نفاق دورویی
منافقی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
منافقی. [ م ُ ف ِ ] ( حامص ) منافق بودن. نفاق. منافقت. دورویی :
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد.
منافقی چه کنی مار باش یا ماهی.
هم بی نمکی منافقی باید.
زهدم منافقی شد و دینم مشعبدی
تحقیقها نمایش و آبم سراب شد.
سنائی ( دیوان چ مصفا ص 417 ).
به مارماهی مانی نه این تمام و نه آن منافقی چه کنی مار باش یا ماهی.
سنائی ( ایضاً ص 361 ).
در پیش خسان اگر نهی خوانی هم بی نمکی منافقی باید.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 592 ).
- منافقی کردن ؛ دورویی کردن. نفاق ورزیدن : بداند آن کسها که منافقی کردند و گفت ایشان را، بیایید و کارزار کنید اندر راه خدای یا بازدارید. ( ترجمه تفسیری طبری چ حبیب یغمایی ج 1 ص 263 ).کلمات دیگر: