کلمه جو
صفحه اصلی

سیه تاب

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آهنی صیقل کرده که آن را با آب لیمو تر کرده باشند بوضعی بر آتش گذارند که بنفسجی گردد . ۲ - نوعی رنگ سیاه که بر تیغ و قرصهای سپر و مانند آن مکالند . ۳ - سیاه رنگ .

لغت نامه دهخدا

سیه تاب. [ ی َه ْ ] ( ص مرکب ) رنگی باشد بنفسجی که آهن صیقل دیده را به آب لیمو و گرمی آتش رنگ کنند. ( غیاث اللغات ). آهن صیقل کرده را با آب لیمو تر کرده به وضعی بر آتش میگذارند که بنفسجی میشود و آنرا سیه تاب میگویند. ( آنندراج ). || نوعی از رنگ سیاه که بر تیغ و قرصهای سپر و مانند آن کنند و با لفظ کردن و زدن مستعمل است. ( آنندراج ). به سیاهی زده. سیاه گون. سیاه رنگ :
ای بسا زر که سیه تابش کنند
تا شود ایمن ز تاراج و گزند.
مولوی.
در دهلیز خانقاه تخته سنگی چند بوده که انداخته بوده اند و مدتهای مدید بر آن گذشته ، و حال آنکه طلا بوده که سیه تاب کرده بودند. ( مزارات کرمان ص 12 ).
زد بر آئینه سیه تاب آه غم شبگیر ما
سرمه چشم جنون شدحلقه زنجیر ما.
ارادت خان واضح ( از آنندراج ).


کلمات دیگر: