کلمه جو
صفحه اصلی

کاریده

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - کار آزموده مجرب کار کشته : [ ز لشکر گزین کرد پس بخردان جهاندیده و کار کرده ردان ] . ۲ - جنگ دیده جنگ آزموده : [ بیاورد لشکرده و دو هزار جهاندیده و کار کرده سوار ] . ۳ - مستعمل کهنه .

لغت نامه دهخدا

کاریده. [ دَ / دِ ] ( ن مف ) کاشته و زراعت کرده.
- امثال :
بلکه من کاریده بودم ، بلکه شتر تو هم چریده بود ( شتر ساربانی در زمین بایر مردی یزدی چرا میکرد. مرد یزدی چوب برداشت و شتر را بزدن گرفت ساربان گفت چرا میزنی در این زمین که چیزی نکاشته ای گفت... ).

فرهنگ عمید

کاشته شده.


کلمات دیگر: