کلمه جو
صفحه اصلی

گرای

فارسی به انگلیسی

inclination

فرهنگ فارسی

خانان . عنوان خانان قریم ( کریمه ) و آنان از خاندان طغاتیموری از اعقاب چنگیز خان هستند . اولین خان این سلسله حاجی گرای ( حدود ۸۷۱ - ۸۲۳ه. ) و آخرین آنان شاهین گرای ( ۱۱۹۷ -۱۱۹۱ ه. ) است.
( اسم ) عنوان خانان قریم ( کریمه ) بود

لغت نامه دهخدا

گرای. [ گ َ / گ ِ ] ( اِ ) میل. رغبت. ( از برهان ) ( از آنندراج ). || حمله ، یعنی چیزی را مانند چوب و سنگ و امثال آن برداشتن و بجانب کسی انداز کردن و نینداختن و یا دویدن بطرف کسی به قصد زدن ونزدن و امر به این معنی هم هست ، یعنی میل نمای و قصد حمله کن و میل و قصد حمله کننده. || سنگین. ثقیل. گران. ( از برهان ). || قصد و آهنگ. || خواهش. || گرفتن دست و پای و دامن و کمر. ( برهان ) ( آنندراج ). || ( نف ) گرای با کلمات ذیل ترکیب شود و معانی متعدد دهد:
- اخترگرای ؛ ستاره شناس. منجم. آنکه با ستاره سر و کار دارد. طالعشناس :
ستاره شمر مرداخترگرای
چنین زد ترا اختر نیک رای.
فردوسی.
چو زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی به چشم سر اخترگرای.
فردوسی ( شاهنامه چ بروخیم ص 2880 ).
- بلندی گرای ؛ بلندی طلب. متمایل به رفعت و ارتقاء :
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای.
نظامی.
- تیغگرای ؛ تیغجنبان. تیغبکاربر :
هم در آن مرکبان گورسرین
هم در آن سرکشان تیغگرای.
ابوالفرج رونی.
- دست گرای ؛ مجازاً مطیع. مسخر :
ستاره را ز پی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای.
مختاری.
بر سر جمع بگویندکه ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای.
انوری.
قدر او را سپهر پای سپر
عزم او را زمانه دست گرای.
انوری.
ای زمان بی عددمدت دور تو قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گرای.
انوری.
- دل گرای ؛ مائل. شائق. یازنده :
به سبزه دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه چمنی.
سوزنی.
ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله وجوه عجم.
سوزنی.
- رخت گرای ؛ کوچ کننده. حرکت کننده :
گشت از آن تخت رخت گرای
رفرف و سدره هر دو مانده بجای.
نظامی.
- زندان گرای ؛ زندان ماننده : هرگاه روحی از فضای حظائر قدس به تنگنای زندان گرای دنیا می آیداهل آسمانها بر او می نگرند و تأسف میخورند. ( مرصادالعباد ).
- سدره گرای ؛ کوچ کننده :
رفرفش گرچه کرد سدره گرای
رفرف و سدره ماند هر دو بجای.
نظامی.
- سرگرای ؛ مجازاً سرکوب کننده. نابودکننده :

گرای . [ گ َ / گ ِ ] (اِ) میل . رغبت . (از برهان ) (از آنندراج ). || حمله ، یعنی چیزی را مانند چوب و سنگ و امثال آن برداشتن و بجانب کسی انداز کردن و نینداختن و یا دویدن بطرف کسی به قصد زدن ونزدن و امر به این معنی هم هست ، یعنی میل نمای و قصد حمله کن و میل و قصد حمله کننده . || سنگین . ثقیل . گران . (از برهان ). || قصد و آهنگ . || خواهش . || گرفتن دست و پای و دامن و کمر. (برهان ) (آنندراج ). || (نف ) گرای با کلمات ذیل ترکیب شود و معانی متعدد دهد:
- اخترگرای ؛ ستاره شناس . منجم . آنکه با ستاره سر و کار دارد. طالعشناس :
ستاره شمر مرداخترگرای
چنین زد ترا اختر نیک رای .

فردوسی .


چو زو ایستاده چه مانده بپای
بدیدی به چشم سر اخترگرای .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2880).


- بلندی گرای ؛ بلندی طلب . متمایل به رفعت و ارتقاء :
سری کز تو گردد بلندی گرای
به افکندن کس نیفتد ز پای .

نظامی .


- تیغگرای ؛ تیغجنبان . تیغبکاربر :
هم در آن مرکبان گورسرین
هم در آن سرکشان تیغگرای .

ابوالفرج رونی .


- دست گرای ؛ مجازاً مطیع. مسخر :
ستاره را ز پی قدر کرده پای سپر
زمانه را به کف بخت کرده دست گرای .

مختاری .


بر سر جمع بگویندکه ای قدر ترا
آسمان پای سپر گشته زمین دست گرای .

انوری .


قدر او را سپهر پای سپر
عزم او را زمانه دست گرای .

انوری .


ای زمان بی عددمدت دور تو قصیر
وی جهان بی مدد عدت تو دست گرای .

انوری .


- دل گرای ؛ مائل . شائق . یازنده :
به سبزه ٔ دمنی دل گرای کی گردد
کسی که یابد بوی بنفشه ٔ چمنی .

سوزنی .


ز خرمی بسوی باغ دل گرای شود
وجیه دین عرب قبله ٔ وجوه عجم .

سوزنی .


- رخت گرای ؛ کوچ کننده . حرکت کننده :
گشت از آن تخت رخت گرای
رفرف و سدره هر دو مانده بجای .

نظامی .


- زندان گرای ؛ زندان ماننده : هرگاه روحی از فضای حظائر قدس به تنگنای زندان گرای دنیا می آیداهل آسمانها بر او می نگرند و تأسف میخورند. (مرصادالعباد).
- سدره گرای ؛ کوچ کننده :
رفرفش گرچه کرد سدره گرای
رفرف و سدره ماند هر دو بجای .

نظامی .


- سرگرای ؛ مجازاً سرکوب کننده . نابودکننده :
چو من گرزه ٔ سرگرای آورم
سرانْتان همه زیر پای آورم .

فردوسی .


برانگیخت رخش دلاور ز جای
به جنگ اندرون نیزه ٔ سرگرای .

فردوسی .


پیاده پس پیل آمد به پای
ابا نه رشی نیزه ٔ سرگرای .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 128).


در در آن رشته سرگرای بود
که کلیدش گره گشای بود.

نظامی .


به زابل نبد ایچ زورآزمای
که آن چرخ کردی بزه سرگرای .

اسدی (گرشاسب نامه ).


زمین از گرانی به بد سرگرای
که بیچاره گشت از پی چارپای .

اسدی (گرشاسب نامه ).


در کف او به زخم فرعونان
نیزه ٔسرگرای ثعبان باد.

مسعودسعد.


تا هیچ سرفراز نیابد به جان خلاص
گر پیش تو نشد به زمین بوس سرگرای .

سوزنی .


تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر
سر فدا کرده به پیش نیزه های سرگرای .

سنائی .


- شادی گرای ؛ شادی طلب :
بخفتند شادان دو شادی گرای
جوانمرد هر دم بجستی ز جای .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1468).


- عنان گرای ؛ روآور. متمایل . عازم : بر عزیمت تفرج و تصید به صوب کرمان عنان گرای شد. (سمط العلی ص 12).
- غربت گرای ؛ مقیم غربت . متمایل به غربت :
بیاور مریضان غربت گرای
کز ایشان نبینم یکی را بجای .

نظامی .


- کشتی گرای ؛ به کشتی رو. کشتی نشین . آهنگ کننده کشتی :
شه کاروان گشت کشتی گرای
فرومانده خاقان چین را بجای .

نظامی .


- گردن گرای ؛ گردنکش :
چنین تا زروسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای .

نظامی .


- گوهرگرای ؛ گوهرنما :
از آن کان چو گوهرگرای آمدند
چو گنجی روان بازجای آمدند.

نظامی .


چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شدآن رشته گوهرگرای .

نظامی .


- میدان گرای ؛ جنگنده . میل کننده به میدان :
شد از چنبر مهد میدان گرای
ز گهواره در مرکب آورد پای .

نظامی .


- هرزه گرای ؛ هرزه خواه . هرزه جو :
ای بحق سید و صدر همه آفاق جهان
که گزندت مرسد از فلک هرزه گرای .

انوری .


رجوع به هر یک از آنها در ردیف خود شود.

گرای . [ گ َ / گ ِ ] (اِخ ) عنوان خاقان قریم (کریمه ) بود و ایشان از خاندان طغا تیموری از اعقاب چنگیزخان هستند. اولین خان این سلسله حاجی گرای (حدود 823 - 871 هَ . ق .) و آخرین آنان شاهین گرای (1191 - 1197هَ . ق .) است . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ترجمه ٔ عباس اقبال صص 207 - 212 به نام خاقان قرم و قاموس الاعلام ترکی شود.


گرای . [ گ َرْ را ](ص ، اِ) دلاک و سرتراش و حجام . (برهان ). حجام . (مهذب الاسماء). گَرّا. موی سر تراش . موی پیرا :
اگر دو کله ٔ پوسیده برکشی ز دو گور
سر امیر که داند ز کله ٔ گرای .

(منسوب به منصوربن نوح سامانی ).


|| بنده که در مقابل آزاد است . (برهان ).

فرهنگ عمید

۱. = گراییدن
۲. گراینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): اهریمن گرای، بلندگرای.

پیشنهاد کاربران

گرایش پیدا کن


به طرفش بورو

یعنی هدایت شو

عنوان خان های شبه جزیره کریمه

گرایش

پیش اون برو

من هم خانواده گرای رو میخوام هرکی میدونه لطفا بگه، باتشکر.

گرایدن

گرایش پیدا کرد


کلمات دیگر: