کلمه جو
صفحه اصلی

ضایع


مترادف ضایع : باطل، بی فایده، بیهوده، سقط، تباه، تلف، خراب، فاسد، مخروب، نفله، هدر، هرز

متضاد ضایع : آباد

برابر پارسی : تباه، پوساندن، ویران، فرسودگی، نفله

فارسی به انگلیسی

spoiled, rotten, damaged, lost, futile, abortive, shabby

abortive, shabby


spoiled, damaged, lost, futile


فارسی به عربی

مفقود

مترادف و متضاد

addle (صفت)
ضایع، فاسد، چرکی، گندیده

spoiled (صفت)
ضایع، خراب، لوس، خراب شده

damaged (صفت)
ضایع، معیوب، مختل

decayed (صفت)
ضایع، فاسد

rotten (صفت)
ضایع، فاسد، خراب، پوسیده، چروک، زنگ زده، روبفساد

باطل، بی‌فایده، بیهوده، سقط، تباه، تلف، خراب، فاسد، مخروب، نفله، هدر، هرز ≠ آباد


فرهنگ فارسی

مهمل، بیکاره، بیفایده، گم، تباه
۱ - تباه تلف . ۲ - بی فایده بیهوده بیثمر . ۳ - فرو گذاشته بی تیمار که کسی در فکر وی نباشد . ۴ - مهمل بیکار . ۵ - گم ۶ - گندیده ( تخم مرغ و مانند آن )
لقب شاعریست از بنی ضبعه ابن قیس بنام عمرو بن قمئه ابن ذریح بن سعد بن مالک بن ضبیعه بن قیس بن ثعلبه الشاعر وی با امروالقیس ببلاد روم رفت و بدانجا در گذشت و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بسر برده است سمعانی گوید : و هو اول من عمل فی الجبال شعرا.

۱ - تباه تلف . ۲ - بی فایده بیهوده بیثمر . ۳ - فرو گذاشته بی تیمار که کسی در فکر وی نباشد . ۴ - مهمل بیکار . ۵ - گم ۶ - گندیده ( تخم مرغ و مانند آن )
ابن الضائع از نحویان مغرب است

فرهنگ معین

(یِ ) [ ع . ضائع ] (اِفا. ) ۱ - تباه ، تلف . ۲ - بی فایده ، بی ثمر. ۳ - مهمل ، بیکار.

لغت نامه دهخدا

ضایع. [ ی ِ ] ( ع ص ) تلف. تباه. ( دهار ) :
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.
منوچهری ( دیوان ص 192 ).
خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. ( تاریخ بیهقی ص 330 ). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. ( تاریخ بیهقی ص 311 ). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. ( تاریخ بیهقی ). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. ( تاریخ بیهقی 154 ). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. ( تاریخ بیهقی ص 255 ).
نکندبا سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که زند زیره کرمانی.
ناصرخسرو.
تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. ( کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. ( کلیله و دمنه )... و دین بی ملک ضایع. ( کلیله و دمنه ).
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه بی اتفاقی ضایعیم.
مولوی ( مثنوی ).
لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. ( گلستان سعدی ).
وصیت همین است جان ِ برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی.
سعدی.
صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.
؟
|| فروگذاشته. بی تیمار که پروای آن نکنند :
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین.
فرخی.
|| بیکار. مهمل. معطل. فرومانده. ( دهار ) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. ( کلیله و دمنه ). || بی ثمر. بی بر. بیفایده : الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. ( کلیله و دمنه ).
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری.
کمال اسماعیل.
فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.

ضایع. [ ی ِ ] (ع ص ) تلف . تباه . (دهار) :
ایزد امروز همه کار برای تو کند
همه عالم بمراد و بهوای تو کند
از لَطَف هرچه کند با تو سزای تو کند
زآنکه ضایع نکند هرچه بجای تو کند.

منوچهری (دیوان ص 192).


خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و بنواحی بکند تا از دست بنشود و چیزی ضایع نگردد. (تاریخ بیهقی ص 330). بدرستی که او ضایع نمی گرداند اجر نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی ص 311). آلتونتاش را فرو باید گرفت و این فرصت را ضایع نباید کرد. (تاریخ بیهقی ). تاکنون کارها سخت ناپسندیده رفته است و هر کس بکار خویش مشغول بوده و شغلهای سلطان ضایع. (تاریخ بیهقی 154). هر بنده که جانب ایزد عزّوجل نگاه دارد وی عزّ ذکره و جلت عظمته آن بنده را ضایع بنماند. (تاریخ بیهقی ص 255).
نکندبا سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که زند زیره ٔ کرمانی .

ناصرخسرو.


تا آخر روز بازرگان بضرورت از عهده ٔ مقرر بیرون آمد و متحیر بماند، روزگارضایع. (کلیله و دمنه ). اقوال پسندیده مدروس گشته ...و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع . (کلیله و دمنه )... و دین بی ملک ضایع. (کلیله و دمنه ).
که ز یزدان آگهیم و طایعیم
ما همه بی اتفاقی ضایعیم .

مولوی (مثنوی ).


لقمان حکیم اندر آن قافله بود، یکی گفتش از کاروانیان مگر اینان را نصیحتی کنی ... تا طرفی از مال ما دست بدارند که دریغ باشد که چندین نعمت ضایع شود. (گلستان سعدی ).
وصیت همین است جان ِ برادر
که اوقات ضایع مکن تا توانی .

سعدی .


صبا از من بگو یار عبوساً قمطریرا را
نمی چسبی به دل ضایع مکن صمغ و کتیرا را.

؟


|| فروگذاشته . بی تیمار که پروای آن نکنند :
دار ملک خویش را ضایع چرا باید گذاشت
مر سپاهان را چرا کرده ست بر غزنین گزین .

فرخی .


|| بیکار. مهمل . معطل . فرومانده . (دهار) : اگر بیهنران خدمت اسلاف را وسیلت سعادت سازند خلل بکارها راه یابدو اهل هنر ضایع مانند. (کلیله و دمنه ). || بی ثمر. بی بر. بیفایده : الحق که در آن سعی پیوسته آید و مؤونتی تحمل کرده شود ضایع و بی ثمرت نماند. (کلیله و دمنه ).
نباشد ترا ضایع از کردگارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری .

کمال اسماعیل .


فضل و هنر ضایعست تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.

سعدی (گلستان ).


|| بی نگهبان : چون دید که جمع بنماز مشغول شده اند واز رختها دورند و قماشها ضایع است ، قصد کرد تا رختی ببرد. (اسرار التوحید ص 124). || گم . مفقود :
یک روز شیخ را ازارپای نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و برحبل افکنده تا خشک شود، ازارپای ضایع شد. (اسرارالتوحید ص 197). آن کاغذ زر که بخرقان ضایع شده بود ندید. (اسرارالتوحید ص 188). حسن گفت چیزی داشتم ضایع شده است . (اسرار التوحید ص 188).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که دُرّ ضایع بودی اگر نبودی هار.

؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).


|| گندیده (مانند تخم مرغ و غیره ). لغ. || هالک . (منتهی الارب ). به بادشده .
- ضایع شدن ؛ ضَیاع . (دهار). ضلال . (تاج المصادر). گم شدن :
مسلمانان مرا وقتی دلی بود
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
کنون ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یا رب منزلی بود.

حافظ.


- ضایع کردن ؛ تضییع. اضاعة. (تاج المصادر). اِهجال . (منتهی الارب ). گم کردن : و از جهت آنکه سلیمان علیه السلام انگشتری ضایع کرد ملک از وی برفت . (نوروزنامه ). بباد دادن .
- ضایع گذاشتن ؛ از دست نهادن . اهمال کردن در...
- ضایع گردانیدن ؛ تضییع.

ضایع. [ ی ِ ] (اِخ ) عثمان بن بالغ الضایع. وی از عمروبن مرزوق و از وی محمدبن بکربن داسة البصری روایت کند. (سمعانی ).


ضایع. [ ی ِ ] (اِخ ) لقب شاعری است از بنی ضبعةبن قیس بنام عمروبن قمئة بن ذریح بن سعدبن مالک بن ضبیعةبن قیس بن ثعلبة الشاعر. وی با امروءالقیس به بلاد روم رفت و بدانجا درگذشت ، و از این روی او را ضایع گفتند که در سرزمینی غیر وطن خود بمرده است . سمعانی گوید: و هو اول من عمل فی الجبال شعرا. (انساب سمعانی ورق 359).


ضائع. [ ءِ ] ( ع ص ) رجوع به ضایع شود.

ضائع. [ ءِ ] ( اِخ ) ابن الضائع. از نحویان مغرب است.

ضائع. [ ءِ ] (اِخ ) ابن الضائع. از نحویان مغرب است .


ضائع. [ ءِ ] (ع ص ) رجوع به ضایع شود.


فرهنگ عمید

۱. تباه، بیکاره، بی فایده.
۲. [قدیمی] بی اعتبارشده.
* ضایع شدن: (مصدر لازم )
۱. تباه شدن، نابود شدن.
۲. بیهوده شدن.
* ضایع کردن: (مصدر متعدی ) تباه کردن، نابود کردن.
* ضایع گذاشتن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] فروگذاشتن، مهمل گذاشتن.

۱. تباه؛ بیکاره؛ بی‌فایده.
۲. [قدیمی] بی‌اعتبارشده.
⟨ ضایع شدن: (مصدر لازم)
۱. تباه شدن؛ نابود شدن.
۲. بیهوده شدن.
⟨ ضایع کردن: (مصدر متعدی) تباه کردن؛ نابود کردن.
⟨ ضایع گذاشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] فروگذاشتن؛ مهمل گذاشتن.


اصطلاحات

معنی اصطلاحات عامیانه و امروزی -> ضایع
خراب

جدول کلمات

,خراب, بیکاره,

بی ثمر ، بیهوده

پیشنهاد کاربران

یاب، باطل، بی فایده، بیهوده، سقط، تباه، تلف، خراب، فاسد، مخروب، نفله، هدر، هرز

تباه شده - تلف شده

تلف شده، تباه شده

نابود، پِرتی

خیت کردن کسی

یاب

بیکاره

تلف شده

پایمال

تباه ، تلف 🌖🌖

بیهوده ، بی فایده

بی برگ و رنگ ؛ ضایع و خراب :
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.

ضایع :قباه تلف

یباب. . . .

بی ثمر


کلمات دیگر: