کلمه جو
صفحه اصلی

گشته

فارسی به انگلیسی

[rare] changed, crooked, squint


turned, changed, crooked, squint, [rare] changed, preterit

فرهنگ فارسی

خطی که در عهد ساسانیان متداول بود . گویند بیست و هشت حرف داشته و بدین حرف عهود و مواثیق و اقطاعات را می نوشتند و نقش شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکه دینار و درهم را بدین خط بود . ثبت کنندگان علوم نجوم طب و فلسفه را [ گشتک دفتران ] میخواندند .
( اسم ) ۱ - شده گردیده . ۲ - گردش کرده سیر کرده . ۳ - چرخیده دور زده . ۴ - مراجعت کرده. ۵ - تغیر یافته تبدل یافته . ۶ - معکوس شده . ۷ - تفحص کرده . ۸ - جنگ کرده ۹ - انتقال یافته رسیده. ۱٠ - زایل شده غروب کرده . ۱۱ - لوچ احول . ۱۲ - سرگشته حیران . ۱۳ - بخت برگشته بدبخت . ۱۴ - گم گشته مفقود . ۱۵ - پیر شده . ۱۶ - خطی در عهد ساسانی . ۱۷ - مرکبی از عطریات غالی. مثلث .
گرسنه

فرهنگ معین

(گَ تِ ) (ص مف . ) ۱ - گردیده . ۲ - تغییر یافته ، عوض شده . ۳ - گردش کرده ، سیر کرده . گشتی (گَ ) (اِ. ) پاسبان شب ، پلیس .

لغت نامه دهخدا

گشته . [ گ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) ساگ سرخ . (الفاظ الادویه ). || سرگین . (الفاظ الادویه ). || محکم . (شعوری ج 2 ورق 306). شعوری شاهدی نیز آورده است که با معنی مناسب نیست .


گشته. [ گ َ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) ساگ سرخ. ( الفاظ الادویه ). || سرگین. ( الفاظ الادویه ). || محکم. ( شعوری ج 2 ورق 306 ). شعوری شاهدی نیز آورده است که با معنی مناسب نیست.

گشته.[ گ َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) گردیده. ( برهان ) ( آنندراج ):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ.
ابوشکور.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.
فردوسی.
|| متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ. || کاج و لوچ و احول. ( برهان ) ( آنندراج ). || شده :
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف شده و گشته کاینه.
شهید.
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد ( دیوان چ رشیدیاسمی ص 1 ).
با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته ؛ بدبخت. برگشته طالع :
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی ( گلستان ).
- برگشته بخت ؛ بدبخت :
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت.
فردوسی.
- دونیم گشته ؛ پاره شده. به دو قسمت شده :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم.
فردوسی.
- سرگشته ؛ حیران. متحیر.سرگردان :
که سرگشته دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست.
سعدی ( بوستان ).
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
سعدی ( بوستان ).
جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشته بخت برگشته اوست.
سعدی ( بوستان ).
- فرتوت گشته ؛ پیرشده :
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری.
- گم گشته ؛ مفقود :
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ ( دیوان چ قزوینی ص 172 ).

گشته. [ گ َ ت َ / ت ِ ] ( اِ ) نام خطی است مربوط به قبل از اسلام و گویند آن بیست وهشت حرف است که بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکه دینار و درهم بدین خط بود . ( سبک شناسی بهار ج 1 ص 77 ). رجوع به گستج و گشتج و گشتک و پهلوی شود.

گشته . [ گ َ ت َ / ت ِ ] (اِ) نام خطی است مربوط به قبل از اسلام و گویند آن بیست وهشت حرف است که بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکه ٔ دینار و درهم بدین خط بود . (سبک شناسی بهار ج 1 ص 77). رجوع به گستج و گشتج و گشتک و پهلوی شود.


گشته . [ گ ِ ت َ / ت ِ ] (اِ) مرکبی است از عطریات که آنرا به تازی غالیه ٔ مثلث گویند. (انجمن آرا). رجوع به گشته سوز شود.


گشته . [ گ ُ ت َ / ت ِ ] (ص ) گرسنه .(ناظم الاطباء). مصحف گشنه است که معنی گرسنه دهد.


گشته .[ گ َ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) گردیده . (برهان ) (آنندراج ):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ .

ابوشکور.


سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.

فردوسی .


|| متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ . || کاج و لوچ و احول . (برهان ) (آنندراج ). || شده :
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف شده و گشته کاینه .

شهید.


زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.

مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 1).


با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته ؛ بدبخت . برگشته طالع :
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست .

سعدی (گلستان ).


- برگشته بخت ؛ بدبخت :
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت .

فردوسی .


- دونیم گشته ؛ پاره شده . به دو قسمت شده :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم .

فردوسی .


- سرگشته ؛ حیران . متحیر.سرگردان :
که سرگشته ٔ دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست .

سعدی (بوستان ).


نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.

سعدی (بوستان ).


جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشته ٔ بخت برگشته اوست .

سعدی (بوستان ).


- فرتوت گشته ؛ پیرشده :
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.

منوچهری .


- گم گشته ؛ مفقود :
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب .

سعدی .


یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه ٔ احزان شود روزی گلستان غم مخور.

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 172).



فرهنگ عمید

۱. گردیده.
۲. پیچیده.
۳. تغییرپیداکرده.

پیشنهاد کاربران

شـده

دلبسته گشته ام : دلبسته شده ام

آن چه که روی داده و آنرا "گشته" می نامند

مهیا گشته
خوار گشته


چوب معطر که می سوزانند و سفید رنگ است

بیشتر در زبان مُلکی گالی ( زبان بومیان رشته کوه مکران در جنوب شرق کشور )


کلمات دیگر: