کلمه جو
صفحه اصلی

مجرد


مترادف مجرد : بی زن، تک، تنها، عزب، غیر متاهل، فرد، منفرد، یالقوز، یالغوز، یکه ، جریده، انتزاعی، ذهنی ، برهنه، عریان، گوشه گیر، گوشه نشین، انفرادی، صرف، خالص، ناب، سره، غیرمادی ، خالی، تهی، عاری

متضاد مجرد : متاهل، عینی، مادی

برابر پارسی : تنها، بی همسر، تک، آهنجیده

فارسی به انگلیسی

abstract, immaterial, incorporeal, mono-, single, unattached, unmarried, unbound, lonely, maiden, naked

single, unmarried, naked, abstract


abstract, immaterial, incorporeal, lonely, maiden, mono-, single, unattached, unmarried


فارسی به عربی

انفرادی , عازب , غیر اساسی , فرد , مطلق , ملخص , منفصل , وحید

عربی به فارسی

مجزا , پريشان خيال , مختصر


مترادف و متضاد

noumenon (اسم)
مجرد، وجود مجرد

stripped (صفت)
مجرد

wifeless (صفت)
مجرد، بی زن

abstract (صفت)
مطلق، انتزاعی، مجرد، صریح، غیر عملی، بی مسما، عاری از کیفیات واقعی، خشک

single (صفت)
مجرد، تنها، عزب، فردی، تک، فرد، واحد، منفرد، انفرادی، تک و توک، یک نفری، یک لا، یک رشته

immaterial (صفت)
مجرد، جزئی، غیر مادی، بی اهمیت، معنوی

solitary (صفت)
مجرد، تنها، پرت، منزوی، تک، منفرد

celibate (صفت)
مجرد، عزب، بی جفت

incorporeal (صفت)
مجرد، غیر مادی، معنوی، بی جسم

lone (صفت)
مجرد، تنها، دلتنگ، تک، یکه، بیوه، مجزا ومنفرد

discrete (صفت)
مجرد، جدا، مجزا

barefooted (صفت)
مجرد، پابرهنه

isolated (صفت)
مجرد، مشتق

بی‌زن، تک، تنها، عزب، غیر متاهل، فرد، منفرد، یالقوز، یالغوز، یکه ≠ جریده


اسم ≠ متاهل


۱. بیزن، تک، تنها، عزب، غیر متاهل، فرد، منفرد، یالقوز، یالغوز، یکه ≠ متاهل
۲. جریده
۳. انتزاعی، ذهنی ≠ عینی
۴. برهنه، عریان
۵. گوشهگیر، گوشهنشین
۶. انفرادی
۷. صرف
۸. خالص، ناب، سره
۹. غیرمادی ≠ مادی
۱۰. خالی، تهی، عاری


فرهنگ فارسی

برهنه، عریان ، یکه وتنها، مرد بی زن، ودراصطلاح حکمائ آنچه که منزه ازماده باشدمانندعقول وارواح
( اسم ) ۱ - برهنه عریان . ۲ - تنها منفرد . ۳ - بی همسر ( زن و مخصوصا مرد ). ۴ - آنست که شاعر یا دبیر حرفی چند را از قصیده و نامه بیرون کند و این عمل ( بعربی ) بیشتر آید که بپارسی ... چنانکه حسین ایلاقی گوید بی الف : زلفین بر شکسته و قد صنوبری ... و این صنعت را حذف نیز نامند . یا شعر مجرد . شعر ساده و عاری از الحان موسیقی مقابل شعر ملحون . ۵ - امری که روحانی محض باشد و مخلوط با ماده نبود چنانکه گویند : نفوس و عقول مجردند یا عقول مجردات محض اند و نفوس ذاتا و وجودا مجردند ولیکن در فعل متعلق بماده اند و مفاهیم کلیه و معانی عام. ذهنیه مجردند یعنی موطن آنها عقل است ولیکن مرتبط با ماده اند زیرا منشائ انتزاع آنها ماده است و صور علمیه مجرد محض نمیباشند و مجردات محضه همان عقول و نفوس کلیه اند و نفوس مدبره نیز مجرد محض نمیباشند زیرا در فعل متعلق بماده اند و مثل نوریه مجرد محض اند ولی مثل معلقه نیم مجردند زیرا دارای مقدارند . بالجمله مجردات بر دو قسماند : الف - آنکه فعلا و ذاتا و وجودا مجردند مانند عقول . ب - مجرداتی که ذاتا و وجودا مجردند ولی فعلا مادی هستند مانند نفوس مدبر. فلکی و انسانی . ۶ - کسی است که قطع علایق از تعلقات دنیوی کرده وجود را از رذایل اخلاقی پاک و منزه کرده باشد و ترک مال و منال گفته برای سیر الی الله آماده شده باشد . ۷ - سپاهی آزموده و رزم دیده جمع : مجردات .
آلتی جراحی برای پاک کردن دندانها

فرهنگ معین

(مُ جَ رَّ ) [ ع . ] (اِمف . ) ۱ - تنها. ۲ - بی - همسر. ۳ - دارای جنبة نظری .

لغت نامه دهخدا

مجرد. [ م ِ رَ ] (ع اِ) آلتی جراحی برای پاک کردن دندانها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آلتی که بدان دندانها راپاک کنند. ج ، مجارد. (از اقرب الموارد). || آلتی چون داس برای تراش دادن درخت از شاخه ها و نخل از خوص و مانند آن . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || آلت خراطان برای خراطی کردن چوب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


مجرد. [ م ُ ج َ ر رَ ] (ع ص ) برهنه . عریان . (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- فلان حسن المجرد؛ فلان در برهنگی خوش و آکنده گوشت است . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || برکشیده (تیغ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سیف مجرد؛ شمشیر کشیده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) :
که استاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد.

ناصرخسرو.


|| تارک دنیا. (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). عاری از قید و شرط و لواحق و ضمائم و پاک از عوارض ... و مجرد کسی است که خود را از تمام علائق مادی دور نگهدارد. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص 528). مجرد کسی است که قطع علائق از متاع و بهره های دنیوی کرده باشد و خود را از ادناس و رذائل اخلاقی پاک و منزه کرده باشد و ترک مال و منال نموده و خود را برای سیر الی اﷲ آماده کرده باشد. (فرهنگ مصطلحات عرفاء سیدجعفر سجادی ص 349) : باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند و با این همه غمها دلشاد. (مقامات حمیدی ).
مجرد آی در این راه تا ز حق شنوی
الی َّ عبدی اینجا نزول کن اینجا.

خاقانی .


درویشی مجرد به گوشه ٔ صحرایی نشسته بود.

(گلستان ).


گر رَوی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو.

حافظ.


|| عاری . تهی . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا.

سنائی .


راه سیلان گردون از بسط هامون بسته شد، عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد. (مقامات حمیدی ).
از تو مجرد ز می و آسمان
تو به کنار و غم تو در میان .

نظامی .


- شعر مجرد ؛ شعر ساده و عاری از الحان موسیقی . مقابل شعر ملحون . (فرهنگ فارسی معین ).
|| تنها. (غیاث ) (آنندراج ). منفرد و یگانه و تنها. (ناظم الاطباء) :
در این حادثه گزاف کاری بر دست گرفتی ... و به تمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی به امضای حکم آوردی . (کلیله و دمنه ).
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم به اجزا برافکند
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 138).


- بمجردِ ... ؛ بمحض ِ ... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن . (گلستان ). بمجرد آنکه قدم در منزل نهاد حضرت خواجه او را گفتند ... (انیس الطالبین ص 138). بمجرد آنکه حضرت خواجه این چنین فرمودند دیگر هیچ یکی از ما آن آوازها نشنودیم . (انیس الطالبین ص 141). بمجرد آنکه من این سخن بگفتم ... (تاریخ قم ص 188).
- بمجرد نظر ؛ به محض نگاه . (ناظم الاطباء).
- بمجرد گمان ؛ بمحض گمان . (ناظم الاطباء).
- قول مجرد ؛ قولی که راوی آن یک تن بیش نباشد. مقابل قول متواتر : بحمداﷲ تا بوده ای ... از روات ثقات بوده ای و ما را سماع قول مجرد تو در افادت یقین بر تواتر اجماعات راجح آمده و از بحث مستغنی . (مرزبان نامه چ قزوینی ص 254).
|| به اصطلاح حکما، چیزی از ممکنات که منزه از ماده بود چون عقول و نفوس که اهل شرع ملائکه و ارواح خوانند. (غیاث ) (آنندراج ). در اصطلاح اهل حکمت ، آنچه نه محل برای جوهری و نه حال در جوهری دیگر و نه مرکب از آن دو باشد. (از تعریفات جرجانی ). امری که روحانی محض باشد و مخلوط با ماده نبود، چنانکه گویند: نفوس و عقول مجردند یا عقول مجردات محض اند و نفوس ذاتاً و وجوداً مجردند و لیکن در فعل متعلق به ماده اندو مفاهیم کلیه و معانی عامه ٔ ذهنیه مجردند، یعنی موطن آنها عقل است و لیکن مرتبط با ماده اند، زیرا منشاء انتزاع آنها ماده است و صور علمیه مجرد محض نمی باشند، و مجردات محضه همان عقول و نفوس کلیه اند و نفوس مدبره نیز مجرد محض نمی باشند زیرا در فعل متعلق به ماده اند. و ُمثل نوریه مجرد محض اند. ولی مثل معلقه نیم مجردند زیرا دارای مقدارند. بالجمله مجردات بر دو قسم اند یکی آنکه فعلاً و ذاتاً و وجوداً مجردند مانندعقول و دیگر مجرداتی که ذاتاً و وجوداً مجردند ولی فعلاً مادی هستند مانند نفوس مدبره ٔ فلکی و انسانی . (فرهنگ علوم عقلی ، تألیف سیدجعفر سجادی ). نزد حکما ومتکلمان ممکنی را گویند که نه متحیز باشد و نه در متحیز حلول کند و این ممکن را مفارق نیز گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ) :
صبر و دل و دین ما جمله ز ما بستدند
روح مجرد بماند دامن دل برگرفت .

خاقانی .


|| مرد بی زن . (غیاث ) (آنندراج ). بی زن . ناکدخدا. (ناظم الاطباء). بی زوجه . بی اهل و عیال . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || رجل مجرد؛ مرد تجربه کار. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). آزموده و رزم دیده : وایشان را قومی مجرد باید مانند ایشان با مایه و بی بنه تا ایشان را مالیده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 587). و خود با بندویه و بسطام که هر دو خویش او بودند با جماعتی اندک سوار مجرد به یک اسپ فرات عبره کردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 100). و رجوع به مجرذ شود. || در اصطلاح علم صرف (عربی )، کلمه ای است که همه ٔ حروف آن اصلی و از حروف زاید خالی باشد مانند ضرب ، و مقابل آن مزید فیه است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). || بی اعراب . مقابل معرب . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح بدیع) یکی از جمله ٔ بلاغت آن است که شاعر و دبیر حرفی چند (یا حرفی ) را از قصیده و نامه بیرون کنند و این عمل به عربی بیشتر آید از آنکه به پارسی ، چنانکه حسین ایلاقی گوید بی الف :
زلفین بر شکسته و قد صنوبری
زیر دو زلف جعدش دو خط عنبری
دو لب عقیق و زیر عقیقش دو رسته در
نرگس دو چشم و زیر دو نرگس گل طری
چشم و دو زلف و دو رخ جمله مشعبذند
و ز یک دگر گرفته همه سحر و دلبری
خلد برین شده ست نگه کن به کوه و دشت
صد گونه گل شکفته به هر سو که بنگری
سرخ و سپید و لعل و کبود و بنفش و زرد
نوروز کرد بر گل صد برگ زرگری
خیره شود دو چشم که چون بنگری بدو
کوشی که بگذری ندهدره که بگذری .

(از ترجمان البلاغه ص 108 و 109).


|| موی برکنده . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). || (اِ) نره ٔ ستور یا عام است . (منتهی الارب ) (آنندراج ).

مجرد. [ م ُ ج َرْ رِ ] (ع ص ) آن که باز کند پوست را. (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آن که پوست برمی کند. (ناظم الاطباء). || برهنه کننده . (آنندراج ) (از منتهی الارب ). آنکه برهنه می کند. (ناظم الاطباء).


مجرد. [ م ُ ج َ ر رَ ] ( ع ص ) برهنه. عریان. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
- فلان حسن المجرد؛ فلان در برهنگی خوش و آکنده گوشت است. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). || برکشیده ( تیغ ). ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). سیف مجرد؛ شمشیر کشیده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) :
که استاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد.
ناصرخسرو.
|| تارک دنیا. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). عاری از قید و شرط و لواحق و ضمائم و پاک از عوارض... و مجرد کسی است که خود را از تمام علائق مادی دور نگهدارد. ( از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی ص 528 ). مجرد کسی است که قطع علائق از متاع و بهره های دنیوی کرده باشد و خود را از ادناس و رذائل اخلاقی پاک و منزه کرده باشد و ترک مال و منال نموده و خود را برای سیر الی اﷲ آماده کرده باشد. ( فرهنگ مصطلحات عرفاء سیدجعفر سجادی ص 349 ) : باز صافیان مجرد و پاکان مفرد از این همه رنگها آزادند و با این همه غمها دلشاد. ( مقامات حمیدی ).
مجرد آی در این راه تا ز حق شنوی
الی َّ عبدی اینجا نزول کن اینجا.
خاقانی.
درویشی مجرد به گوشه صحرایی نشسته بود.
( گلستان ).
گر رَوی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو.
حافظ.
|| عاری. تهی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
عروس حضرت قرآن نقاب آنگه براندازد
که دارالملک ایمان را مجرد بیند از غوغا.
سنائی.
راه سیلان گردون از بسط هامون بسته شد، عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد. ( مقامات حمیدی ).
از تو مجرد ز می و آسمان
تو به کنار و غم تو در میان.
نظامی.
- شعر مجرد ؛ شعر ساده و عاری از الحان موسیقی. مقابل شعر ملحون. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| تنها. ( غیاث ) ( آنندراج ). منفرد و یگانه و تنها. ( ناظم الاطباء ) :
در این حادثه گزاف کاری بر دست گرفتی... و به تمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی به امضای حکم آوردی. ( کلیله و دمنه ).
در مجمعی که شاه و دگر خسروان بوند
او کل بود که سهم به اجزا برافکند
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 138 ).
- بمجردِ... ؛ بمحض ِ... ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : پدر گفت ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن. ( گلستان ). بمجرد آنکه قدم در منزل نهاد حضرت خواجه او را گفتند... ( انیس الطالبین ص 138 ). بمجرد آنکه حضرت خواجه این چنین فرمودند دیگر هیچ یکی از ما آن آوازها نشنودیم. ( انیس الطالبین ص 141 ). بمجرد آنکه من این سخن بگفتم... ( تاریخ قم ص 188 ).

فرهنگ عمید

۱. بدون همسر.
۲. (قید ) تنها.
۳. (فلسفه ) آنچه منزه از ماده باشد، مانند عقول و ارواح.
۴. [قدیمی] برهنه، عریان.
۵. [قدیمی] خالی.

دانشنامه عمومی

مجرد در لغت به معنی تنها و بی همسر است. و در اصطلاح به پسر یا دختری که به سن بلوغ رسیده اما به هر دلیل ازدواج نکرده باشد،یا فردی که پس از ازدواج از همسرش جدا شده باشد، گفته می شود.
تجرد قطعی
مشکلات ازدواج افزایش سن ازدواج و افزایش میزان طلاق از عواملی است که تعداد افراد مجرد را در یک جامعه افزایش می دهد.
در بیشتر موارد، چنین ارتباط و دوستی هایی به محض آگاهی همسر اول شکست می خورد و باعث فروپاشی خانواده او یا قطع ارتباط با فرد دوم می شود و در موارد کمی که به ازدواج منجر می شود با سختی ها و مشکلات زیادی مواجه می شود.

مجرد (ابهام زدایی). مجرد می تواند به موارد زیر اشاره کند:
مجرد، پسر یا دختری که به سن بلوغ رسیده اما به هر دلیل ازدواج نکرده باشد
مجرد در فلسفه، دین و کلام، دارای ویژگی تجرد
جبر مجرد
هنر مجرد یا هنر انتزاعی
گری مجرد، یک مجموعهٔ تلویزیونی کمدی موقعیت محصول کشور آمریکا
مهدی مجرد تاکستانی معروف به مهدی تاکستانی، تارنواز ایرانی
محمد ایرانی مجرد، موسیقی دان و کارشناس ردیف موسیقی ایرانی
قنات مجرد، قزوین
مجرد (روستا) در قزوین

غیرمادی، امری که روحانی محض باشد، آنچه منزٌه از ماده باشد مانند عقل و روح


دانشنامه آزاد فارسی

مجرد (ادبیات). مُجَرَّد (ادبیات)
(یا: معطّل؛ در لغت به معنای برهنه کردن) اصطلاحی در بدیع. شعری که همۀ حروفِ به کاررفته در آن، بی نقطه باشد: عماد عالم عادل، سِوار ساعد مُلک/ اساس طارم اسلام و سرور عالم (مجیرالدین بیلقانی).

فرهنگ فارسی ساره

آهنجیده


گویش اصفهانی

تکیه ای: azab
طاری: azeb
طامه ای: azab
طرقی: azab
کشه ای: azab
نطنزی: azab


پیشنهاد کاربران

مجرد، single


نا بن دار

غیر مادّی - منزّه از ماده - امری که فقط حالت روحانی داره مثل عقل و روح

صِرف

سینگل


کسی که ازدواج نکرده

بدونِ. . .

لخت، بی همسر.
مجرد در اصل به معنی لخت و عریان است و شاید از آن جهت معنی تنها و بی همسر هم به آن تعلق گرفته است که طبق قرآن کریم ؛ هُنَّ لِبَاسٌ لَّکُمْ وَأَنتُمْ لِبَاسٌ لَّهُنَّ ( ۱۸۷ بقره )
همسر برای همسر، لباس است.
زن همچون جامه ای فراگیر، مرد را در خود می پوشاند و چنانکه گویی بدون زن برهنه است و مرد نیز زن را در کسوت شخصیت و عشق و حمایت خویش می پوشاند چنانکه گویی بدون او عریان و بدون حفاظ است. ( استاد الهی قمشه ای از کتاب در محضر قرآن )



لخت، بی همسر.
مجرد در اصل به معنی لخت و عریان است
فَأَخْرِجْنِی مِنْ قَبْرِی، مُؤْتَزِراً کَفَنِی، شَاهِراً سَیْفِی، مُجَرِّداً قَنَاتِی ( از دعای عهد )
بیرون آور مرا از قبرم[در حالیکه] کفنم پوشیده، شمشیرم از نیام برکشیده، نیزه ام برهنه.


مجرد:ذهنی
مقابل ذهنی:عینی

تنها، کسی که هیچوقت عروسی نمیکند


کلمات دیگر: