کلمه جو
صفحه اصلی

قضیب

فارسی به انگلیسی

penis, phallus

branch, branch-line, branch-pipe, tributary


عربی به فارسی

الت مردي , الت رجوليت , ذکر , کير , ميله


فرهنگ فارسی

شاخه درخت، شاخه بریده شده، به معنی آلت تناسل مرد
( اسم ) ۱ - شاخه درخت شاخه نرم و تازه : می زعفری خور ز دست بتی که گویی قضیبی است از خیزران . ( منو چهری . د . ۲ ) ۶۲ - چوبدستی : و خیز ران سیمین در دست ناظران تا چون فرزند پدیدار شود قضیب بر طشت زنند تا آواز بگوش حکیمان رسد و طالع فرزند شاه بدست آورند ۳ - تازیانه ۴ - کمان ساخته از شاخه درخت ۶ - آلت تناسل مرد نره ( مطلقا ) ۷ - آلت تناسل خر نره خر جمع : قضبان .
روزی است تاریخی میان حارث و کنده که در وادی قضیب اتفاق افتاد .

فرهنگ معین

(قَ ض ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - شاخة درخت . ۲ - آلت مرد. ج . قضبان .

لغت نامه دهخدا

قضیب. [ ق َ ] ( ع اِ ) شاخ درخت. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). الغصن المقطوع. ( اقرب الموارد ) :
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش.
نظامی.
جمع آن قضبان به ضم قاف است ، و به کسر آن نیز لغتی است. ( اقرب الموارد ) ( بحرالجواهر ). || نره. || نره خر. || تازیانه. ( منتهی الارب ). || ناقه رام ناشده. || ( ص ) کمان از شاخ ساخته ، یا کمان شاخ ناشکافته. || شمشیر لطیف. || تیغ بران. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قضیب. [ ق َ ] ( اِخ ) مردی است از بنی ضبه که برای هیچ چیز بیتابی و ناشکیبائی نمیکرد، و در صبر و بردباری به وی مثل زنند و گویند: هو اصبر من قضیب. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قضیب. [ ق َ ] ( اِخ ) نام خرمافروشی است دربحرین که از شخصی زنبیلی خرما خرید و در آن بدره ای زر بود. آن شخص برای گرفتن بدره خود به وی مراجعه کرد و آن را پس گرفت و با خود کاردی داشت که اگر بدره را نیابد خود را بکشد. قضیب کارد را از وی گرفت و خود را به قتل رسانید. و عربها به وی مثل زنند و گویند: هو الهف من قضیب. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).

قضیب. [ ق َ ]( اِخ ) نام وادیی است در سرزمین تهامه. ( معجم البلدان ). رودباری است به یمن یا به تهامة. ( منتهی الارب ).

قضیب. [ ق َ ] ( اِخ ) ( یوم الَ... ) روزی است تاریخی میان حارث و کنده که در وادی قضیب اتفاق افتاد. در این وادی اشعث بن قیس اسیر شده و درباره آن مثل زنند:سال قضیب بماء او حدید. رجوع به معجم البلدان شود.

قضیب . [ ق َ ] (اِخ ) (یوم الَ ...) روزی است تاریخی میان حارث و کنده که در وادی قضیب اتفاق افتاد. در این وادی اشعث بن قیس اسیر شده و درباره ٔ آن مثل زنند:سال قضیب بماء او حدید. رجوع به معجم البلدان شود.


قضیب . [ ق َ ] (اِخ ) مردی است از بنی ضبه که برای هیچ چیز بیتابی و ناشکیبائی نمیکرد، و در صبر و بردباری به وی مثل زنند و گویند: هو اصبر من قضیب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


قضیب . [ ق َ ] (اِخ ) نام خرمافروشی است دربحرین که از شخصی زنبیلی خرما خرید و در آن بدره ای زر بود. آن شخص برای گرفتن بدره ٔ خود به وی مراجعه کرد و آن را پس گرفت و با خود کاردی داشت که اگر بدره را نیابد خود را بکشد. قضیب کارد را از وی گرفت و خود را به قتل رسانید. و عربها به وی مثل زنند و گویند: هو الهف من قضیب . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


قضیب . [ ق َ ] (ع اِ) شاخ درخت . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). الغصن المقطوع . (اقرب الموارد) :
نی گشته قضیب خیزرانیش
خیری شده رنگ ارغوانیش .

نظامی .


جمع آن قضبان به ضم قاف است ، و به کسر آن نیز لغتی است . (اقرب الموارد) (بحرالجواهر). || نره . || نره ٔ خر. || تازیانه . (منتهی الارب ). || ناقه ٔ رام ناشده . || (ص ) کمان از شاخ ساخته ، یا کمان شاخ ناشکافته . || شمشیر لطیف . || تیغ بران . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ).

قضیب . [ ق َ ](اِخ ) نام وادیی است در سرزمین تهامه . (معجم البلدان ). رودباری است به یمن یا به تهامة. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. (زیست شناسی ) آلت تناسلی مرد.
۲. [جمع: قضبان] شاخۀ درخت.
۳. شاخۀ بریده شده که به عنوان چوب دستی مورد استفاده قرار بگیرد.
۴. شمشیر.

جدول کلمات

شاخه

پیشنهاد کاربران

به فتح ق یعنی تازیانه.
به ضم ق یعنی آلت رجولیت.

آلت مردانه
کیر

حمدان

ایر. [ اَ ] ( اِ ) آلت تناسل. ( برهان ) .

گروگان

گروگان. [ گ ُ ] ( اِ ) آلت تناسل. ( برهان ) . قضیب. ( آنندراج ) . کیر و لند. ( جهانگیری ) . کیر. نره ٔ مرد که آلت تناسل باشد :
چیزی بر من نیست ز دو چیز عجب تر
هرچند عجبهای جهان است فراوان
از پیر جهان گشته ٔ ناگشته مهذب
وز کودک می خورده ٔ ناخورده گروگان.
دهقان علی شطرنجی.
ای پسر تا به میان پای تو درنگرستم
جز بیک چشم گروگان بتو برنگرستم.
سوزنی ( از آنندراج ) .
ای که به یک تیز تو به نیمشب اندر
چشم گروگان خفته گردد بیدار.
سوزنی.
گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه
بسختی چو خاره به تیزی چو خاده.
سوزنی.
من به کنجی در پست خفته بودم سرمست
در گروگان زده دست از برای جلقو.
سوزنی.

بوق

به استعاره ، شرم مرد. ( یادداشت بخطمرحوم دهخدا ) :
پست نشسته تو در قبا و من اینجا
کرده رخم چون رکوک بوق چو آهن.
پسر رامی ( یادداشت بخط مؤلف ) .
زن پار او چون بیابد بوق
سر ز شادی کشد سوی عیوق.
منجیک ( از لغت فرس ص 419 ) .

شرم مرد


کلمات دیگر: