کلمه جو
صفحه اصلی

داخل


مترادف داخل : اندرون، باطن، تو، در، درون، وارد

متضاد داخل : خارج

برابر پارسی : تو یا درون، اندر، اندرون، تو، درون، میان

فارسی به انگلیسی

inside, interior, internal, inner, mixed, involved, entering, [prep.] in (side), endo-, in, into, intra-, through, within

mixed


involved


internal, inner, civll, local


[prep.] in (side)


inside, interior


endo-, in , inside, into, intra-, interior, through, within


فارسی به عربی

داخل

عربی به فارسی

دروني , داخلي , تويي , روحي , باطني , دور از مرز , دور از کرانه


درون , داخل , باطن , نزديک بمرکز , قسمت داخلي , تو , اعضاي داخلي


مترادف و متضاد

intrant (اسم)
وارد، داخل، داخل شونده، دخول رسمی و قانونی، ورود رسمی، نفوذ کننده

inside (اسم)
باطن، داخل، تو، اعضای داخلی

اندرون، باطن، تو، در، درون، وارد ≠ خارج


فرهنگ فارسی

در آینده، ورودکننده، بدرون آینده، اندرون
۱ - ( اسم ) در آینده درون آینده مقابل خارج جمع داخلین . ۲ - درون اندرون
طبرش داخل تفرش

فرهنگ معین

(خِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) در آینده ، درون آینده . ج . دواخل . ۲ - (اِ. ) درون ، تو.

لغت نامه دهخدا

داخل. [ خ ُ ] ( اِ ) درگاه پادشاهان را گویند. ( برهان ). داخول. ( برهان ). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. ( غیاث ). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپرده بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپرده خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم :
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طره سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم.
امیرخسرو.
نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.
امیرخسرو.
|| علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. ( غیاث ). داخول.( برهان ).

داخل. [ خ ِ ] ( ع ص ) درآینده. که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده. درشونده. ج ، داخلون. ( مهذب الاسماء ). || درآمده. وارد. درشده. نفوذ کرده. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) درون. اندرون. تو. باطن ، مقابل برون و خارج :
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست.
- داخل اذن ؛ صماخ.
- داخل البلد ؛ اندرون شهر. ( مهذب الاسماء ).
- داخل الحُب ؛ صفای درون خم. ( منتهی الارب ).
- داخل السّر ؛ محرم و معتمد و همراز و دمساز. ( ناظم الاطباء ).
- داخل النسب ؛ مقابل خارج النسب ، دخیل. رجوع به دخیل و خارج النسب شود.
- داخل جمع و خرج نیست ؛ کنایه از آن است که اعتباری ندارد و در شمار عزیزان نیست :
مدعی بی حساب میگوید
داخل هیچ جمع و خرجی نیست.
تأثیر ( ازآنندراج ).
و نیز رجوع به مجموعه مترادفات ص 69 شود.
- داخل لیل و نهار ؛ سری میان سرها. با اعتبار.
|| درونی. || نزد علماء رمل شکلی است از اشکال رمل و شرح آن ضمن معنی لفظ شکل بیان شود ان شأاﷲ تعالی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). || به اعتبار کونه جزء یسمی رکناً و به اعتبار بحیث ینتهی الیه التحلیل یسمی اسطقساً و به اعتبار کونه قابلا للصورة المعینة یسمی مادةو هیولی و به اعتبارالمرکب مأخوذاً منه یسمی اصلا وبه اعتبار کونه محلا للصورة المعینة بالفعل یسمی موضوعاً. ( تعریفات ).

داخل. [ خ ِ ] ( اِخ ) لقب زهیربن حرام شاعر هذلی. ( منتهی الارب ).

داخل. [ خ ِ ] ( اِخ ) عبدالرحمان بن معاویةبن هشام الداخل ، از ملوک اموی اندلس. رجوع به عبدالرحمن... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود.

داخل . [ خ ِ ] (اِخ ) (الواح الداخل ) نام محلی مرکب از چند تپه ٔ ممتد از شرق به غرب واقع در جهت غربی رود نیل به صعید مصر. (قاموس الاعلام ترکی ).


داخل . [ خ ِ ] (اِخ ) طبرش داخل . تفرش ، طبرس و آن از توابع قم قدیم بوده است : در طبرش داخل و جاست و فالق بهر جریبی زمین بیست و پنج درهم مقرر بوده است . (تاریخ قم ص 119). مزارعان و معاهدان در جمیع رستاقها بغیر از طبرش داخل و جاست و فالق هر مردی دوازده درهم . (تاریخ قم ص 120). و آسیایی که در قهستان قم و ساوه و جبالخوی وطبرش خارج بوده بیست و پنج درهم و آسیاهای طبرش داخل و جاست و خوابه بهر آسیایی ده درهم . (تاریخ قم ص 120).


داخل . [ خ ِ ] (اِخ ) عبدالرحمان بن معاویةبن هشام الداخل ، از ملوک اموی اندلس . رجوع به عبدالرحمن ... و رجوع به الاعلام زرکلی ج 1 ص 302 شود.


داخل . [ خ ِ ] (اِخ ) لقب زهیربن حرام شاعر هذلی . (منتهی الارب ).


داخل . [ خ ِ ] (اِخ ) نام ناحیه ای است از آن ِ «این سوی رودیان » به گیلان . (حدود العالم ).


داخل . [ خ ِ ] (ع ص ) درآینده . که درآید. که بدرون در شود. اندرون درآینده . درشونده . ج ، داخلون . (مهذب الاسماء). || درآمده . وارد. درشده . نفوذ کرده . (ناظم الاطباء). || (اِ) درون . اندرون . تو. باطن ، مقابل برون و خارج :
سرزده داخل مشو میکده حمام نیست .
- داخل اذن ؛ صماخ .
- داخل البلد ؛ اندرون شهر. (مهذب الاسماء).
- داخل الحُب ّ ؛ صفای درون خم . (منتهی الارب ).
- داخل السّر ؛ محرم و معتمد و همراز و دمساز. (ناظم الاطباء).
- داخل النسب ؛ مقابل خارج النسب ، دخیل . رجوع به دخیل و خارج النسب شود.
- داخل جمع و خرج نیست ؛ کنایه از آن است که اعتباری ندارد و در شمار عزیزان نیست :
مدعی بی حساب میگوید
داخل هیچ جمع و خرجی نیست .

تأثیر (ازآنندراج ).


و نیز رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 69 شود.
- داخل لیل و نهار ؛ سری میان سرها. با اعتبار.
|| درونی . || نزد علماء رمل شکلی است از اشکال رمل و شرح آن ضمن معنی لفظ شکل بیان شود ان شأاﷲ تعالی . (کشاف اصطلاحات الفنون ). || به اعتبار کونه جزء یسمی رکناً و به اعتبار بحیث ینتهی الیه التحلیل یسمی اسطقساً و به اعتبار کونه قابلا للصورة المعینة یسمی مادةو هیولی و به اعتبارالمرکب مأخوذاً منه یسمی اصلا وبه اعتبار کونه محلا للصورة المعینة بالفعل یسمی موضوعاً. (تعریفات ).

داخل . [ خ ُ ] (اِ) درگاه پادشاهان را گویند. (برهان ). داخول . (برهان ). درگاه و دالان و صفه که بر در سلاطین برای نشستن مردم از چوب و سنگ سازند. (غیاث ). و صاحب غیاث اللغات از سراج اللغات و شرح قران السعدین نقل کند که داخل به معنی سراپرده ٔ بارعام و آن احاطه ای باشد که در پیش سراپرده ٔ خاص پادشاه بکشند و بر در آن علم استاده کننده تا در اوکسی سوار گذشتن نتواند بسبب بزرگی علم :
نرگس از پهلوی سنبل سوی ما چشمک زن است
تا بدان چشمک اسیر طره ٔ سنبل شویم
شاه تا داخل بساط آراست اندر مدح او
چون علم گشتیم باری سوی آن داخل شویم .

امیرخسرو.


نوک رمحش چرخ اطلس را دریده بارها
بر سر اعلام داخل بسته اطلس پارها.

امیرخسرو.


|| علامتی که بر اطراف زراعت سازند بجهت منع وحوش و طیور. (غیاث ). داخول .(برهان ).

فرهنگ عمید

۱. ورودکننده، درآینده، به درون آینده.
۲. (اسم ) [مقابلِ خارج] درون، اندرون.
۱. =داحول
۲. درگاه پادشاهان.
۳. جایی که در جلو سراپردۀ خاص پادشاه ترتیب دهند که از آنجا کسی بی اجازه عبور نکند.

۱. ورودکننده؛ درآینده؛ به‌درون‌آینده.
۲. (اسم) [مقابلِ خارج] درون؛ اندرون.


۱. =داحول
۲. درگاه پادشاهان.
۳. جایی که در جلو سراپردۀ خاص پادشاه ترتیب دهند که از آنجا کسی بی‌اجازه عبور نکند.


دانشنامه عمومی

داخل، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان آستانه اشرفیه در استان گیلان ایران است.
این روستا در دهستان دهشال قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۱٬۱۱۸ نفر (۳۳۱خانوار) بوده است.

فرهنگ فارسی ساره

درون، تو یا درون، تو، اندرون


واژه نامه بختیاریکا

اَندِرُو؛ اَندِرین؛ ای وا؛ زُوا؛ زی وا؛ مِن؛ وا ای وا

جدول کلمات

تو,لا

پیشنهاد کاربران

لا

اندر

اندرون، باطن، تو، در، درون، وارد، میان، لا


کلمات دیگر: