( صفت ) پشت خمیده دوتا ( خواه از پیری و خواه علت دیگر ) : یا گنبد کوز . آسمان فلک : میل در سرمه دان نرفته هنوز باز یی باز کرد گنبد کوز . ( هفت پیکر )
کوزه . کوزه و آبجامه
کوز. (اِ) مقدار شش قسط. معادل شش قسط. (مفاتیح العلوم خوارزمی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در شاهد ذیل اگر کوز مصحف کلمه ٔ دیگری مانند گرزو جز آن نباشد ظاهراً یکی از آلتهای جنگ بوده است : معاذبن مسلم فرمود تا آلتهای حرب بسیار ساخته کردند و سه هزار مرد کاری را با تیشه ها و بیلها وکوزها و تبرها و از هر جنس صناعت وران که اندر لشکر به کار آیند مهیا کرد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 84).
فردوسی .
اسدی .
عبدالواسع جبلی .
سوزنی .
نظامی .
نظامی .
سعدی .
امیرخسرو.
نظامی .
فرخی .
کوز. [ ک َ ] (ع مص ) به کوزه آب خوردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || گرد آوردن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جمع کردن چیزی را. (از اقرب الموارد): کازه کوزاً؛ جمع کرد و گرد آورد آن را. (ناظم الاطباء).
کوز. [ ک َ / کُو ] (اِ) پشته . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوزبندی شود. || در شواهد ذیل ظاهراً به معنی قطعه زمین زراعتی و «کرد» یا «کرت » استعمال شده است : دیگر کرمی که آن را مطبق گویند و به اصطلاح اهل قم آن را غیر ساباط گویند مثل باغات و کروم قم آن بپیمایند دو دانگ جهت سواقی که آن را به زبان قمی کوز گویند در حساب نیارد. (تاریخ قم ص 107). در حاشیه ٔ مثنوی چ علاءالدوله در بیت ذیل :
توبه کردی او به کردی مودعه
زآنکه ارض اﷲ آمد واسعه .
می نویسد: کرد،بمعنی کوز و کردو است . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || در شهریار، گودالی است که مو در لب آن کاشته می شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
کوز. [ ک َ وَ ] (اِ) حشره ای است سیاه رنگ از راسته ٔ قاب بالان که جثه اش به اندازه ٔ یک سوسک معمولی و یابزرگتر است . این حشره در نقاط تاریک زیرزمینها و آشپزخانه های قدیمی می زید. حشره ای است شبرو، یعنی روزهااستراحت می کند و شبها از لانه اش خارج می شود. از لار وحشرات دیگر و باقیمانده ٔ غذاها تغذیه می کند. حرکات کوزکند است و هرگز پرواز نمی کند. خرچسانه . خرچسونه . کوزوک . خبزدوک . گوزک . خنفساء. (فرهنگ فارسی معین ).
کوز. [ ک ِ وِ ] (اِ) کِوِژ. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به کوژ شود.
سوسک سیاه؛ کوزدوک؛ خبزدوک.
کوژ#NAME?
لاک پشت