کلمه جو
صفحه اصلی

گذر کردن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - عبور کردن گذشتن : همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن بدریای سند . ۲ - داخل شدن تیر در موضعی و از آن بیرون رفتن : آری آن تیر از او چو کرد گذر شد گشاده بر او دو چشم دگر . ( جامی ) ۳ - تجاوز کردن رحجان داشتن : هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمانی بترکان هنر . یا گذر کردن بر دست کسی . بدست کسی آمدن و بیرون رفتن چیزی : این شیخ با این همه جاه و قبول و مال بسیار که بر دست او گذر میکند ...

فرهنگ معین

( ~ . کَ دَ ) (مص ل . ) گذشتن ، عبور کردن .

لغت نامه دهخدا

گذر کردن. [ گ ُ ذَ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) گذشتن. عبور کردن. مرور نمودن :
هنر بر گهرنیز کرده گذر
سزد گر نمانی به ترکان هنر.
فردوسی.
چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه.
فردوسی.
فروجست رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت.
فردوسی.
همی رو چنین تا سر مرز هند
وز اینجا گذر کن به دریای سند.
فردوسی.
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین.
فردوسی.
چه مایه جهان داشت لهراسب شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه.
فردوسی.
فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشه نارون.
فردوسی.
چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره پشت او.
فردوسی.
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه.
فردوسی.
بر ایشان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد مهر گیتی فروز.
فردوسی.
نبایست کردن بر این سو گذر
بر نره دیوان پرخاشخر.
فردوسی.
نیارست کردن کس اینجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر.
فردوسی.
بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.
فردوسی.
یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه.
فردوسی.
همه رنج ما مانده بر خارسان
گذر کرد باید سوی شارسان.
فردوسی.
بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.
فردوسی.
درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش.
ناصرخسرو.
ز آنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد.
نظامی.
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز.
نظامی.
چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبرکرد.
نظامی.
به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه ، بانو را خبر کرد.
نظامی.
هر دم از روزگار ما جزوی است
که گذر میکند چو برق یمان.
سعدی.
چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.
سعدی ( طیبات ).

گذر کردن . [ گ ُ ذَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گذشتن . عبور کردن . مرور نمودن :
هنر بر گهرنیز کرده گذر
سزد گر نمانی به ترکان هنر.

فردوسی .


چو بشنید فرزند خاقان که شاه
ز جیحون گذر کردخود با سپاه .

فردوسی .


فروجست رستم ببوسید تخت
بسیچ گذر کرد و بربست رخت .

فردوسی .


همی رو چنین تا سر مرز هند
وز اینجا گذر کن به دریای سند.

فردوسی .


بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین .

فردوسی .


چه مایه جهان داشت لهراسب شاه
نکردی گذر سوی آن بارگاه .

فردوسی .


فرخ زاد گوید که با انجمن
گذر کن سوی بیشه ٔ نارون .

فردوسی .


چو بوسید پیکان سرانگشت او
گذر کرد از مهره ٔ پشت او.

فردوسی .


ز جیحون گذر کرد خود با سپاه
بیامد گرازان سوی رزمگاه .

فردوسی .


بر ایشان بشادی گذر کرد روز
چو از چشم شد مهر گیتی فروز.

فردوسی .


نبایست کردن بر این سو گذر
بر نره دیوان پرخاشخر.

فردوسی .


نیارست کردن کس اینجا گذر
ز دیوان و پیلان و شیران نر.

فردوسی .


بر اینسان گذر کرد خواهد سپهر
گهی پر زخشم و گهی پر ز مهر.

فردوسی .


یکی روز شاه جهان سوی کوه
گذر کرد با چند کس همگروه .

فردوسی .


همه رنج ما مانده بر خارسان
گذر کرد باید سوی شارسان .

فردوسی .


بزد تیر بر پشت آن گور نر
گذر کرد بر گور پیکان و پر.

فردوسی .


درم خواهی از گلبنانش گذر کن
وشی بایدت مگذر از جویبارش .

ناصرخسرو.


ز آنجا به دیار او گذر کرد
زو اهل قبیله را خبر کرد.

نظامی .


نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز.

نظامی .


چو گل بر مرز کوهستان گذر کرد
نسیمش مرزبانان را خبرکرد.

نظامی .


به درگاه مهین بانو گذر کرد
ز کار شاه ، بانو را خبر کرد.

نظامی .


هر دم از روزگار ما جزوی است
که گذر میکند چو برق یمان .

سعدی .


چو عمر خوش نفسی گرگذری کنی با من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید.

سعدی (طیبات ).


کرده ام از راه عشق چند گذر سوی او
او به تفضل نکرد هیچ گذر سوی من .

سعدی (بدایع).


باآنکه اسیران را کشتی و خطا کردی
بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد.

سعدی (طیبات ).


خرم صباح آنکه تو بر وی گذر کنی
پیروز روز آنکه تو در وی نظر کنی .

سعدی (طیبات ).


سالها بر تو بگذرد که گذر
نکنی سوی تربت پدرت .

سعدی (گلستان ).


گذر کرد بقراط بر وی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.

سعدی (بوستان ).


یکی متفق بود بر سنگری
گذر کرد بر وی نکومحضری .

سعدی (بوستان ).


بزیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.

حافظ.


یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد.

حافظ.


یارب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند.

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 128).


|| تجاوز کردن . سرپیچی کردن . نافرمانی کردن :
نشاید گذر کردن از رای اوی
گذشت از بر و بوم وز جای اوی .

فردوسی .


- روز گذر کردن ؛ قیامت . روز جزا که در آن روز از پل صراط بایدگذشت :
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن .

فردوسی .


- امثال :
مثل گوسفندان که چون یکی از جوی گذرد دیگران نیز بر پی او گذر کنند.

جدول کلمات

عبور

پیشنهاد کاربران

اجتیاز

پشت سر گذاشتن

گزاره کردن. [ گ ُ رَ / رِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) گذشتن. عبور کردن :
سنان چه باید برنیزه ای کنی کز پیل
همی گزاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
گزاره کرد سپه را به ده دوازده رود
به مرکبان بیابان نورد کوه گزار.
فرخی.
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گزاره کرد بدین رو همی دو روز و دو شب.
فرخی.


کلمات دیگر: