کلمه جو
صفحه اصلی

کبش

فارسی به انگلیسی

ram


عربی به فارسی

قوچ , گوسفند نر , دژکوب , پيستون منگنه ابي , تلمبه , کلوخ کوب , کوبيدن , فرو بردن , بنقطه مقصود رسانيدن , سنبه زدن , باذژکوب خراب کردن , برج حمل


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - گوسفند نر شاخدار قوچ قچقار جمع : اکباش کباش واکبش : [ ازین پس ذبح اسمعیل بود خواب ابراهیم تا اسمعیل را بکوه بردن و بر کارد گلو نهادن تا آواز آمد که : یا ابراهیم قد صدقت الرویائ و چون جبرئیل علی السم کبش بیاورد و ابراهیم قربان کرد ... ( مجمل التواریخ و القصص ) یا کبش فدا ( فدی ) . گوسفندی که جبرئیل بامر خدا برای ابراهیم آورد تا بجای اسمعیل ذبح کند : [ نقش او بر ( دهخدا ) گیاه بکش فدی صدق الله در دو گوش ندی ] . ( حدیقه )
کبش و اسد دو شارع عظیم در سمت غربی مدینه السلام بغداد

فرهنگ معین

(کَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - قوچ ، گوسفند شاخ دار. ۲ - مهتر و بزرگ قوم . ج . اکباش . کبوش .

لغت نامه دهخدا

کبش . [ ک َ ] (اِخ ) کبش و اسد دو شارع عظیم در سمت غربی مدینةالسلام بغداد و بعهد یاقوت بیابانی خشک بوده است بین نصریة و بریة و قبر ابراهیم الحربی رحمه اﷲ در کنار این دو شارع بوده است . (از معجم البلدان ).


کبش. [ ک َ ] ( ع اِ ) گوسفند دوساله و گفته اند چهارساله. ( اقرب الموارد ). بره دو ساله. ( لغت نامه مقامات حریری ). قچقار و آن در سال چهارم باشد. ( منتهی الارب ). گوسفند نر یعنی میش نر شاخ دار جنگی. ( از غیاث اللغة ) ( آنندراج ). گوسفند نر. قوچ. ( یادداشت مؤلف ). گوسپند گشن. ( دهار ). غوچ. ( ناظم الاطباء ). ج ، اَکبُش ، اَکباش و کِباش. ( اقرب الموارد ) ( از منتهی الارب ): صاف الکبش صوفاً؛ بسیارپشم شد قچقار. ( منتهی الارب ) : چون جبرئیل علیه السلام کبش بیاورد و ابراهیم قربان کرد. ( مجمل التواریخ ). یکی گوید ( دره عمر ) از پوست ناقه بود و دیگری می گوید از جلد کبش ابراهیم بود. ( النقض ص 568 ).
چون ارقم از درون همه زهرند و ز برون
جز کبش رنگ رنگ و شکال شکن نیند.
خاقانی.
وهم در روز حرکت کبشی کوهی در میانه راه پیش آمد و جوانان جویای نام در حال آنرا به تیر زدند. ( جهانگشای جوینی ).
- کبش فدی ؛ گوسفند قربانی. ( از آنندراج ). گوسفندی که جبرائیل به امر خدا برای ابراهیم آورد تا بجای اسماعیل ذبح کند. ( فرهنگ فارسی معین ) :
همتش را سپهر فرش بساط
دولتش را زمانه کبش فدی .
ابوالفرج.
نقش او پر گیاه کبش فدی
صدق اﷲ در دو گوش ندی.
( حدیقه ).
کبش مغرور چراگاه بهشت است هنوز
باش تا داغ فدی درنهدش اسماعیل.
اسماعیل ( از آنندراج ).
جان کبش فدی کن آن مکان را
بر ضابطه خلیل والا.
درویش واله هروی ( از آنندراج ).
|| مهترقوم و سردار آنها. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سید قوم. قائد ایشان و گفته اند منظورالیه در ایشان. ( از اقرب الموارد ). || نام دیگر برج بره یعنی حمل است. ( مفاتیح العلوم ). || آلتی از آلات جنگ که در حصار بکار می رود و بر دیوارهای استوار پرتاب میگردد. ( اقرب الموارد ). از آلات جنگ که در هدم باره ها بکار می رود. ( متن اللغة ). قسمی از منجنیق. ( ناظم الاطباء ). قوچ جنگی و آن نوعی دبابه بوده با این فرق که چیزی مانند سر قوچ داشته و مردان جنگی در داخل آن جای می گرفتند. قوچ جنگی مانند دبابه برای خراب کردن برجها بکار می رفته است به این قسم که سر قوچ بوسیله طناب و قرقره هایی که به سقف آویخته بود محکم بسته می شد و مردانی که توی قوچ جنگی جا داشتند و آنها که در پشت بودند سر قوچ را جلو و عقب می بردند و بدیوار برج می زدند تا آن را خراب کنند. ( تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه علی جواهرکلام سال 1333 ج 1 ص 182 ). || دریئة و آن سنگی بزرگ است که روی دیوارگذارده می شود. و منه ُ بنی سوراً حصیناً و وثقه بالکبوش. ( از اقرب الموارد ).

کبش . [ ک َ ] (ع مص ) گرفتن چیزی بهمه دست . (از اقرب الموارد). کمش . (دزی ج 2 ص 440). رجوع به کمش شود.


فرهنگ عمید

۱. [جمع: کباش و اَکباش و اکبَش] (زیست شناسی ) گوسفند شاخ دار، قوچ.
۲. [مجاز] بزرگ قوم.


کلمات دیگر: