کلمه جو
صفحه اصلی

قسیم

فارسی به انگلیسی

handsome, participant, distributor

مترادف و متضاد

handsome (صفت)
خوب، خوشرو، دلپذیر، مطبوع، زیبا، خوش اندام، خوش روی، خوبرو، خوش منظر، خوش قیافه، قسیم

فرهنگ فارسی

نصیب، بهره، بخش، پارهای ازیک چیزقسمت شده، به معنی تقسیم کننده، بخش کننده، شخص خوبروی، جمیل
۱ - ( صفت ) بخش کننده تقسیم کننده ۲ - بخش بخش کننده مقسوم علیه بخشیاب ۳ - شریک هم بخش ۴ - قسمتی از چیز قسمت شده بهره بخش ۵ - صاحب جمال جمیل .
ابن ابراهیم

فرهنگ معین

(قَ س ) [ ع . ] ۱ - (ص . ) جمیل ، زیبا. ۲ - بخش کننده . ۳ - (اِ. ) نصیب ، بهره .

لغت نامه دهخدا

قسیم. [ ق َ ] ( ع اِ ) نصیب. ج ، اَقْسِماء. جج ، اقاسیم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || ( ص ) جمیل. ( اقرب الموارد ). مرد صاحب جمال. ( منتهی الارب ). ج ، قُسْم. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) :
قسیم جسیم بسیم وسیم.
سعدی ( بوستان ).
|| ( اِ ) جزئی از شی مقسوم. ( اقرب الموارد ). نیمه چیزی. ( منتهی الارب ). || قسم شی ٔ؛ آنکه مقابل شی باشد و مندرج باشد با او تحت شی دیگری ، چون اسم که مقابل فعل است و هر دو مندرج در تحت کلمه که شی دیگری است هستند و کلمه اعم از آن دو است و آن دو هر یک قسم دیگری هستند. ( از اقرب الموارد ) ( از تعریفات ). || ( اِ ) بخش بخش کننده. ( منتهی الارب ). قسمت کننده.
- قسیم النار و الجنة ؛ لقب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است :
علی حُبّه جُنّة قسیم النار و الجَنة
وصی المصطفی حقاً امام الانس و الجِنة.

قسیم. [ ق َ ] ( اِخ ) اسبی است مر بنی جعدة را. ( منتهی الارب ).

قسیم. [ ق َ ] ( اِخ ) وادیی است در یمامه. ( معجم البلدان ).

قسیم. [ ق َ ] ( اِخ ) شهرهایی است در اواسط جزیره عربی واقع درارتفاعات صحرا که وادی رمه از آن ها میگذرد. این شهرها در حدود 25هزار جمعیت دارد. بعضی از آنان با یمن و شام و عراق روابط بازرگانی دارند. ( ذیل المنجد ).

قسیم. [ ق َ] ( اِخ ) ابن ابراهیم. رجوع به بزرجمهر قسیمی شود.

قسیم . [ ق َ ] (اِخ ) اسبی است مر بنی جعدة را. (منتهی الارب ).


قسیم . [ ق َ ] (اِخ ) شهرهایی است در اواسط جزیره ٔ عربی واقع درارتفاعات صحرا که وادی رمه از آن ها میگذرد. این شهرها در حدود 25هزار جمعیت دارد. بعضی از آنان با یمن و شام و عراق روابط بازرگانی دارند. (ذیل المنجد).


قسیم . [ ق َ ] (اِخ ) وادیی است در یمامه . (معجم البلدان ).


قسیم . [ ق َ ] (ع اِ) نصیب . ج ، اَقْسِماء. جج ، اقاسیم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || (ص ) جمیل . (اقرب الموارد). مرد صاحب جمال . (منتهی الارب ). ج ، قُسْم . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) :
قسیم جسیم بسیم وسیم .

سعدی (بوستان ).


|| (اِ) جزئی از شی ٔ مقسوم . (اقرب الموارد). نیمه ٔ چیزی . (منتهی الارب ). || قسم شی ٔ؛ آنکه مقابل شی ٔ باشد و مندرج باشد با او تحت شی ٔ دیگری ، چون اسم که مقابل فعل است و هر دو مندرج در تحت کلمه که شی ٔ دیگری است هستند و کلمه اعم از آن دو است و آن دو هر یک قسم دیگری هستند. (از اقرب الموارد) (از تعریفات ). || (اِ) بخش بخش کننده . (منتهی الارب ). قسمت کننده .
- قسیم النار و الجنة ؛ لقب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب است :
علی ﱡ حُبّه جُنّة قسیم النار و الجَنة
وصی المصطفی حقاً امام الانس و الجِنة.

قسیم . [ ق َ] (اِخ ) ابن ابراهیم . رجوع به بزرجمهر قسیمی شود.


فرهنگ عمید

۱. تقسیم کننده، بخش کننده.
۲. پاره ای از یک چیز قسمت شده، بخش.
۳. هم قسم، متحد.
۴. شریک، هم بخش.
۵. شخص خوب روی، جمیل.

دانشنامه عمومی

خوش قیافه، خوش سیما، خوش تیپ.


واژه نامه بختیاریکا

( قسیم + ) طناب

پیشنهاد کاربران

صاحب جمال_خوب رو

صاحب جمال و زیبا

صاحب جمال

زیبا ، تقسیم کننده

صاحب جمال و زیبابودن


کلمات دیگر: