کلمه جو
صفحه اصلی

تک


مترادف تک : تنها، طاق، فرد، منفرد، یگانه ، عزب، مجرد، تاخت، تک، تهاجم، حمله، هجوم، یورش ، دو، دویدن، بی نظیر، بی مثل، بی همال، بی مانند، فرید، وحید، ته، قعر، اندک، قلیل، کم

متضاد تک : جفت، زوج، پاتک، دفاع

فارسی به انگلیسی

single, lone, unique, alone, beak, charge, desolate, distinct, offensive, individual, lonely, mono-, odd, offense, one-off, onset, particular, push, singleton, singly, sole, solitary, solo, special, strike, unaccompanied, uni-, unity, bottom

point, tip, bill, beak


bottom


running, run


single, lone, unique


alone, beak, charge, desolate, distinct, offensive, individual, lone, lonely, mono-, odd, offense, one, one-off, onset, particular, push, single, singleton, singly, sole, solitary, solo, special, strike, unaccompanied, uni-, unique, unity


فارسی به عربی

شاذ , شخص , عزف منفرد , فرد , معین , هجوم , واحد , وحید

مترادف و متضاد

monad (اسم)
اتم، تک، یکه، واحد، جوهر الهی

run (اسم)
حدود، محوطه، ترتیب، رانش، سلسله، ردیف، رد پا، تک، امتداد، سفر و گردش

lone (صفت)
مجرد، تنها، دلتنگ، تک، یکه، بیوه، مجزا ومنفرد

odd (صفت)
غیر عادی، چرند، عجیب، طاق، عجیب و غریب، تک، فرد

single (صفت)
مجرد، تنها، عزب، فردی، تک، فرد، واحد، منفرد، انفرادی، تک و توک، یک نفری، یک لا، یک رشته

solitary (صفت)
مجرد، تنها، پرت، منزوی، تک، منفرد

one (صفت)
تک، یکی، یگانه

particular (صفت)
دقیق، خاص، مخصوص، منحصر بفرد، تک، خصوصی، ویژه، بخصوص، مختص، نکته بین

individual (صفت)
منحصر بفرد، فردی، تک، متعلق بفرد

segregated (صفت)
مجزا، جدا شده، تک

singular (صفت)
غریب، شگفتی، فوق العاده، خارق العاده، تک، تکین، منفرد، منحصر بفردی، واژه مفرد، فرید، صیغه مفرد

solo (صفت)
تک، تک نوازی

mono- (پیشوند)
تک، واحد، یک

uni- (پیشوند)
تک، واحد، یک

صفت ≠ جفت، زوج


تنها، طاق، فرد، منفرد، یگانه ≠ عزب، مجرد


۱. تنها، طاق، فرد، منفرد، یگانه ≠ جفت، زوج
۲. عزب، مجرد
۳. تاخت، تک، تهاجم، حمله، هجوم، یورش ≠ پاتک، دفاع
۴. دو، دویدن
۵. بینظیر، بیمثل، بیهمال، بیمانند، فرید، وحید
۶. ته، قعر
۷. اندک، قلیل، کم


فرهنگ فارسی

( اسم ) قعر ته : تک جو تک گور تک چاه .
تکه طعام باشد که بعربی لقمه خوانند و آنرا کراس حوانند و بتازی لقمه خوانند

فرهنگ معین

( ~. ) [ قس . تق ] (اِصت . ) ۱ - زدن دست بر کنار تخته نرد که کعبتین درست بنشیند. ۲ - هر قسم زدن (عموماً ).
(تُ ) (اِ. ) ۱ - منقار مرغ ، نوک پرنده . ۲ - تیزی سر چیزی مانند نوک سوزن و خنجر.
( ~. ) (اِ. ) ۱ - گیاهی است که در گندم زار روید و آن سخت تر از گیاه گندم باشد. ۲ - گیاهی است که در میان آب روید و در مصر از آن کاغذ می ساختند، حفأة .
( ~. ) (ص . اِ. ) تنها، یگانه .
( ~. ) [ په . ] (اِ. ) دو، دویدن .
(تَ ) [ په . ] (ص . ) اندک ، کم ، قلیل .
(تِ ) (اِ. ) ساج .

(تَ) [ په . ] (ص .) اندک ، کم ، قلیل .


(تِ) (اِ.) ساج .


( ~.) [ قس . تق ] (اِصت .) 1 - زدن دست بر کنار تخته نرد که کعبتین درست بنشیند. 2 - هر قسم زدن (عموماً).


(تُ) (اِ.) 1 - منقار مرغ ، نوک پرنده . 2 - تیزی سر چیزی مانند نوک سوزن و خنجر.


( ~.) (اِ.) 1 - گیاهی است که در گندم زار روید و آن سخت تر از گیاه گندم باشد. 2 - گیاهی است که در میان آب روید و در مصر از آن کاغذ می ساختند، حفأة .


( ~.) (ص . اِ.) تنها، یگانه .


( ~.) [ په . ] (اِ.) دو، دویدن .


لغت نامه دهخدا

تک. [ ت َ ] ( ص ) بمعنی اندک و قلیل و کم باشد. ( برهان ) ( از فرهنگ جهانگیری ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( از انجمن آرا ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ). پهلوی ، تک : در تک زمان ؛ زمانی کوتاه. ( حاشیه برهان چ معین ). || تا و تک هر دو تنها بود. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 309 ). منفرد و تنها. ( ناظم الاطباء ) :
به تک تا و کر بیشتر تاوتک
که باشد که بینی بود تا و تک.
( لغت فرس ایضاً ).
تو رعیت باش چون سلطان نئی
تک مران چون مرد کشتیبان نئی.
مولوی.
- اسب تک ؛ اسب بی سوار. ( ناظم الاطباء ).
- بی تک ؛ لایتناهی. ( ناظم الاطباء ).
|| ( اِ ) بمعنی بسیار تند براه رفتن و دویدن هم هست. ( برهان ). بمعنی دویدن و تند راه رفتن و آن مرادف دو است چنانکه گویند تک و دو و اسب رونده خوشرفتار را تکاور گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). دو و تیزی رفتار. ( ناظم الاطباء ). بدین معنی از اوستا تَک َ ، ( دو ) از ریشه تک ( دویدن ) که در تاختن آمده. پهلوی تگ افغانی تک ( دویدن ) تگ ( دویدن ، مشی ، گام ، گردش ) و نیز تک در اوستا بمعنی تند و تیز است «خرده اوستا ص 58». ( حاشیه برهان چ معین ). تگ. ( فهرست ولف ) :
هم آهوفغند است و هم یوزتک
هم آهسته خوی است و هم تیزگام.
فرالاوی.
به گامی سپرد از ختاتاختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکر بخاری.
یکی باره ای برنشسته چو نیل
به تک همچو آهو به تن همچو پیل.
دقیقی.
یکی را که بد نامش ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی در تک اسب.
فردوسی.
ببیند کنون کار مردان مرد
تک اسپ و شمشیر گرد و نبرد.
فردوسی.
یکی باره تیزتک برنشست
به هامون خرامید نیزه بدست.
فردوسی.
سپهدار پیران میان را ببست
یکی باره تیزتک برنشست.
فردوسی.
ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباراست.
فرخی.
از او رفتن نرم و از گورتک
ز پَرَّنده پرواز و زو تاختن.
فرخی.
تا همی از گهر آموزد آهوبره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز.
فرخی.
چونین تو بتا به همگنان بر مگذر
نتوان به تکی به طوس شد جان پدر.
فرخی.

تک . [ ت َ ] (ص ) بمعنی اندک و قلیل و کم باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). پهلوی ، تک : در تک زمان ؛ زمانی کوتاه . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). || تا و تک هر دو تنها بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 309). منفرد و تنها. (ناظم الاطباء) :
به تک تا و کر بیشتر تاوتک
که باشد که بینی بود تا و تک .

(لغت فرس ایضاً).


تو رعیت باش چون سلطان نئی
تک مران چون مرد کشتیبان نئی .

مولوی .


- اسب تک ؛ اسب بی سوار. (ناظم الاطباء).
- بی تک ؛ لایتناهی . (ناظم الاطباء).
|| (اِ) بمعنی بسیار تند براه رفتن و دویدن هم هست . (برهان ). بمعنی دویدن و تند راه رفتن و آن مرادف دو است چنانکه گویند تک و دو و اسب رونده ٔ خوشرفتار را تکاور گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). دو و تیزی رفتار. (ناظم الاطباء). بدین معنی از اوستا تَک َ ، (دو) از ریشه ٔ تک (دویدن ) که در تاختن آمده . پهلوی تگ افغانی تک (دویدن ) تگ (دویدن ، مشی ، گام ، گردش ) و نیز تک در اوستا بمعنی تند و تیز است «خرده اوستا ص 58». (حاشیه ٔ برهان چ معین ). تگ . (فهرست ولف ) :
هم آهوفغند است و هم یوزتک
هم آهسته خوی است و هم تیزگام .

فرالاوی .


به گامی سپرد از ختاتاختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش .

شاکر بخاری .


یکی باره ای برنشسته چو نیل
به تک همچو آهو به تن همچو پیل .

دقیقی .


یکی را که بد نامش ایزدگشسب
کز آتش نه برگاشتی در تک اسب .

فردوسی .


ببیند کنون کار مردان مرد
تک اسپ و شمشیر گرد و نبرد.

فردوسی .


یکی باره ٔ تیزتک برنشست
به هامون خرامید نیزه بدست .

فردوسی .


سپهدار پیران میان را ببست
یکی باره ٔ تیزتک برنشست .

فردوسی .


ور ذره به چشم آیدش آسیمه بماند
گوید مگر آن از تک اسب تو غباراست .

فرخی .


از او رفتن نرم و از گورتک
ز پَرَّنده پرواز و زو تاختن .

فرخی .


تا همی از گهر آموزد آهوبره تک
همچنان کز گهر آموزد شاهین پرواز.

فرخی .


چونین تو بتا به همگنان بر مگذر
نتوان به تکی به طوس شد جان پدر.

فرخی .


چنان نمایدبا او برابری کردن
که راه برد با اسب تیزتک خر لنگ .

فرخی .


از تک اسپ و بانگ و نعره ٔ مرد
کوه پر نوف شد هوا پر گرد.

عنصری .


به تک راه گیرند بر آب و آتش
بدندان بدرند پولاد و مرمر.

عنصری (از آنندراج ).


یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه آهودو و روباه حیله گوردن .

منوچهری .


باد از سمنستان به تک آید به طلایه
تا حرب کند با سپه ابر نفایه .

منوچهری .


بازگشتم و اسب در تک افکندم چون مدهوش و دلشده . (تاریخ بیهقی ).
سیه چشم و گیسوفش و مشک دم
پری پوی و آهوتک و گورسم .

اسدی .


به زور از زمین کوه برداشتی
تک از تازی اسبان فزون داشتی .

اسدی .


چو شب بد، ولیکن چو بشتافتی
به تک روز بگذشته دریافتی .

(گرشاسبنامه ).


پی اسب عمرم ز تک باز ماند
همه کار شاهیم ناساز ماند.

(گرشاسبنامه ).


اسب جهان را تو نگیری به تک
خیره مرو ازپی او خام خام .

ناصرخسرو.


دنیا به تک اندر است دینت کو
بی دین به جهان چرا همی نازی .

ناصرخسرو.


راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوی و تک و بابطرند.

ناصرخسرو.


گاه در خوی چو اسبت اندر تک
گاه در خون چو تیغت اندر جنگ .

سنائی .


آن آب رنگ تیغش در کف چو آتش است
وان کوه پیکر اسبش در تک چو صرصر است .

سید حسن غزنوی .


بر بدن نار ماند از سر تیغش نشان
بر رخ آبی نشست از تک اسبش غبار.

خاقانی .


جهان میگذارد به خوشخوارگی
به اندازه دارد تک بارگی .

نظامی .


گر آهوی بیابان گرم خیز است
سگان شاه را تگ تیزتیز است .

نظامی .


تک از باد صبا پیشی گرفته
به جنبش با فلک خویشی گرفته .

نظامی .


به شیرین در عدم خواهم رسیدن
به یک تک تا عدم خواهم دویدن .

نظامی .


جانا ره عشق چون تو معشوقی
در زیر تک فرس نمی آید.

عطار.


اسب تازی دو تک رود به شتاب
شترآهسته می رود شب و روز.

سعدی .


سمند بادپای از تک فروماند
شتربان همچنان آهسته می راند.

سعدی .


که خاصان در این ره فرس رانده اند
بلااحصی از تک فرومانده اند.

سعدی .


به تک ژاله می ریخت در کوه و دشت
تو گفتی مگر ابر نیسان گذشت .

(بوستان ).


بره بر یکی پیشم آمد جوان
به تک در پیش گوسفندی دوان .

(بوستان ).


خر پیر از آن رخش توسن فزون
که در جو حریص است و در تک حرون .

امیرخسرو.


رجوع به تگ و ترکیبهای تک و تگ شود.
- اندر تک ایستادن ؛ سخت شتاب کردن . پایداری کردن در تاختن . شتافتن . پا بدو گذاشتن :
باد شمال چون ز زمستان چنین بدید
اندر تک ایستاد چو جاسوس بیقرار.

منوچهری .


- به تک خاستن ؛ دویدن . سعی . بشتافتن :
چو هنگام عزائم زی معزی
به تک خیزند ثعبانان ریمن .

منوچهری .


کبکان بر کوه به تک خاستند
بلبلکان زیروستا خواستند.

منوچهری .


- تک از ماه بردن ؛ از ماه پیشی گرفتن در سرعت و شتاب :
هر که علم بر سر این راه برد
گوی ز خورشید و تک از ماه برد.

نظامی .


- تک برگرفتن ؛ سرعت گرفتن در رفتار. شتافتن :
همانگاه با او ره اندر گرفت
سپه بادکردار تک برگرفت .

(گرشاسبنامه ).


|| در بیت ذیل از نظامی ، به تسامح بمعنی مطلق رفتار آمده است :
کلاغی تک کبک در گوش کرد
تک خویشتن را فراموش کرد.

(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).


|| زدن عموماً. (فرهنگ جهانگیری ) (ازبرهان ) (فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ).ضرب و لطمه . (ناظم الاطباء). در جنگی که هومان گرزی بر رستم زده بود فردوسی گفته :
ز رستم بپرسید پرمایه طوس
که چون یافت پیل از تک گرز کوس .

(انجمن آرا).


|| زدن دست بر کنار تخته نرد که کعبتین درست بنشیند خصوصاً. || نام گیاهی است که در میان گندم زار بروید و سخت تر از گیاه گندم باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || نام گیاهی هم هست که در میان آب می روید و در مصر کاغذ از آن می سازند. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). و بعربی حفاءة گویندش . (برهان ). و به تازی بردی گویند. (از فرهنگ جهانگیری ). || قعر چاه و ته حوض و امثال آن را هم گفته اند. (برهان ). بن و ته و قعر و پائین چیزی مانند چاه و حوض و دریا و انتهای از هر چیز. (ناظم الاطباء). بن وزیر چیزی مانند چاه و حوض و دریا و امثال آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). قعر چاه و امثال آن . (شرفنامه ٔ منیری ). ته نیز لغتی است در تک بدین معنی . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
قوم فرعون همه را در تک دریا راند.

منوچهری .


بر اوج چو پرواز کنم از نظر تیز
بینم سر مویی هم اگر در تک دریاست .

ناصرخسرو.


هرکه در چاه عریض او نگه کرد از حسد
زان حسد خود را فکند اندر تک چاه سقر.

سوزنی .


سرچشمه ٔ حیوان بین در طاس و ز عکس او
ریگ تک دریا را بشمار به صبح اندر.

خاقانی .


در تک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد این نقش ای فتی .

مولوی .


|| در نامه ٔ حکمای پارس بمعنی نامتناهی آمده چنانکه این عبارت در این باب گفته : جنبش دهنده ٔ سپهران را جنبشها است بی تک و نیروی جسمانی را جنبش هاست متناهی . بالجمله بمعنی اصل و بیخ و بن آب و درخت و مرادف ته است . (انجمن آرا) (آنندراج ).اصل و بیخ و بن آب و درخت . (ناظم الاطباء). || در تداول سورت ، حدت سرما و حرارت : تک هوا شکستن ؛ از حدت و حرارت آن کاستن . هوا تکش شکسته است . آب زمستان را گاه خوردن باید کمی نزدیک آتش داشت تا تک آن بشکند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).

تک . [ ت َک ک ] (ع مص ) بریدن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || پا سپر کردن کسی را تا سرش بشکند. || اثر کردن نبیذ در کسی . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || (اِ صوت ) عمل تیک تاک در ساعت . (از دزی ج 1 ص 149).


تک . [ ت ِ ] (اِ) تکه ٔ طعام باشد که بعربی لقمه خوانند. (برهان ). تکه ٔ طعام باشد و آنرا کراس نیز خوانند و بتازی لقمه خوانند. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء). || بمعنی پیش و نزدیک هم آمده است . (برهان ). بمعنی پیش باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). پیش و نزدیک . (ناظم الاطباء).


تک . [ ت ُ ] (اِ) منقار جانوران . (برهان ) (فرهنگ جهانگیری ). منقار پرندگان . (ناظم الاطباء). منقار مرغان و جانوران . (انجمن آرا) (آنندراج ). طبری ، تک . گیلکی ، توک . سمنانی ، تیک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
- تک کسی را چیدن ؛ در تداول عامه ، تک کسی را قیچی کردن ، او را با گفتاری سخت متنبه کردن . جواب او را گفتن یا عتابی کردن که دیگر آن گفته نگوید یا آن دعوی نکند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || نوک خنجر و نیزه و امثال آن بود. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || ذروه . قله . بلندترین جای چیزی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || نیش قلم . (یادداشت ایضاً). || باریکترین قسمت چیزی در آخر آن از سوی طول . (یادداشت ایضاً).
- تک قیچی ؛ ریزه های جامه و کاغذ و چرم و جز آن .(یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- جان به تک پا بیرون بردن ؛با فرار جان به سلامت بردن . (یادداشت ایضاً).
|| چراغی که اندک نور داشته باشد. (برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء).


فرهنگ عمید

۱. تنها، یکه.
۲. یگانه.
۳. کم، اندک.
* تک تک : (قید ) یکی یکی.
۱. [مقابلِ پاتک] (نظامی ) حمله.
۲. = تگ
* تک وپو: = تکاپو هزار گونه غم از هر سویی ست دامنگیر / هنوز در تک وپوی غم دگر می گشت (سعدی۲: ۶۰۸ ).
* تک وتاز: دو و تاخت، به هر سو تاختن و دویدن.
* تک ودو: = تکاپو
۱. نوک، منقار.
۲. تیزی سر چیزی، مثل نوک سوزن، خنجر، نیزه، و امثال آن ها.
۱. دنباله.
۲. [قدیمی] ته، پایین، قعر.
تکه، لقمۀ طعام.

۱. تنها؛ یکه.
۲. یگانه.
۳. کم؛ اندک.
⟨ تک‌تک‌: (قید) یکی‌یکی.


۱. [مقابلِ پاتک] (نظامی) حمله.
۲. = تگ
⟨ تک‌وپو: = تکاپو ◻︎ هزار گونه غم از هر سویی‌ست دامنگیر / هنوز در تک‌وپوی غم دگر می‌گشت (سعدی۲: ۶۰۸).
⟨ تک‌وتاز: دو و تاخت؛ به هر سو تاختن و دویدن.
⟨ تک‌ودو: = تکاپو


۱. دنباله.
۲. [قدیمی] ته؛ پایین؛ قعر.


تکه؛ لقمۀ طعام.


۱. نوک؛ منقار.
۲. تیزی سر چیزی، مثل نوک سوزن، خنجر، نیزه، و امثال آن‌ها.


دانشنامه عمومی

تک می تواند به یکی از این موارد اشاره داشته باشد:
تک (اصطلاح)، اصطلاحی نظامی به معنی حمله
تِک (نرم افزار)

دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:سولو (موسیقی)

فرهنگستان زبان و ادب

{attack} [علوم نظامی] هرنوع عملیات آفندی قاطعانه و سریع که در آن از آتش و حرکت برای تصرف هدفی معین استفاده می شود
{tackle} [ورزش] در فوتبال، اقدام برای سلب مالکیت توپ از حریف یا گرفتن آن با استفاده از پا

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی تَکُ: که باشد
معنی لَمْ تَکُ: نبودی و نیستی
معنی لَا تَکُ: نباش
معنی لَمْ تَکُ تَأْتِیکُمْ: برای شما نیاورد
معنی عِزّاً: نیرو و شوکت و آسیبناپذیری(در اصل کلمه عزت به معنای نایابی است ، وقتی میگویند فلان چیز عزیز الوجود است ، معنایش این است که به آسانی نمیتوان بدان دست یافت ، و عزیز قوم به معنای کسی است که شکست دادنش و غلبه کردن بر او آسان نباشد ، بخلاف سایر افراد قوم ،...
معنی عِزَّةُ: نیرو و شوکت و آسیبناپذیری(در اصل کلمه عزت به معنای نایابی است ، وقتی میگویند فلان چیز عزیز الوجود است ، معنایش این است که به آسانی نمیتوان بدان دست یافت ، و عزیز قوم به معنای کسی است که شکست دادنش و غلبه کردن بر او آسان نباشد ، بخلاف سایر افراد قوم ،...
معنی عِزَّتِکَ: عزت تو- شرافت تو- ارزشمندی تو(در اصل کلمه عزت به معنای نایابی است ، وقتی میگویند فلان چیز عزیز الوجود است ، معنایش این است که به آسانی نمیتوان بدان دست یافت ، و عزیز قوم به معنای کسی است که شکست دادنش و غلبه کردن بر او آسان نباشد ، بخلاف سایر افراد ق...
معنی فُرَادَیٰ: تک ها (جمع فرد و به معنای هر چیزی است که از یک جهت منفصل و جدای از غیر خود باشد ، و در مقابل آن زوج قرار دارد که به معنای چیزی است که از یک جهت با غیر خود اختلاط داشته باشد .)
معنی فَرْداً: تک ها ( فرد به معنای هر چیزی است که از یک جهت منفصل و جدای از غیر خود باشد ، و در مقابل آن زوج قرار دارد که به معنای چیزی است که از یک جهت با غیر خود اختلاط داشته باشد .)
معنی شَافِعِینَ: شفاعت کنندگان (شفاعت از ماده ش - ف - ع است ، که در مقابل کلمه وتر به معنی تک بکار میرود ، در حقیقت شخصی که متوسل ، به شفیع میشود نیروی خودش به تنهائی برای رسیدنش به هدف کافی نیست ، لذا نیروی خود را با نیروی شفیع گره میزند ، و در نتیجه آنرا دو چندا...
معنی شَّفَاعَةَ: شفاعت (شفاعت از ماده ش - ف - ع است ، که در مقابل کلمه وتر به معنی تک بکار میرود ، در حقیقت شخصی که متوسل ، به شفیع میشود نیروی خودش به تنهائی برای رسیدنش به هدف کافی نیست ، لذا نیروی خود را با نیروی شفیع گره میزند ، و در نتیجه آنرا دو چندان نموده...
معنی شَفَاعَتُهُمْ: شفاعتشان (شفاعت از ماده ش - ف - ع است ، که در مقابل کلمه وتر به معنی تک بکار میرود ، در حقیقت شخصی که متوسل ، به شفیع میشود نیروی خودش به تنهائی برای رسیدنش به هدف کافی نیست ، لذا نیروی خود را با نیروی شفیع گره میزند ، و در نتیجه آنرا دو چندان نم...
ریشه کلمه:
کون (۱۳۹۰ بار)

گویش مازنی

/فثن/ قیم - پایه چوبی تکیه گاه پرچین & لب – دهان - منقار – نوک هر چیزی ۳صدایی که از شکستن چیزی بلند شود & نوک – نوک کوه، درخت یا هر چیز مرتفع - انتها & گوسفندی که از گله جدا مانده و گم شده باشد - انتها و انفرادی ۳صدای شکستن چیزی ۴خرده برنج

۱قیم ۲پایه چوبی تکیه گاه پرچین


۱لب – دهان ۲منقار – نوک هر چیزی ۳صدایی که از شکستن چیزی ...


۱نوک – نوک کوه،درخت یا هر چیز مرتفع ۲انتها


۱گوسفندی که از گله جدا مانده و گم شده باشد ۲انتها و انفرادی ...


واژه نامه بختیاریکا

( تِک ) به تک نِیدن؛ در پاهای او ( انجام چنین کاری را ) ندیدن. مثلاً به تکس نیبینم یعنی در پاهای او ( انجام چنین کاری را ) نمی بینم
( تَک ) تکه؛ قسمت؛ قاچ
( تِک ) تیزی تِک
( تِک ) زیر تِک
( تِک ) ساق پا
( تَک ) شکسته
( تَک ) طرف؛ سمت؛ سو؛ جانب؛ قطعه
( تَک ) فقط؛ تنها؛ مگر؛ اِلّا؛ بِجُز
( تُک ) قطره
( تِک ) گُندِلی تِک
( تُک ) نوک
( تَک ) یکی از دونیم؛ نصفه
کس مدار
لنگِه

جدول کلمات

نوک و منقار مرغ و تیزی سر چیزی

پیشنهاد کاربران

به ضم ت. قسمت جلوی سر. تک زدن با سر زدن در گویش کازرونی ( ع. ش )

تک ( تگ ) -
تگ از مصدر تکیدن است - دو، دویدن. مثال: به تک ( تگ ) ایستاد؛ یعنی، شروع به دویدن کرد!

تَک
میتوان از این واژه برای برابرنهادstart بهره گرفت :
تَک - آغاز : تَکاغاز = آغاز به دَوِش ( دویدن ) یا جنبش
می توان آن را کوتاه هم کرد : تَکاز
دیگر واژه پیش نهادی : ایست تاز < ایستاز >
مینه: از گونگی و حالت ایستادن درآمدن و حرکت کردن و جنبیدن

در گفتار لری :
تُک = نوک، بالای و نوک هر چیزی، چکیدن آب
تُکه آب= چکه آب، قطره آب

تَک و تَکنیدن= تکان و تکاندن

تِک = ساق پا

تک در زبان ترکی پسوند شباهت است:
گئونش تک: مثل خورشید

علاوه بر پسوند شباهت در زبان ترکی، به معنی تنها و واحد هم هست
با توجه به کاربرد در هر دو زبان احتمال میرود سومری باشد.

تک تگ تج هرسه امده است و به گویه دیگری از تاز و تاختن باشد انرا به گونه تیج و تیز نیز میبینیم نام رودهای تجن در خراسان و تبرستان و همچنین نام رود تگره ( دجله ) نیز برگرفته از همین تک است همچنین نام بسیار مشهوری که زمان ساسانیان و زمان اسلامی در خراسان و فرارود به افسران سپاهی میدادند تکین از تک گرفته شده انان را سبک تکین یا چوا تکین به معنی سلک تاز و چوا تکین از چو ( رفتن - هم اکنون در فارس پ نزد کرمانجان رواج دارد ) انرا چاوک تکین نیز نوشته اند انوش تکین تکاور جاودان است تک - تکین زر - زرین اینگونه نامها نامهای ساسانی اند و پیش از ساسانی و پس از ان نیز رواج فراوان داشته اند
نامهای پارسی ین
کردین خورّین شروین خرمین بختین بختوین تکین ( ماهین منکین ماسین - هرسه یک نامند ) برزین گرگین بذین دادین مهرین اشکین پندادین بورین درستین رامین رشتین شاهین سورین شنبدین منگین بزمین تهمین رزمین جنگین افشین مزدین پهلین پهلوین سروین کارین دارین آذرین بختگین بخشین رخشین فرخین چشمین خشترین چواتکین مهراذین زنگوین از زنجان
شروین و خورّین دونام گرامی وپرآوازه مانندگلگمش و انکیدوی بودند ماهین ماسین منگین همه یکنامند . افشین ازافشان - کردین از کُرد از زنامهای پربسامد نزد پارسیان بویژه در فارس بسیار بود
چواتکین یا چاوک تکین یا سبک تکین همچنین یک درجه سپاهی گری در فرغانه و سمرقند بود که پس از اخشید بود - سبک در عربی به گونه سبق امده این وازگان پارسی اند و هیچ پیوندی با ترکی ندارند - تک که به معنی تنها و تای شمارش است نیز پارسی است دوستان اذری هر چیز که در زبان خود میبینند ترکی حساب نکنند بهتر است بنگرند ایا قرقیز و تاتار و قزاق و ازبک و مغول هم انرا دارند یا نه - پیداست که بسیاری وازگان پهلوی از زبان پیشینیان اذربایجان به زبان ترکی انتقال یافته این دلیل ترکی بودن نمی شود


کلمات دیگر: