مترادف ژنده : پاره، پاره پوره، پوسیده، خرقه، خلق، غاز، فرسوده، کهنه، مندرس
ژنده
مترادف ژنده : پاره، پاره پوره، پوسیده، خرقه، خلق، غاز، فرسوده، کهنه، مندرس
فارسی به انگلیسی
in rags, in tatters, in shreds, scruffy, ragged, tatty, tattered, worn-out, patched, shabby
mean, monster, patch, ragged, raggedy, rags, rusty, scruffy, tag, tattered, tatty
فارسی به عربی
مترادف و متضاد
پاره، پارهپوره، پوسیده، خرقه، خلق، غاز، فرسوده، کهنه، مندرس
فرهنگ فارسی
مندرس، کهنه و پاره
( صفت ) بزرگ عظیم مهیب : ژنده پیل.
جملات نمونه
لباسهای ژندهی آن گدای پیر
the tattered clothes of that old beggar
فرهنگ معین
( ~. ) (ص . ) بزرگ ، عظیم .
(ژَ دِ یا دَ) (ص . اِ.) 1 - پاره . 2 - کهنه .
( ~.) (ص .) بزرگ ، عظیم .
لغت نامه دهخدا
این سَلَب من بین در ماه دی
ژنده چو تشلیخ در کیسیان.
ولی بوی او از دگر گلشن است.
با کون فراخ گنده و ژنده.
چون خود اندر سَلَب ژنده خلقانی.
چون پلاس و ژنده را سازی به دیبا آستر.
زنده ای زیر جامه ژنده.
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
پاره بر پاره ژنده بر ژنده.
آگهی از درست و ژنده من.
ژنده ای تازه تر ندوخته اند.
یا نه یاری ژنده کفشی ده مرا.
چونکه بازش کرد آن که میگریخت
صدهزارش ژنده اندر ره بریخت.
در عمامه خویش درپیچیده بود.
ماند یک گز ژنده اندر دست او.
این سَلَب من بین در ماه دی
ژنده چو تشلیخ در کیسیان .
ابوالعباس (از صحاح الفرس ).
چو گل گرچه او ژنده پیراهن است
ولی بوی او از دگر گلشن است .
منجیک (از شعوری ).
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ گنده و ژنده .
عسجدی .
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چون خود اندر سَلَب ژنده ٔ خلقانی .
ناصرخسرو.
مردمان بر تو بخندند ای برادر بی گمان
چون پلاس و ژنده را سازی به دیبا آستر.
ناصرخسرو.
دید وقتی یکی پراکنده
زنده ای زیر جامه ٔ ژنده .
سنائی .
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی .
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده .
سوزنی .
جز به نظم سخن کجا یابی
آگهی از درست و ژنده ٔ من .
سوزنی (از جهانگیری ).
آسمان را بجای دلق کبود
ژنده ای تازه تر ندوخته اند.
خاقانی .
یا دلم ده باز تا چند از بلا
یا نه یاری ژنده کفشی ده مرا.
عطار (از رشیدی ).
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ٔ ژنده ٔ خود پاره میدوخت ، سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید که ملکی چنان از دست بدادی چه یافتی ؟ اشاره کرد به دریا که سوزنم بازدهید. هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرّین به دهان گرفته . (تذکرةالاولیاء).
چونکه بازش کرد آن که میگریخت
صدهزارش ژنده اندر ره بریخت .
مولوی .
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ٔ خویش درپیچیده بود.
مولوی .
زان عمامه ٔ زفت نابایست او
ماند یک گز ژنده اندر دست او.
مولوی .
ظاهر درویشی جامه ٔ ژنده است و موی سترده . (گلستان ).
مزن طعنه ای خواجه بر ژنده ام
که من هم خدا را یکی بنده ام .
سعدی (بوستان ).
نه سلطان خریدار هر بنده ای ست
نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست .
سعدی (بوستان ).
- ژنده شدن ؛ پاره و کهنه و مندرس گشتن .
- ژنده کردن ؛ محکم کاری نکردن . بد کار کردن : سفسف العمل ؛ بد کرد کار را و محکم نکرد آن را (لم یحکمه ) و ژنده کردش . (زمخشری ).
- امثال :
ژنده باش گنده مباش . رجوع به کتاب امثال و حکم دهخدا شود.
|| (ص ) کلمه ٔ ژنده در بیت ذیل معلوم نیست در چه معنی استعمال شده است ، شاید: پیر :
سر ژنده ٔ زال چون برف گشت
ز خون یلان خاک شنگرف گشت .
فردوسی .
|| مُتکبر. || زنده . عظیم . بزرگ . (برهان ). شگرف . مهیب . (برهان ). مُنکر. کلان . ضخم . رجوع به قندفیل و گنده پیر شود.این کلمه در معنی اخیر غالباً در صفت پیل آمده است و گاه در صفت برخی از درندگان مانند گرگ و شیر :
از سهم و از سیاست نادرگزار تو
بر گرگ ژنده پوست بدرّد سگ شبان .
سوزنی .
و نیز رجوع به ژنده پیل شود.
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر.
فردوسی .
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود.
فردوسی .
فرهنگ عمید
بزرگ؛ کلان؛ عظیم. Δ بیشتر در صفت پیل، گرگ، شیر، و مانند اینها آمده است: ◻︎ زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژندهشیر (فردوسی: ۲/۱۵۵).
۲. کهنه، فرسوده.
۳. (اسم ) جامۀ کهنه و پاره پاره: نه سلطان خریدار هر بنده ای ست / نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست (سعدی۱: ۱۰۳ )
بزرگ، کلان، عظیم. &delta، بیشتر در صفت پیل، گرگ، شیر، و مانند این ها آمده است: زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژنده شیر (فردوسی: ۲/۱۵۵ ).
۱. پاره.
۲. کهنه؛ فرسوده.
۳. (اسم) جامۀ کهنه و پارهپاره: ◻︎ نه سلطان خریدار هر بندهایست / نه در زیر هر ژندهای زندهایست (سعدی۱: ۱۰۳)
پیشنهاد کاربران
( ( رده بر کشیده سپاهش دو میل ؛
به دست ِچپش ، هفتصد ژَنده پیل ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 225. )
جنده فارسی