کلمه جو
صفحه اصلی

مسکین


مترادف مسکین : بی بضاعت، بیچاره، بینوا، خاکسار، تنگدست، درویش، راجل، فقیر، محتاج، مفلس، تهی دست، بی چیز ، درمانده، عاجز، ناتوان

متضاد مسکین : توانگر

برابر پارسی : بی چیز، بیچاره، بینوا، تهیدست، مستمند

فارسی به انگلیسی

beggar, desolate, pauper, wretched


beggar, desolate, pauper, wretched, [adj.] indigent, poor, indigent person

indigent, poor


indigent person, beggar


فارسی به عربی

فقیر

مترادف و متضاد

۱. بیبضاعت، بیچاره، بینوا، خاکسار، تنگدست، درویش، راجل، فقیر، محتاج، مفلس، تهیدست، بیچیز ≠ توانگر
۲. درمانده، عاجز، ناتوان


poor (اسم)
مسکین

بی‌بضاعت، بیچاره، بینوا، خاکسار، تنگدست، درویش، راجل، فقیر، محتاج، مفلس، تهی‌دست، بی‌چیز ≠ توانگر


فرهنگ فارسی

فقیر، بینوا، درویش، بی چیز، مساکین جمع
( اسم ) ۱ - تهیدست بی چیز درویش : چندانکه گفتم غم با طبیبان درمان نکردند مسکین غریبان . ( حافظ ) ۲ - بی چاره : مسکین او که او را ( خدای را ) بصنایع شناخت . جمع : مساکین .
ابن یزید

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] (ص . ) فقیر، تنگدست .

لغت نامه دهخدا

مسکین . [ م ِ] (اِخ ) ابن دینار التیمی . رجوع به ابوهریره شود.


مسکین . [ م ِ ] (ص نسبی ) مسکی . مشکی . به رنگ مشک . (از ناظم الاطباء).


مسکین. [ م ِ ] ( ص نسبی ) مسکی. مشکی. به رنگ مشک. ( از ناظم الاطباء ).

مسکین. [ م ِ ] ( ع ص ) درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. ( از اقرب الموارد ). بسیار بی حرکت و بی قوت ، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. ( غیاث ). از ماده سکون مشتق ، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاة هیچ نباشد. ( از کشاف اصطلاحات الفنون ). بیچاره. مفلس. ( از مهذب الاسماء ). بی چیز. ج ، مساکین : أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین. ( قرآن 24/68 ). و لایحض علی طعام المسکین. ( قرآن 34/69 ). و لم نک نطعم المسکین. ( قرآن 44/74 ). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318 ).
شهر علوم آن که درِ او علی است
مسکن مسکین و مآب و متاب.
ناصرخسرو.
چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش.
ناصرخسرو.
ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی.
خاقانی ( دیوان ص 925 ).
سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند.
مولوی.
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت... ( گلستان سعدی ).
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی ( گلستان ).
الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است. ( گلستان سعدی ).
- مسکین شدن ؛ بیچاره شدن.فقیر گشتن. اسکان. سکون. سکونة. ( از منتهی الارب ).
|| فقیره. مسکینة. || خوار و حقیر و ضعیف. ( منتهی الارب ). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینة. ( از اقرب الموارد ) ج ، مساکین ، مسکینون. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). بدبخت. بیچاره :

مسکین . [ م ِ ] (ع ص ) درویش و آن که هیچ ندارد یا آنچه در آن کفایت او شود نداشته باشد یا آن که او را فقر از حرکت و قوت بازداشته باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گدا. گدای بینوا. مسکین را معمولاً بر کسی اطلاق می کنند که وضع او از فقیر بدتر باشد. (از اقرب الموارد). بسیار بی حرکت و بی قوت ، وکسی که تنگدستی و فقر او را از حرکت و قوت باز داشته باشد، و اهل شرع مسکین کسی را گویند که هیچ ندارد و فقیر کسی را نامند که آن قدر مال نداشته باشد که زکات بر آن واجب شود. (غیاث ). از ماده ٔ سکون مشتق ، و گویی چون درویش بی نوا از کار سعی و کوشش در امر زندگانی بازمانده و غیرمتحرک است او را مسکین نامیده اند.و در شرع با لفظ فقیر مرادف باشد، و فقیر کسی را گویند که او را از مال دنیا کمتر چیزی موجود باشد، امامسکین آن کسی است که او را از مایحتاج زندگانی و مابه الحیاة هیچ نباشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). بیچاره . مفلس . (از مهذب الاسماء). بی چیز. ج ، مساکین : أن لایدخلنها الیوم علیکم مسکین . (قرآن 24/68). و لایحض علی طعام المسکین . (قرآن 34/69). و لم نک نطعم المسکین . (قرآن 44/74). از ملک من بیرون است و تصدق است بر مسکینان . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
شهر علوم آن که درِ او علی است
مسکن مسکین و مآب و متاب .

ناصرخسرو.


چون گردنت افراخته وآن عاجز مسکین
بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش .

ناصرخسرو.


ای یافته از فضل خدا تمکینی
گاهی که شود دچار با مسکینی
باید که نوازشی بیابد از تو
از جود رسانی به دلش تسکینی .

خاقانی (دیوان ص 925).


سگ هماره حمله بر مسکین کند
تا تواند زخم بر مسکین زند.

مولوی .


درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت و خرقه به خرقه همی دوخت وتسکین خاطر مسکین را همی گفت ... (گلستان سعدی ).
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی .

سعدی (گلستان ).


الفقیر لایملک هرچه درویشان راست وقف مسکینان است . (گلستان سعدی ).
- مسکین شدن ؛ بیچاره شدن .فقیر گشتن . اسکان . سکون . سکونة. (از منتهی الارب ).
|| فقیره . مسکینة. || خوار و حقیر و ضعیف . (منتهی الارب ). ذلیل و مقهور و در مؤنث هم مسکین به کار می رود و هم مسکینة. (از اقرب الموارد) ج ، مساکین ، مسکینون . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بدبخت . بیچاره :
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟

رودکی .


مبادا کز این کار غمگین شویم
ز شاه ستمکاره مسکین شویم .

فردوسی (ملحقات ).


صدعیب دارد این دل مسکین و یک هنر
کو را به کدخدای جهان از جهان هواست .

فرخی .


هر روز کلنگ را نفیر دگر است
مسکین ورشان با بم و زیر دگر است .

منوچهری .


هیچ شک نیست که او را چون روز شود بگیرند [ بودلف ] و مسکین خبر ندارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 170). مسکین این فال بزد و راست آمد و دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. (تاریخ بیهقی ص 461). کسان فراکردند چنانکه کسی به جای نیاورد تا از روی نصیحت وی را [ زن حسن مهران را ] بفریفتند مسکین غازی راسلطان فرو خواهد گرفت . (تاریخ بیهقی ص 231). مسکین او که او را [ خدای را ] به صنایع شناخت . (کشف الاسرار ج 2 ص 508).
خوکی ز در درآمد در پوست میش پنهان
بگریخته ز شیران مانده ذلیل و مسکین .

ناصرخسرو.


چون پاره شد از تیر بلا این دل مسکین
هر تیر که آمد پس از آن بر جگر آمد.

مسعودسعد.


سار مسکین که نیست چون بلبل
رومی ارغنون زن گلزار.

خاقانی .


چرخ را جمشید و افریدون نماند
کز من مسکین کشد کین ای دریغ.

خاقانی .


مسکین دلم از خلق وفائی می جست
گمره شده بود و رهنمائی می جست .

خاقانی .


مسکین عدو که فال همی زد به روز نیک
روزش به آخر آمد و از فال درگذشت .

خاقانی .


تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد
کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت .

خاقانی .


جو جوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
این دل مسکین چودید خر شد و بارم ببرد.

خاقانی .



کای من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار.

نظامی .


مسکین من بی کسم که یکدم
با کس نزنم دمی در این غم .

نظامی .


همه شب بی تو چون شمعی میان آتش و آبم
نگه کن در من مسکین که بس مضطر فروماندم .

عطار.


طفل را گر نان دهی برجای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر.

مولوی .


هرکه با پولادبازو پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد.

سعدی (گلستان ).


مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است .

سعدی (گلستان ).


بیچاره که در میان دریا افتاد
مسکین چه کند که دست و پائی نزند.

سعدی .


زآنگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است .

سعدی (گلستان ).


چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست .

حافظ.


ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین
از شمعبپرسید که او محرم راز است .

حافظ.


مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
واندر چمن فکنده ز آواز غلغلی .

حافظ.


مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.

(از امثال و حکم دهخدا).


- نرگس مسکین ؛ قسمی نرگس که در گل آن زردی نباشد و تمام سپید است و عطر نیز ندارد. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مدخل نرگس مسکین شود.

مسکین . [ م ِ ] (اِخ ) ابن بکیر الحذاء. رجوع به ابوعبدالرحمان شود.


مسکین . [ م ِ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ الراسبی . رجوع به ابوفاطمه شود.


مسکین . [ م ِ ] (اِخ ) ابن یزید. تابعی است و از عبداﷲبن عبیدبن عمیر روایت کند. و رجوع به ابوقبیصه شود.


مسکین . [ م ِ ] (اِخ )تخلص دیگر فروغی شاعر. رجوع به فروغی بسطامی شود.


فرهنگ عمید

۱. فقیر، بینوا، درویش، بی چیز.
۲. بیچاره، درمانده.

دانشنامه عمومی

مسکین ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
مسکین (ارومیه)
مسکین (تالش)
مسکین (زابل)

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:نرگس سفید

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] مسکین به کسی گویند که نیازش از فقیر بیشتر است و دستش از کار کوتاه است، و به همین جهت، از این و آن سؤال می کند.
در میان مفسران گفتگو است که: آیا فقیر و مسکین، مفهوم واحدی دارند، و به عنوان تاکید در آیه فوق ذکر شده اند؟ و یا این که دو مفهوم مخالف دارند؟ غالب مفسران و فقهاء، احتمال دوم را پذیرفته اند، ولی در میان طرفداران این عقیده نیز، در تفسیر این دو کلمه، گفتگوهای زیادی است، اما آنچه نزدیک تر به نظر می رسد، این است که:
← تعریف فقیر و مسکین
۱. ↑ بلد/سوره۹۰، آیه۱۶.
مکارم شیرازی، ناصر و دیگران، تفسیر نمونه، ج۸، ص۶-۸.
...

[ویکی الکتاب] معنی مِسْکِینِ: فقیر و بیچاره (کلمه مسکین به معنای کسی است که از فقیر بدحالتر باشد به عبارت دیگر فقیر با برطرف شدن نیازش دیگر فقیر نیست و چه بسا غنی شود ولی مسکین کسی است که حتی اگر نیازش را بر طرف کنند باز هم طولی نمی کشد که محتاج می شود یا در همان دم ازجهت دیگر م...
معنی مَسَاکِینَ: فقیران و بیچارگان - مسکین ها (کلمه مسکین به معنای کسی است که از فقیر بدحالتر باشد به عبارت دیگر فقیر با برطرف شدن نیازش دیگر فقیر نیست و چه بسا غنی شود ولی مسکین کسی است که حتی اگر نیازش را بر طرف کنند باز هم طولی نمی کشد که محتاج می شود یا در همان...
ریشه کلمه:
سکن (۶۹ بار)

پیشنهاد کاربران

کسی که درآمدش تأمین کننده ی نیازهای اولیه ی ( خوراک ، پوشاک ، مسکن ) زندگی اش نیست . بر خلاف فقیر که هیچ درآمدی ندارد.

مسکین ازریشه سکن گرفته شده وبه معنی سکون یافته است که معادل فارسی ان زمینگیرمی باشد

درد و رنج کشیدن

مستمند

بی پول

( مسکین ) به معنای بی بضاعت و زمین گیر شده از ریشه سَکَنَ به معنای سُکُون و ناتوان و درمانده شدن است. و سَکَّین به معنا چاقو را هم به این دلیل نام گذاری کرده اند چون وقتی که حیوانی سر بریده می شود در واقع ساکن و بی حرکت می شود. پس وجه تسمیه مسکین هم به این دلیل است که هر حالتی که شخص را از تکاپو و امرار معاش وا دارد مثل نقص عضو یا . . . . به او مسکین اطلاق می شود. و این را هم بگم که لفظ مسکین عام تر از فقیر است.

بینوا

بینوا، بیچاره، نیازمند، تهی دست، فقیز

تهی دست، فقیر، بینوا، بی پول، مستمند، بیچاره

تهی دست، فقیر


کلمات دیگر: