ ) [ ع . ] (اِمف . ) نشدنی ، غیرممکن .

لغت نامه دهخدا

محال . [ م َ ] (ع اِ) چرخ دلو بزرگ . (منتهی الارب ). چرخ بزرگ آبکشی . (ناظم الاطباء). || نوعی از زیور. (منتهی الارب ). نوعی از زیور زنان . (ناظم الاطباء). || استخوان پشت مازه . (منتهی الارب ذیل ح ول ). || حیله . (منتهی الارب ذیل ح ول ). چاره . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حذاقت و قوت و جودت نظر و قدرت تصرف در کارها. (ناظم الاطباء).


محال . [ م َ ] (ع اِ) ج ِ محالة؛ استخوان پشت مازه . (منتهی الارب ذیل ح ول ). || ج ِ محالة؛ چرخ دلو بزرگ و مهره ٔ پشت شتر. (منتهی الارب ذیل م ح ل ).


محال . [ م َ ] (ع مص ) محل . (منتهی الارب ). سیاست کردن بر سلطان و رنج دادن او را به سعایت . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مِحال . (منتهی الارب ).


محال. [ م َ ] ( ع اِ ) چرخ دلو بزرگ. ( منتهی الارب ). چرخ بزرگ آبکشی. ( ناظم الاطباء ). || نوعی از زیور. ( منتهی الارب ). نوعی از زیور زنان. ( ناظم الاطباء ). || استخوان پشت مازه. ( منتهی الارب ذیل ح ول ). || حیله. ( منتهی الارب ذیل ح ول ). چاره. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). حذاقت و قوت و جودت نظر و قدرت تصرف در کارها. ( ناظم الاطباء ).

محال. [ م َ ] ( ع اِ ) ج ِ محالة؛ استخوان پشت مازه. ( منتهی الارب ذیل ح ول ). || ج ِ محالة؛ چرخ دلو بزرگ و مهره پشت شتر. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ).

محال. [ م َ ] ( ع مص ) محل. ( منتهی الارب ). سیاست کردن بر سلطان و رنج دادن او را به سعایت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). مِحال. ( منتهی الارب ).

محال. [ م َ حال ل ] ( ع اِ ) ج ِ محل. جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن ، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است. محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. ( غیاث ). ج ِ محل. ( ناظم الاطباء ). نواحی و اطراف : و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. ( جهانگشای جوینی ).
- چهارمحال ؛ بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیه زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود.
|| ج ِ محلة. ( ناظم الاطباء ). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای. رجوع به محله شود. ( ناظم الاطباء ).

محال. [ م ِ ] ( ع اِمص ، اِ ) مکر و فریب. ( منتهی الارب )( ناظم الاطباء ). ترفند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). || توانائی. ( منتهی الارب ). قدرت و توانائی. ( ناظم الاطباء ). || رنج و عذاب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). و هو شدیدالمحال ؛ ای شدید العذاب و العقاب. ( ناظم الاطباء ). || انتقام. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || دشمنی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || قوت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || سختی. || هلاکی. ( منتهی الارب ). هلاکت. وقع فلان فی المحال ؛ فلان در سختی و هلاکت افتاد. ( ناظم الاطباء ).

محال. [ م ِ ] ( ع مص ) مماحلة. ( منتهی الارب ذیل م ح ل ). با هم دشمنی نمودن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || با هم فریفتن و مکر کردن. ( از منتهی الارب ). با کسی مکر کردن. ( ترجمان علامه جرجانی ). با کسی مکر و کیدکردن. ( المصادر زوزنی ). مکر و کید نمودن با کسی. ( از ناظم الاطباء ). || به فریب خواستن و جستن کاری را. || فریفتن و بد سگالیدن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). || سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت. ( منتهی الارب ). سعایت کردن. ( المصادر زوزنی ). مَحال. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). || زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است. || خصومت کردن. || هلاک کردن. || پایان کاری نگریستن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). از پایان کاری نگریستن. ( آنندراج ).

محال . [ م َ حال ل ] (ع اِ) ج ِ محل . جاهای فرود آمدن و جاهای گشادن ، مستعمل میشود بمعنی مطلق جای در این صورت جمع محل است . محال به فتح در اصل محالل بود لام را در لام ادغام کردند محال شد. (غیاث ). ج ِ محل . (ناظم الاطباء). نواحی و اطراف : و چون ردای نور خور از جور ظلمت شام منطوی می شد با محال خیام می آمدند. (جهانگشای جوینی ).
- چهارمحال ؛ بخش کوهستانی واقع در جنوب غربی اصفهان میان لرستان و فارس و خوزستان و محل سکونت ایل بزرگ بختیاری است و به چهار ناحیه ٔ زار، کبار، مروه و کندان تقسیم می شود.
|| ج ِ محلة. (ناظم الاطباء). خانه و حصار و منزل و میدان و جای و سرای . رجوع به محله شود. (ناظم الاطباء).


محال . [ م ِ ] (ع اِمص ، اِ) مکر و فریب . (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). ترفند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || توانائی . (منتهی الارب ). قدرت و توانائی . (ناظم الاطباء). || رنج و عذاب . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). و هو شدیدالمحال ؛ ای شدید العذاب و العقاب . (ناظم الاطباء). || انتقام . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || دشمنی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || قوت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سختی . || هلاکی . (منتهی الارب ). هلاکت . وقع فلان فی المحال ؛ فلان در سختی و هلاکت افتاد. (ناظم الاطباء).


محال . [ م ِ ] (ع مص ) مماحلة. (منتهی الارب ذیل م ح ل ). با هم دشمنی نمودن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || با هم فریفتن و مکر کردن . (از منتهی الارب ). با کسی مکر کردن . (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). با کسی مکر و کیدکردن . (المصادر زوزنی ). مکر و کید نمودن با کسی . (از ناظم الاطباء). || به فریب خواستن و جستن کاری را. || فریفتن و بد سگالیدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || سعایت کردن بر سلطان و رنج دادن کسی را به سعایت . (منتهی الارب ). سعایت کردن . (المصادر زوزنی ). مَحال . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). || زور آزمودن دوکس با یکدیگر تا معلوم شود کدام زورآورتر است . || خصومت کردن . || هلاک کردن . || پایان کاری نگریستن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). از پایان کاری نگریستن . (آنندراج ).


محال . [ م ُ ] (ع ص ) نعت مفعولی از احاله . تغییر یافته از وجه صواب . مستحیل . ناممکن . (منتهی الارب ). امر نابودنی که بودن آن ممکن نباشد. (غیاث ) (آنندراج ) . ممتنع. محال (که اغلب بفتح میم تلفظ میشود در اصل بضم است ، ولی در «لا محالة منه » به معنی نیست چاره ای از آن «م » رامفتوح باید خواند). (از منتهی الارب ) (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 10 ص 41). ناشدنی .نشدنی . ناشونده . نابودنی . امکان ناپذیر :
به شاهی مرا تاج باید بسود
محال است و این کس نیارد شنود.

فردوسی .


مراگفت که می خواه و به خدمت مرو امروز
گمان برد که من بدْهم حقی بمحالی .

فرخی .


محال باشد که مرا از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم . (تاریخ بیهقی ). بوالمظفر گفت چون ابوالقاسم رازی غاشیه دار شد محال باشد پیش ما غاشیه برداشتن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). امیر گفت علی تکین دشمنی بزرگ است و طمع وی که افتاده است محال است صواب آن باشد که وی را از ماوراءالنهر برکنده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). محال است ترا رفتن که به خراسان فتنه است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 411).
غم گذشته کشیدن بود محال و مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز و محال .

قطران .


محال باشد اگر مر کریم را بطمع
ثنای بی خبران و لئام باید کرد.

ناصرخسرو.


بعضی گویند که بنظاره ٔ آسمان میرود و این محال است چه دیوانگان را مانند این صورت نبندد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 41).
هر که جوید محال ناممکن
هست ممکن که نیست زیرکسار.

خاقانی .


از بوسه سخن نگویم ایرا
طبع تو محال برنتابد.

خاقانی .


مبین در نقش گردون کان خیال است
گشودن بند این مشکل محال است .

نظامی .


ما را که ز خوی خود ملال است
با خوی تو ساختن محال است .

نظامی .


گر چه وصل تو هست کار محال
کار بیرون از این محالم نیست .

عطار (دیوان چ تفضلی ص 83).


محال عقل است که اگر ریگ بیابان دُر شود چشم گدایان پر شود. (گلستان ). دو چیز محال عقل است و خلاف نقل ، خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم . (گلستان ).پدر گفت ای پسر خیال محال از سر بدرکن . (گلستان ). گفت محال است که هنرمندان بمیرند و بی هنران جای ایشان بگیرند. (گلستان ).
- آرزوی محال ؛ آرمانهای برنیامدنی و غیرممکن الحصول : مرد ... آن است که ... آرزوهای محال را بنشاند. (تاریخ بیهقی ).
- امید محال داشتن ؛ آرزوی ناممکن و امید نابرآمدنی داشتن .
- گفت ِ محال ؛ گفتار محال . کلام محال . سخن ناممکن و نشدنی چون جمع متناقضین در یک چیز و در یک وقت و در یک جزء با اضافه واحده . (یادداشت مؤلف ).
- محال شدن ؛ ناممکن و غیر ممکن و غیر عملی شدن :
طرفه مداراگر ز دل نعره ٔ بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد.

سعدی .


- محال شمردن ؛ استحالة. رجوع به استحاله و استحالت شود.
- محال مطلق ؛ چیزی که حکماً محال باشد. (ناظم الاطباء).
|| سخن روی گردانیده شده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || سخن که سر و بن ندارد. (منتهی الارب ). سخن بی سر و بن . (ناظم الاطباء). سخن بیهوده و باطل و لغو :
محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ
که هزل گفتن کفر است در مسلمانی .

منجیک .


و بکوش تا بهر محال از حال خویش نگردی . (منتخب قابوسنامه ص 34).
میگوی محال زانکه خفته
باشد بمحال و هزل معذور.

ناصرخسرو.


دل و جان را همی بباید شست
از محال و خطا و گفتن زور.

ناصرخسرو.


گاه سخن ، بر بیان سوار و فصیحم
گاه محال و سفه پیاده و لالم .

ناصرخسرو.


اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندرزکات دستت و انگشتکان قصیر.

ناصرخسرو.


زیشان جز از محال و خرافات کی شنود
آدینه ها و عید نه شعبان و نه رجب .

ناصرخسرو.


حکمت و علم بر محال و دروغ
فضل دارد چو بر حنوط بخور.

ناصرخسرو.


ور بکاری آزمون را تخم آز
گر بروید برنیارد جز محال .

ناصرخسرو.


عالم قدیم نیست سوی دانا
مشنو محال دهری شیدا را.

ناصرخسرو.


و هر هفته فتنه ای دیگر نوع بودی به سببی محال ، و غارت و سوختن بتر از آنک به بغداد. (مجمل التواریخ ). ملک سوابق عهود را فروگذاشت و محال دشمنان را در ضمیر مجال تمکن داد. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 327).
بود محال جگرگوشه را خلف خواندن
خلف چراست چرا گوشه ٔ جگر نبود.

سوزنی .


از وصف تو هر شرح که کردند محال است
وز عشق تو هر سود که کردند زیان است .

عطار.


- سخن محال گفتن ؛ سخن ناصواب و بیهوده گفتن :
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون .

فرخی .


آن روز سخن بسیار محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 80) سزای آنکس که در باب وی سخن محال گفت فرمودیم و نیز پس از این کس را زهره نباشد که سخن وی گوید. (تاریخ بیهقی ).
- گفتار محال ؛ گفتار نافرجام و بی سر وته :
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.

ناصرخسرو.


- گفت ِ محال ؛ گفتار بیهوده . سخن نافرجام :
گفتی که ترا از من صبر است اگر خواهی
کشتن شودم لازم از گفت محال تو.

عطار.


- محال نوشتن ؛ یاوه و باطل نوشتن : دل خداوند بر بنده گران کرده اند از بسکه محال نبشته اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 546).
|| زشت . قبیح :
چرات ریش دراز آمده ست و بالا پست
محال باشد بالا چنان و ریش چنین .

منجیک .


عقوبت محال است اگر بت پرست
بفرمان ایزد پرستد صنم .

ناصرخسرو.


ای حجت از این چنین بی آزرمان
تا چند کشی محال و ناکامی .

ناصرخسرو.


|| خطا. نادرست . ناصواب . ناروا. مقابل درست و صواب :
ز تو همی بستاند بما همی ندهد
محال باشد حال او برد ملامت تو.

منجیک .


همیشه گفتمی اندر جهان به حسن و جمال
چویار من نبود و این حدیث بود محال .

فرخی .


من آنچه دعوی کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را ندیده بود همال .

فرخی .


نگنجد قدر او اندر زمانه
کجا گنجدصواب اندر محالا.

عنصری .


نگر تا از بلای او ننالی
که گر نالی ز ناله بر محالی .

(ویس و رامین ).


بندگان را فرمان نگاه باید داشت با خداوندان که محال است روباهان را با شیران چخیدن . (تاریخ بیهقی ). دل در فرع بستن ، اصل را بجای ماندن محال است . (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 19). دل نهادن بر نعمت دنیا محال است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283 ). امیر گفت این محال است که شما می گوئید که من جز به مرو نروم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 626). محال باشد چیزی نبشتن که به ناراست ماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 230). من طاهر را شناخته بودم در رعونت و نابکاری و محال بود وی را آنجای فرستادن . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394). و گفتی بیابان است و خطر کردن محال است و غرض آن است که جمله را زده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 581).
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال .

قطران .


محل و قدر ترا کردگار کرد افزون
هر آنچه کرد وکند کردگار نیست محال .

سوزنی .


دور کمال پانصد هجرت شناس و بس
کان پانصد دگر همه دور محال بود.

خاقانی .


با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم .

خاقانی .


هیچ چیزی صعب تر و مشکل تر از تحمل محال نیست . (فیه مافیه ).
- بر محال بودن ؛ بر خطا و باطل بودن :
گر تو به قفا با درفش کوشی
دانی که علی حال بر محالی .

ناصرخسرو.


|| خلاف حق . مقابل حق :
ایزد از جمله ٔ شاهان زمانه به تو کرد
قرمطی کشتن و برداشتن رسم محال .

فرخی .


|| حیله کرده شده . (ناظم الاطباء).

محال . [ م ُ حال ل ] (ع ص ) کسی که فرود می آید با دیگری در جایی و آنکه با کسی هم منزل میگردد. (ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. ناشدنی، ناشو، غیرممکن.
۲. (اسم ) [قدیمی] سخن بی سروته و ناممکن.
۳. [قدیمی] زشت.
۴. [قدیمی] نادرست.
نیرنگ، مکر.
= مَحل

مَحل#NAME?


نیرنگ؛ مکر.


۱. ناشدنی؛ ناشو؛ غیرممکن.
۲. (اسم) [قدیمی] سخن بی‌سروته و ناممکن.
۳. [قدیمی] زشت.
۴. [قدیمی] نادرست.


فرهنگ فارسی ساره

نشدن


پیشنهاد کاربران

این مُحاله. . . مَحال اشتباهه. . .


در کتاب هشتم مغنی این کلمه ناشدنی و غیر ممکن هست💜

غیر ممکن

دوروغ. ناممکن. بی اصل

مُحال

محال: کلمه است مقدس چون در زمان شاه سلطان قطب عالم هنگامی که شاه هرمز شاه سلطان را دعوت کرد به شکارگاه بزرگ که شمال بندرعباس است ( ایسین . تازیان . تا بلند و و سودرو ) و این سرزمین جزی از املاک شاه سلطان قطب عالم بود و شاه هرمز از آن استفاده می کرد و آن را اداره می کردو شاه هرمز به وزیران گفت که خواسته ای دارم و کاری کنید کا شاه سلطان قطب عالم امیر این سرزمین را به من بده که وزیران که از عرفان بزرگ بودند گفتند روا نیست که بر مهمان خود فشار آوری و سودی برای پس شاه هرمز از گرده خود پشیمان و اشک ریزان به سجده شاه سلطان قطب عالم افتاد و پای ایشان را بوسید . پس این بود که محال یعنی غیر ممکن و کلمه محال در تمامی کشور ها از دورترین هندوستان و بنگال و مالزی و حتی فیلیپین بعنوان غیر ممکن است و طبق امسال فارسی تلفظ می شود این کلمات دی شه عربی ندارد ریشه عرفانی دارد. پس سر زمین محال محترم شمرده شد حتی در زمانی که شاهان قاجار جنوب را به امام مسقط اجاره می دادند و محال در آن بود ولی اما من مسقط چون می دانستند محال ارثی است که مطعلق به حکمران لارستان است پس آن را رعایت می کردو شاه هان قاجار نیز پای بند آن بودند و این سر زمین از مان غازا خان به آن عارفان بزرگ تا زمان شاهان قاجار نیز به ورثه حکمران لارستان تعلق داشته است

بی اصل

مِحال:از حیله می آید، مکر.
یا من هو شدیدالمحال ؛ای آنکه قوّت و مکر و انتقامش ( در مقابل مکاران ) بسیار سخت است.

کار نشدنی

غیرممکن محال ناپذیر

مُحال:ناممکن ، بی اصل

مُحال= دروغ، بی اصل، ناممکن

دروغ، بی اصل، ناممکن

مُحال:غیر ممکن

ناشدنی ، غیر ممکن

تلفظ اصلیش مُحال ولی مَحال بین مردم جا افتاده مثلا من خودم شخصا میگم مَحال
در رابطه با معنیشم باید بگم میشه غیر ممکن، نا ممکن

غیر ممکن
نشدنی
کار نشدنی.
چیزی که امکان پذیر نیست

بی اصل
بی ریشه

زاور فرتاش. [ وَ ف َ ] ( ص مرکب ) ممتنعالوجود را گویند چه زاور بمعنی ممتنع و فرتاش بمعنی وجود باشد. ( برهان قاطع ) . محال و ممتنع الوجود. ( ناظم الاطباء ) .

مستحیل

مستحیل. [ م ُ ت َ ] ( ع ص ) نعت فاعلی از مصدر استحالة. مملو و ملآن. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) . || سخن که روی وی گردانیده باشند، یاسخن که سر و بن ندارد. ( منتهی الارب ) . سخن باطل. ( اقرب الموارد ) . رجوع به استحالة شود. || محال و ناممکن. ( غیاث ) ( آنندراج ) . ناشدنی. ممتنع. باورنکردنی : این خبر سخت مستحیل است و هیچ گونه دل و خرد این را قبول نمی کند. ( تاریخ بیهقی ص 515 ) .
چو مستحیلان شوم و حرامخواره نه ایم
از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم.
مسعودسعد ( ص 366 ) .
مستحیل چگونه در حد امکان آید. ( سندبادنامه ص 70 ) .
واجب است و جایز است و مستحیل
تو وسط را گیر در حزم ای دخیل.
مولوی ( مثنوی ) .
گفتم این ماخولیا بود و محال
هیچ گرددمستحیلی وصف حال.
مولوی ( مثنوی ) .

نابودنی

خطط. [ خ ِ طَ ] ( ع اِ ) ج ِ خطة. ( منتهی الارب ) .

/mahAl/
مَحال: محله ها، مناطق
/mohAl/
مُحال: غیرممکن، نشدنی


کلمات دیگر: