کلمه جو
صفحه اصلی

لامس

فرهنگ فارسی

( اسم ) لمس کننده بپساونده .
از قرای غرب و ابوسلیمان الغربی اللامسی از اقران ابی الخیر الاقطع

فرهنگ معین

(مِ ) [ ع . ] (اِفا. ) لمس کننده .

لغت نامه دهخدا

لامس. [ م ِ ] ( ع ص ) ساینده. بساینده بدست. || امراءة لاتمنع ید لامس ؛ یعنی فجور و زنا میکند و بلین جانب تهمت کرده میشود. || رجل لا یمنع ید لامس ؛ یعنی شوکت و غلبه ندارد. ( منتهی الارب ).

لامس. [ م ِ ] ( اِخ ) از قرای غرب و ابوسلیمان الغربی اللامسی از اقران ابی الخیر الاقطع از آنجاست. ابوزید گوید آن قریتی است بر ساحل بحرالروم از ناحیه سرحدی طرسوس و بدانجا میان مسلمین و رومیان جنگی بوده است. ( معجم البلدان ).

لامس . [ م ِ ] (اِخ ) از قرای غرب و ابوسلیمان الغربی اللامسی از اقران ابی الخیر الاقطع از آنجاست . ابوزید گوید آن قریتی است بر ساحل بحرالروم از ناحیه ٔ سرحدی طرسوس و بدانجا میان مسلمین و رومیان جنگی بوده است . (معجم البلدان ).


لامس . [ م ِ ] (ع ص ) ساینده . بساینده ٔ بدست . || امراءة لاتمنع ید لامس ؛ یعنی فجور و زنا میکند و بلین جانب تهمت کرده میشود. || رجل لا یمنع ید لامس ؛ یعنی شوکت و غلبه ندارد. (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: