گسترد گسترد خواهد گسترد بگستر گسترنده گسترده گسترش ) ۱ - ( مصدر ) پهن کردن منبسط کردن . ۲ - فرش کردن : بگسترد فرشی زدیبای چین که گفتی مگر آسمان شد زمین . ۳ - منتشر کردن شایع کردن . ۴ - افشاندن پاشیدن : بگسترد بر موبدان سیم و زر باتش پراگند چندی گهر . ۵ - ( مصدر ) منتشر شدن شایع شدن : چنانک خبرش اندر امتی بر امتان پیدا شد و بگسترد .
گستریدن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
(گُ تَ دَ ) (مص م . ) پراکنده کردن ، گستردن .
لغت نامه دهخدا
گستریدن. [ گ ُ ت َ دَ ] ( مص ) گستردن. منتشر کردن. پراکنده کردن :
چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید.
همه کاخ و میدان درم گسترید.
همه روی کشور سپه گسترید.
همه راه زر و درم گسترید.
همه مرز دریا سپه گسترید.
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم.
گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم.
شد آئینش از هفت کشور پدید.
که نامش به هر گوشه ای گسترید.
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان.
گویند همچو کرد فلان بلفرج را ( ؟ )
نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید.
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
- آفرین گستریدن ؛ آفرین خواندن. آفرین گفتن :
جهان دیده روی شهنشاه دید
بدان نامدار آفرین گسترید.
بر ایشان بداد آفرین گسترید.
بر آن تخت و تاج آفرین گسترید.
بدان دست و تیغ آفرین گسترید.
سه ساله همه یاد کرد آنچه دید.
چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید.
فردوسی.
ز دستور و گنجور بستد کلیدهمه کاخ و میدان درم گسترید.
فردوسی.
که لشکر بنزدیک جیحون رسیدهمه روی کشور سپه گسترید.
فردوسی.
وز آنجا سوی دامغان برکشیدهمه راه زر و درم گسترید.
فردوسی.
چنین تا بنزدیک طنجه رسیدهمه مرز دریا سپه گسترید.
اسدی.
فراختم علم فتنه را به هفت فلک بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم.
سوزنی.
|| و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است : گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشار مرغزی.
|| پخش شدن. شایع شدن. شایع گشتن. پهن شدن : بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم.
فرخی.
از او در جهان آگهی گستریدشد آئینش از هفت کشور پدید.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
جهان آفرینش چنان برکشیدکه نامش به هر گوشه ای گسترید.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
نتافته ست چنین آفتاب در آفاق نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان.
سعدی.
|| مجازاً شایع کردن. آشکار کردن : گویند همچو کرد فلان بلفرج را ( ؟ )
نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید.
لبیبی.
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ناصرخسرو.
این مصدر با کلمات : آفرین ، پیام ، ثناء، سخن ، شکر، عبادت ، لابه ، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد.- آفرین گستریدن ؛ آفرین خواندن. آفرین گفتن :
جهان دیده روی شهنشاه دید
بدان نامدار آفرین گسترید.
فردوسی.
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدیدبر ایشان بداد آفرین گسترید.
فردوسی.
خرامید بهرام و او را بدیدبر آن تخت و تاج آفرین گسترید.
فردوسی.
برفتند و دیدند هر کس که دیدبدان دست و تیغ آفرین گسترید.
اسدی.
زمین بوسه داد آفرین گستریدسه ساله همه یاد کرد آنچه دید.
اسدی.
- پیام گستریدن ؛ پیام رساندن : گستریدن . [ گ ُ ت َ دَ ] (مص ) گستردن . منتشر کردن . پراکنده کردن :
چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید.
ز دستور و گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید.
وز آنجا سوی دامغان برکشید
همه راه زر و درم گسترید.
چنین تا بنزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید.
فراختم علم فتنه را به هفت فلک
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم .
|| و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است :
گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
|| پخش شدن . شایع شدن . شایع گشتن . پهن شدن :
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم .
از او در جهان آگهی گسترید
شد آئینش از هفت کشور پدید.
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش به هر گوشه ای گسترید.
نتافته ست چنین آفتاب در آفاق
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان .
|| مجازاً شایع کردن . آشکار کردن :
گویند همچو کرد فلان بلفرج را (؟)
نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید.
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
این مصدر با کلمات : آفرین ، پیام ، ثناء، سخن ، شکر، عبادت ، لابه ، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- آفرین گستریدن ؛ آفرین خواندن . آفرین گفتن :
جهان دیده روی شهنشاه دید
بدان نامدار آفرین گسترید.
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان بداد آفرین گسترید.
خرامید بهرام و او را بدید
بر آن تخت و تاج آفرین گسترید.
برفتند و دیدند هر کس که دید
بدان دست و تیغ آفرین گسترید.
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سه ساله همه یاد کرد آنچه دید.
- پیام گستریدن ؛ پیام رساندن :
فرستاده چون نزد ایشان رسید
پیام شهنشاه را گسترید.
- ثنا گستریدن ؛ ثنا خواندن :
زمین بوس کرد و ثنا گسترید
بدان سان که او را [ کیخسرو را ] سزاوار دید.
فروجست چون باد پیشش دوید
ببوسید خاک و ثنا گسترید.
- جفا گستریدن ؛ جفا کردن . ستم کردن :
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی .
- سخن گستریدن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن :
پس آنگه زبان برگشادند پاک
سخن گستریدند بی ترس و باک .
سوی ده برادر یکی بنگرید
بتندی به عبری سخن گسترید.
به اندازه باید سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید.
- شکر گستریدن ؛ بسیار شکر گفتن :
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
- عبادت گستریدن ؛ عبادت کردن :
هنرمند یعقوب فرخ نژاد
ز درد دل و جان به پا ایستاد
زمانی عبادت همی گسترید
بنزدیک آن کو عباد آفرید.
- لابه گستریدن ؛ لابه کردن . تضرع و زاری نمودن :
بدان پادشه لابه ها گسترید
مر این نامه ٔ من بدو بسپرید.
چو نزدیک شهر بخارا رسید
همه دشت نخشب سپه گسترید.
فردوسی .
ز دستور و گنجور بستد کلید
همه کاخ و میدان درم گسترید.
فردوسی .
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید.
فردوسی .
وز آنجا سوی دامغان برکشید
همه راه زر و درم گسترید.
فردوسی .
چنین تا بنزدیک طنجه رسید
همه مرز دریا سپه گسترید.
اسدی .
فراختم علم فتنه را به هفت فلک
بگستریدم فرش ستم به هفت اقلیم .
سوزنی .
|| و در این بیت مجازاً بمعنی پوشاندن آمده است :
گفتا که شاه زنگ یکی سبز چادری
بر دختران خویش بعمدا بگسترید.
بشار مرغزی .
|| پخش شدن . شایع شدن . شایع گشتن . پهن شدن :
بر لب رود در باغ امیر از گل نو
گستریده ست تو پنداری وشی معلم .
فرخی .
از او در جهان آگهی گسترید
شد آئینش از هفت کشور پدید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جهان آفرینش چنان برکشید
که نامش به هر گوشه ای گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نتافته ست چنین آفتاب در آفاق
نگستریده چنین سایه بر بسیط جهان .
سعدی .
|| مجازاً شایع کردن . آشکار کردن :
گویند همچو کرد فلان بلفرج را (؟)
نامش چو نام تو بفرخجی بگسترید.
لبیبی .
راز یزدان را یکی والا و دانا خازن است
راز یزدان را گزافه من توانم گسترید؟
ناصرخسرو.
این مصدر با کلمات : آفرین ، پیام ، ثناء، سخن ، شکر، عبادت ، لابه ، جفا و نظایر آنها ترکیب شود و معانی مختلف دهد.
- آفرین گستریدن ؛ آفرین خواندن . آفرین گفتن :
جهان دیده روی شهنشاه دید
بدان نامدار آفرین گسترید.
فردوسی .
چو هوم آن سر و تاج شاهان بدید
بر ایشان بداد آفرین گسترید.
فردوسی .
خرامید بهرام و او را بدید
بر آن تخت و تاج آفرین گسترید.
فردوسی .
برفتند و دیدند هر کس که دید
بدان دست و تیغ آفرین گسترید.
اسدی .
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سه ساله همه یاد کرد آنچه دید.
اسدی .
- پیام گستریدن ؛ پیام رساندن :
فرستاده چون نزد ایشان رسید
پیام شهنشاه را گسترید.
فردوسی .
- ثنا گستریدن ؛ ثنا خواندن :
زمین بوس کرد و ثنا گسترید
بدان سان که او را [ کیخسرو را ] سزاوار دید.
فردوسی .
فروجست چون باد پیشش دوید
ببوسید خاک و ثنا گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- جفا گستریدن ؛ جفا کردن . ستم کردن :
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی .
فردوسی .
- سخن گستریدن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن :
پس آنگه زبان برگشادند پاک
سخن گستریدند بی ترس و باک .
شمسی (یوسف و زلیخا).
سوی ده برادر یکی بنگرید
بتندی به عبری سخن گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به اندازه باید سخن گسترید
گزافه سخن را نباید شنید.
نظامی .
- شکر گستریدن ؛ بسیار شکر گفتن :
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- عبادت گستریدن ؛ عبادت کردن :
هنرمند یعقوب فرخ نژاد
ز درد دل و جان به پا ایستاد
زمانی عبادت همی گسترید
بنزدیک آن کو عباد آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- لابه گستریدن ؛ لابه کردن . تضرع و زاری نمودن :
بدان پادشه لابه ها گسترید
مر این نامه ٔ من بدو بسپرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کلمات دیگر: