کاریدن. [ دَ ] ( مص ) کاشتن. ( زمخشری ) ( آنندراج ). الحرث ، کشت کاریده. ( ربنجنی ). حرث کارید. ( دستوراللغه ). کاشتن و زراعت و عمل کردن. ( ناظم الاطباء ). تخم افشاندن. حُرث ، زمین کشت کاریده :
بسا کس که برخورد و هرگز نکاشت
بسا کس که کارید و بر برنداشت.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
تو گفتی چرخ زرین ژاله بارید
به گرد ژاله برگ لاله کارید.
( ویس و رامین ).
تو چه کردی جهد کان با تو نگشت
تو چه کاریدی که نامد ریع کشت.
مولوی.
|| کار کردن. ( آنندراج ). عمل کردن و کار کردن. ( ناظم الاطباء ). || اره کردن. ( ناظم الاطباء ).