کلمه جو
صفحه اصلی

سند


مترادف سند : برگه، بنچاق، قباله، قواله، قولنامه، مدرک، حجت، معیار، ملاک، مناط، نمودار، بهانه، دستاویز، مستمسک | حرام زاده، سندره، زنازاده، روسپی زاده، ولدالزنا، ناپاک زاده، بچه نامشروع

برابر پارسی : بنچاک، بنچک، تزده، دستک، دبیزه

فارسی به انگلیسی

act, certificate, document, documentation, indenture, proof, record, testament, voucher, deed, promissory note, bill, exhibit, instrument, the indus river

document, deed, promissory note, bill


the Indus River


act, certificate, document, documentation, indenture, proof, record, testament, voucher


فارسی به عربی

آلة , تزییف , خطابة , عمل , عنوان , فاتورة , مستند الصرف , وثیقة

مترادف و متضاد

برگه، بنچاق، قباله، قواله، قولنامه، مدرک


حجت، معیار، ملاک، مناط


نمودار


بهانه، دستاویز، مستمسک


صفت


حرام‌زاده، سندره، زنازاده، روسپی زاده، ولدالزنا، ناپاک‌زاده


بچه‌نامشروع


bill (اسم)
صورت حساب، سند، نوک، اسکناس، منقار، لایحه، قبض، لایحه قانونی، برات، فرمان، سیاهه، نوعی شمشیر پهن

act (اسم)
رساله، عمل، فعل، کنش، کار، سند، کردار، حقیقت، فرمان قانون، تصویب نامه، اعلامیه، پرده نمایش، امر مسلم

deed (اسم)
عمل، فعل، کار، سند، کردار

document (اسم)
سند، مدرک، تمسک، دستاویز

instrument (اسم)
سند، اسباب، الت، وسیله، ادوات

evidence (اسم)
سند، گواهی، شهادت، مدرک، سراغ، گواه

title deed (اسم)
سند

script (اسم)
سند، خط، دست خط، متن سند، متن نمایشنامه، حروف الفبا

voucher (اسم)
سند، شاهد، ضامن، هزینه، مدرک، دستاویز، گواه، سند خرج، تضمین کننده

writ (اسم)
سند، حکم، نوشته، ورقه

forgery (اسم)
سند، ساختگی، جعل اسناد، سند جعلی، امضاء سازی

legal act (اسم)
سند

muniment (اسم)
سند، مدرک، وسیله دفاع

۱. برگه، بنچاق، قباله، قواله، قولنامه، مدرک
۲. حجت، معیار، ملاک، مناط
۳. نمودار
۴. بهانه، دستاویز، مستمسک


۱. حرامزاده، سندره، زنازاده، روسپی زاده، ولدالزنا، ناپاکزاده
۲. بچهنامشروع


فرهنگ فارسی

هرنوع دبیزه‌ای که وجه حقوقی یا تاریخی یا سازمانی آن غالب باشد


جزایریست در ناحیه مالزی در اقیانوس کبیر واقع در جنوب آسیا که از شبه جزیره مالاکا تا جزایر ملوک امتداد دارد و مهمترین جزیره های آن عبارتند از:سوماترا جاوه ( این دو جزیره بواسطه تنگه سوند از هم جدا شده اند ) مادورا بانگکا بیلتون بالی لمبک سومباوا فلورس تیمور .
چیزی که به آن اعتمادکنند، نوشتهای ثابت کنندچیزی
( اسم ) بچه ای که از سر راه بردارند حرامزاده .
بن علی مامونی مکنی به ابوالطیب منجم معاصر مامون عباسی است .

فرهنگ معین

(س ) (اِ. ) بچه ای که از سر راه بردارند، حرامزاده .
(سَ نَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - چیزی که به آن اعتماد کنند. ۲ - نوشته ، مدرک ، ج . اسناد.

(س ) (اِ.) بچه ای که از سر راه بردارند، حرامزاده .


(سَ نَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - چیزی که به آن اعتماد کنند. 2 - نوشته ، مدرک ؛ ج . اسناد.


لغت نامه دهخدا

سند. [ س َ / س ِ ] ( اِ ) سرگین انسان که بغایت سطبر و سخت و گنده باشد. ( غیاث ). سنده. || در بیت ذیل این کلمه آمده است و البته بفتح سین معجمه است ، چه فردوسی همه جا هند ( نام مملکت ) را بفتح هاء می آورد، لکن معنی آن معلوم من نشد. نسخه خطی متعلق به نویسنده و چ بروخیم و چ مهل و فولرس و کلکته بیت را دارد و همه جا صورت بیت یکسان است : وقتی بهرام از خود رسولی می کند و بدربار شنگل می رود شاه از مردانگی و جلدی او در گمان می شود و می گوید بی گمان توبرادر شاهی : بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن نام سند
نه از تخمه یزد گردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه.
فردوسی.
و معینی که در لغت نامه ها به کلمه سند داده اند در اینجا بی محل است و ظاهراً سند، نام کردن کسی را بدل کردن نام او یا خاندان اوست یا نسبت کردن او بغیر پدر و شاید اینکه سند را بکسر سین ضبط کرده اند برای این است که هند را بکسرتصور میکرده اند. و معنی حرامزاده هم که به کلمه سند داده اند از همین جا نشأت کرده و در آن صورت باید گفت سند بفتح سین است نه کسر آن و به معنی حرامزاده نیست ، بلکه نسبت کردن بغیر پدر است. ( یادداشت مؤلف ).

سند. [ س ِ ] ( اِ ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. ( برهان ). کوی یافت. حرامزاده. ( مهذب الاسماء ) ( فرهنگ رشیدی ) ( غیاث ). زنیم. ( نصاب الصبیان ). سندره. ناپاک زاده. دعی. ( یادداشت مؤلف ). سندره. سنداره.ناپاک زاده. ناپاک زاد. داغول. ( جهانگیری ). بچه ای که از راه پیدا کرده باشند. مقابل پاک زاده :
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
سپه را به آئین نوشیروان
همی راند این سندتیره روان.
فردوسی.
کراکس ندانستی از بوم هند
که او پاکزاد است اگر نیزسند.
اسدی.
شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو درگوهر خویش سند.
اسدی.
- ابناءالدهالیز ؛ سندان که از کوی برگیرند. ( مهذب الاسماء ).
- تخم سند ؛ تخم حرام و این در خور و بیابانک امروز نیز متداول و در تداول خراسان نوعی دشنام و فحش بشمار میرود و به عربی منبوذ است. ( یادداشت مؤلف ).

سند. [ س َ / س ِ ] (اِ) سرگین انسان که بغایت سطبر و سخت و گنده باشد. (غیاث ). سنده . || در بیت ذیل این کلمه آمده است و البته بفتح سین معجمه است ، چه فردوسی همه جا هند (نام مملکت ) را بفتح هاء می آورد، لکن معنی آن معلوم من نشد. نسخه ٔ خطی متعلق به نویسنده و چ بروخیم و چ مهل و فولرس و کلکته بیت را دارد و همه جا صورت بیت یکسان است : وقتی بهرام از خود رسولی می کند و بدربار شنگل می رود شاه از مردانگی و جلدی او در گمان می شود و می گوید بی گمان توبرادر شاهی : بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن نام سند
نه از تخمه ٔ یزد گردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه .

فردوسی .


و معینی که در لغت نامه ها به کلمه ٔ سند داده اند در اینجا بی محل است و ظاهراً سند، نام کردن کسی را بدل کردن نام او یا خاندان اوست یا نسبت کردن او بغیر پدر و شاید اینکه سند را بکسر سین ضبط کرده اند برای این است که هند را بکسرتصور میکرده اند. و معنی حرامزاده هم که به کلمه ٔ سند داده اند از همین جا نشأت کرده و در آن صورت باید گفت سند بفتح سین است نه کسر آن و به معنی حرامزاده نیست ، بلکه نسبت کردن بغیر پدر است . (یادداشت مؤلف ).

سند. [ س َ ن َ ] (ع مص ) منسوب شدن بچیزی پشت به پشت . (غیاث ) (آنندراج ). || نسبت کردن چیزی را بچیزی . (غیاث ).


سند. [ س َ ن َ ](ع اِ) تکیه گاه . (غیاث ). آنچه پشت بوی گذارند. (غیاث ). بالش . تکیه . آنچه پشت بدو دهند. (یادداشت مؤلف ). آنچه پشت بدو باز نهند از بلندی . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تکیه . (دهار). مسند. || بلندی چیزی . (غیاث ). || جای بلند در بیابان . (دهار). || کوه . || روی کوه . || نوعی از چادرها. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ج ، اسناد (واحد و جمع یکسان است ). (آنندراج ). || در نزد اهل حدیث عبارت از طریق باشد و جمله ٔ کسانی باشند که روایت کنند و طریق اخبار و روایات را از آن جهت سند گویند که اعتماد علماء در صحت و ضعف حدیث به آن است . (فرهنگ علوم تألیف سجادی از درایه ص 15). آنکه از وی حدیث بردارند. (منتهی الارب ). || (اصطلاح ارباب مناظره ) چیزی باشد که برای تقویت منع قولی ذکر شود خواه بواقع مفید آن باشد یا نه . و این تعریف شامل سند صحیح و فاسد هر دو می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و در تعریفات آمده : سند آن است که اساس منع بر آن باشد یعنی مصحح ورود منع باشد اعم از آنکه بواقع چنین باشد یا به گمان سائل . و آنرا سه صیغه بود: 1 - لانسلم هذا، لم لایجوز کذا. 2 - لانسلم لزوم ذلک و انما یلزم لو کان کذا. 3 - لانسلم هذا، کیف یکون هذا و الحال انه کذا. (از تعریفات جرجانی ).
|| آنچه بدان اعتماد کنند. (فرهنگ فارسی معین ). معتمد. (یادداشت مؤلف ). مستند. || حجت . قبض . نوشته . تمسک . دست آویز. (یادداشت مؤلف ). خط. مکتوب که دائن بمدیون دهد و حاکی از دین خود یا امری مانند آن باشد. (یادداشت مؤلف ). و امنامه که وامدار به وام ده دهد. ج ، اسناد. نوشته ای که وام یا طلبی را معین نماید :
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند.

مولوی .


و بدون سند چیزی بخرج خود ننویسد. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 33). و شماره و سیاهه برداشته ضبط نماید که در روزی که سند میرسد زیاده از آنچه آورده اند بخرج ننوشته باشند. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 34).
- امثال :
مستوفی سند میخواهد قاضی گواه . (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
|| (اصطلاح حقوق ) عبارت از هر نوشته که در مقام دعوی یا دفاع قابل استناد باشد (شهادتنامه ، سند نیست و فقط اعتبار شهادت دارد) یا سند نوشته ای را گویند که وسیله اثبات باشد. (فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی ). نوشته ای که مطلبی را ثابت کند. (از لغات فرهنگستان ). مدرک . مستند. نوشته ای که قابل استناد باشد. سند بر چند نوع است :
1 - سند در وجه حامل ؛ نوشته ای که امضاکننده (صادرکننده ٔ) آن تعهد میکند وجه یا وجوهی را در موعد معین بهر کس که آن نوشته را ابراز دارد بپردازد، یعنی دارنده ٔ آن مالک آن شناخته میشود. خط.
2 - سند رسمی ؛ سندی که در اداره ٔ ثبت اسناد و املاک و یا دفاتر اسناد رسمی یا در نزد سایر مأموران رسمی در حدود صلاحیت آنها وبر طبق مقررات قانونی تنظیم شده باشد رسمی است . سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
3 - سند عادی ؛ هر سند که رسمی نباشد قانوناً سند عادی است . رجوع به فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی شود. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
- سند ابتیاع ؛ سند خرید. رجوع به تذکرة الملوک چ 2 ص 10 و 30 شود.

سند. [ س ِ ] (اِ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان ). کوی یافت . حرامزاده . (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ). زنیم . (نصاب الصبیان ). سندره . ناپاک زاده . دعی . (یادداشت مؤلف ). سندره . سنداره .ناپاک زاده . ناپاک زاد. داغول . (جهانگیری ). بچه ای که از راه پیدا کرده باشند. مقابل پاک زاده :
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.

منجیک .


آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.

منجیک .


سپه را به آئین نوشیروان
همی راند این سندتیره روان .

فردوسی .


کراکس ندانستی از بوم هند
که او پاکزاد است اگر نیزسند.

اسدی .


شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو درگوهر خویش سند.

اسدی .


- ابناءالدهالیز ؛ سندان که از کوی برگیرند. (مهذب الاسماء).
- تخم سند ؛ تخم حرام و این در خور و بیابانک امروز نیز متداول و در تداول خراسان نوعی دشنام و فحش بشمار میرود و به عربی منبوذ است . (یادداشت مؤلف ).
|| بد. شریر. (غیاث ). || قافیه ٔ معیوب . (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ) (آنندراج ) :
به یک قافیه ٔ سند عیبی نیاید
بگویم که ناید ز من سندبادی .

انوری .



سند. [ س ِ ] (اِخ ) ابن علی مأمونی ، مکنی به ابوالطیب منجم ، معاصر مأمون عباسی است . مردی فاضل و عالم بعلم ارصاد و عمل به آلات رصدیه و تسییر نجوم بوده است و بمصاحبت مأمون رسید و مأمون وی را به اصلاح آلات رصدیه گماشت . وی در بغداد به رصد اشتغال جست و به امتحان مواضع کواکب پرداخت ولی رصد تمام نشده بود که مأمون درگذشت (218 هَ . ق .). و بدین سبب عمل رصد ناقص ماند؛ سندبن علی زیجی تنظیم کرده بود که بنابه قول ابن قفطی تا زمان وی (646 هَ. ق .) مورد عمل بوده است . سند ابتدا یهودی بود سپس بدست مأمون اسلام آورده است . از کتب اوست : المتوصلات و المتوسطات القواطع، کتاب الحساب الهندی ، کتاب الجمع و التفریق ، کتاب الجبر و المقابله . و نیز گویند کتاب المدخل در نجوم که ابومعشر بخود نسبت کرد و نیز التسع مقالات فی الموالید و کتاب القرانات که به ابن بازیار نسبت کنند از اوست . رجوع به گاهنامه ، عیون الانباء ج 1 صص 207 - 208 و ص 220 التفهیم ابوریحان ص 162، 163، 164، تاریخ الحکماء قفطی ، طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی و تاریخ علوم عقلی تألیف صفا ص 113 شود.


سند. [ س ِ ] (اِخ ) ناحیه ای است به اندلس . (منتهی الارب ).


سند. [ س ِ ] (اِخ ) یکی از ایالات غربی پاکستان که 4928100 تن سکنه دارد. و شهر مهم و پایتخت سابق پاکستان ، کراچی در این ایالت است . و رودخانه ٔ سند آنرا مشروب میسازد. (فرهنگ فارسی معین ). نام ولایتی است معروف و مشهور و درآن شهرهای آباد است ، مانند: کنوج و لاهور، و در میان هند و سیستان و کرمان واقع است . صاحب هفت اقلیم نوشته : در آن ولایت صحرایی است و در آن صحرا خانه ای موسوم به بیت الذهب و تا چهار فرسخ بر گرد آن خانه برف نبارد و در سایر مواضع ببارد و این صحرا بصحرای زردشت مشهور است و هنوز مجوس آنجا را احترام نمایند. (آنندراج ). کلمه ٔ سند صورت فارسی قدیم از کلمه ٔ هند است . اعراب سند را بطور کلی بر ایالت بزرگی اطلاق می کردند که در خاور مکران واقع شده و امروز قسمتی از آنرا بلوچستان گویند و قسمت دیگر جزء سند کنونی است . (جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی ص 255) :
دگر گفت کای نامور شاه هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.

فردوسی .


چغانی و چینی و سقلاب و هند
گهانی و رومی و نهری و سند.

فردوسی .


چه ده دهی که بدو نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.

عنصری .


و بلاد چین و سند و هند و عمان و عدن و زنجبار و بصره و دیگر اعمال بر ساحل این دریاست . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 153).
رجوع به ایران باستان ص 1492، 1511، 1851، 1654، 1884، 1820، ذیل معجم البلدان ص 237 و حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 123، 124، 125 و جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی ص 355 به بعد شود.

سند. [س َ / س ِ ] (اِخ ) رود بزرگی که از دره ٔ میان هیمالیاو قره قورم سرچشمه گیرد و از دره ٔ تاریخی میان هند وافغانستان گذشته ، در آنجا رودخانه ٔ کابل از افغانستان وارد آن میگردد. سپس از جلگه ٔ سند عبور میکند در اینجا پنج رودخانه ٔ چیناب ، راوی ، ستلج ، بیا، جیلم ازسمت مشرق در آن میریزد و بهمین جهت آنرا پنجاب خوانند. رود سند در پایان بدریای عمان ریزد. طول آن قریب 1380 کیلومتر است . (فرهنگ فارسی معین ) :
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.

فردوسی .



فرهنگ عمید

۱. چیزی که به آن اعتماد کنند.
۲. (حقوق) نوشته‌ای که وام یا طلب کسی را معین سازد یا مطلبی را ثابت کند.


بچه‌ای که از سر راه بردارند؛ کسی که پدر و مادرش معلوم نباشد؛ حرا‌م‌زاده: ◻︎ ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر / چون خویشتنی را نکند مرد مسخر (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۲۷).


بچه ای که از سر راه بردارند، کسی که پدر و مادرش معلوم نباشد، حرا م زاده: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر / چون خویشتنی را نکند مرد مسخر (منجیک: شاعران بی دیوان: ۲۲۷ ).
۱. چیزی که به آن اعتماد کنند.
۲. (حقوق ) نوشته ای که وام یا طلب کسی را معین سازد یا مطلبی را ثابت کند.

دانشنامه عمومی

واژه سند در معانی زیر کاربرد دارد:
سند (مدرک) (سَنَد) به معنی برگه گواهی و مانند آن
ایالت سند (سِند) نام یک منطقه جغرافیایی
سند (رود) رودی در شبه قاره هند
سند (ابزار پزشکی) (سُند یا سوند) لوله ای باریک (از جمله سوند ادراری، برای تسهیل تخلیه ادرار)
محمد سند بحرانی یکی از روحانیون شیعه

سِنْد (send) در گویش گنابادی یعنی حرامزاده ، ولد زنا ، کودکان متولد از رابطه خارج از چهارچوب زناشویی رسمی در آیین گبری را میگفته اند.


دانشنامه آزاد فارسی

سَنَد (رایانه)
کار انجام شده توسط برنامه کاربردی که اگر در دیسک ذخیره شود، نام فایل منحصر به فردی برای آن درنظر گرفته می شود تا به وسیله آن قابل بازیابی باشد. در حالت کلی، اسناد فقط به فایل های برنامه های واژه پردازی گفته می شوند. در حالی که از نظر رایانه داده ها چیزی جز مجموعه ای از کاراکترها نیستند، بنابراین یک کاربرگ و یا یک تصویر نیز مانند یک نامه یا گزارش، سند (مدرک) محسوب می شود. در محیط رایانه های مکینتاش، هر کاری که کاربر به عنوان یک فایل جداگانه ذخیره و نامگذاری می کند، سند نامیده می شود.

فرهنگ فارسی ساره

دستک


فرهنگستان زبان و ادب

{document , doc.} [علوم کتابداری و اطلاع رسانی] هرنوع دبیزه ای که وجه حقوقی یا تاریخی یا سازمانی آن غالب باشد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] سند، از اصطلاحات درون حدیثی در علم حدیث بوده و به زنجیره راویان حدیث که متن را از معصوم خبر می دهند، اطلاق می گردد.
محقق مامقانی در تعریف آن نوشته است: «سند همان طریق متن، یعنی گروهی از راویان است». بعضی از معاصران گفته اند: «سند، همان طریق متن است و مقصود از آن در این جا، مجموعه راویان است که هریک از دیگری نقل می کند تا به صاحب روایت برسد». شیخ بهایی می نویسد: «سند حدیث، همان سلسله و زنجیره راویان است، که متن حدیث را به معصوم می رساند».
معنای لغوی
آن گونه که از لغت و کلام لغت شناسان برمی آید، «سند» به معنای «تکیه گاه» است، و طریق روایت را سند می نامند؛ چرا که علما بر اساس سند، روایت می کنند، و راویان حدیث، بر سند تکیه کرده و طریق روایت را ملاک صحت و ضعف آن قرار داده اند؛ بر این اساس، سند روایت برگرفته از معنای لغوی است. ناگفته نماند، که بعضی از علمای درایه، مانند «ابن جماعه» (متوفای ۷۳۳ ه . ق.)، احتمال داده اند، که سند در روایت، گرفته شده از سند به معنای قسمت های بلند و مرتفع دامنه کوه است: قال ابن جماعه: و اخذه اما من السند و هو ما ارتفع و علا من سفح الجبل لان المسند یرفعه الی قائله، او من قولهم فلان سند ای معتمد، فسمی الاخبار عن طریق المتن سنداً لاعتماد الحفاظ فی صحه الحدیث و ضعفه الیه. وی نیز گفته است: «مسند»، یعنی محدثی که سند را نقل می کند و حدیث را با ذکر راویان نام می برد، تا به معصوم (علیه السّلام) متصل شود.محقق مامقانی، این وجه تسمیه ابن جماعه را نقد کرده و می گوید: «کاری که محدث و مسند می کند، اسناد و اخبار و انتساب و استناددادن است؛ در حالی که سند، معنای جامدی دارد.»
معنای اسناد
بعضی، معنای سند و اسناد را یکی دانسته اند؛ بنا براین، اختلاف در این مساله مبنایی خواهد بود. یکی از معاصران می گوید: «اسناد، از دیدگاه امامیه عبارت از رساندن حدیث به گوینده آن، یعنی پیامبر یا امام و از دیدگاه عامه، رساندن حدیث به پیامبر و صحابی و تابعی است.گاهی از باب اطلاق مصدر بر اسم جامد، اسناد بر سند نیز اطلاق می گردد؛ گرچه محدثان، سند و اسناد را به یک معنا به کار می برند؛ مثل اطلاق محدث عاملی در وسائل الشیعه در قول خودش که می گوید: (و بهذا الاسناد) یعنی راهی که انسان را به متن حدیث می رساند؛ بنابر این، اسناد و سند، خود راویان حدیثند.
← کلام محقق داماد
...

[ویکی الکتاب] تکرار در قرآن: ۱(بار)
. سَنَد (به فتح س - ن) به معنی تکیه گاه است مثل دیوار و ستون. مُسَنَّدَه: تکیه داده شده یعنی: اگر چیزی گویند به سخن آنها گوش فرا دهی گویی آنها چوبهای تکیه داده به دیوار اند، علّت این تشبیه در «خشب» گذشت. در نهج البلاغه خطبه 224 آمده «فَالسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمُشَیَّدَةِ... الصُّخُورَ وَ الْاَحْجارَ الْمُسَنَّدَةَ» این کلمه فقط یکبار در قرآن آمده است .

گویش مازنی

/send/ سن و سال

سن و سال


واژه نامه بختیاریکا

باشلُق

جدول کلمات

مدرک, قباله

پیشنهاد کاربران

خواش و ریقان دو شهرکند میان سند و کرمان اندر بیابان نهاده. ( حدودالعالم ص 128 )

مدرک

برابر پارسی سند گات میباشد ک از گواه پارسی گرفته شده است

رودپاکستان

در زبان پشتو به رودخانه سند گفته می شود .

برگه، بنچاق، قباله، قواله، قولنامه، مدرک، حجت، معیار، ملاک، مناط، نمودار، بهانه، دستاویز، مستمسک | حرام زاده، سندره، زنازاده، روسپی زاده، ولدالزنا، ناپاک زاده، بچه نامشروع

به نام کسی شدن

سند عبارت است از هر نوشته ای که در مقام اثبات دعوی یا دفاع قابل استناد است.
ماده 1284 قانون مدنی


سِنْد:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " سند" می نویسد : ( ( از دید زبانشناسی ریخت کهن تر هند است، آنگونه که نمونه را در واژه هایی چون " آهن" و" گاه" دیده می آید که ریخت کهنترشان آسن و گاس بوده است. ) )
( ( همه کابل و دنبر و مای و هند
زیر دریایی چین تا به دریای سند ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۳۹۶. )

سَنَد
واژه یِ پارسی - اَرَبیده یِ : چَنَد

دستمایه

مدرک . . . . رسید . . . . بنچاق . . . . .

دستک / نشانگر /


کلمات دیگر: