کلمه جو
صفحه اصلی

دادخواه


مترادف دادخواه : عارض، متظلم، مظلوم

فارسی به انگلیسی

prosecutor, litigant, plaintiff

prosecutor


فارسی به عربی

مدعی

مترادف و متضاد

complainant (صفت)
دادخواه

عارض، متظلم


مظلوم


۱. عارض، متظلم
۲. مظلوم


فرهنگ فارسی

( صفت ) کسی که به سبب ظلمی که بر او آمده داد خواهی کند آنکه به دادگاه داد خواست دهد مظلوم .

فرهنگ معین

( ~. ) (ص فا. ) کسی که به او ظلم شده و تقاضای رسیدگی می کند.

لغت نامه دهخدا

دادخواه . [ خوا / خا ] (نف مرکب ) طالب عدل . خواهنده ٔ داد. (آنندراج ). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد :
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه .

فردوسی .


یکی آنکه بر کشتن بیگناه
توباشی در این داوری دادخواه .

نظامی .


|| خداوند که داد مظلومان خواهد :
من اول خطا کردم ای دادخواه
بدان پایگاه و بدین دستگاه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


مُقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردی بمن بازش ای دادخواه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


یکی بر من خسته دل کن نگاه
همی گفت کای داور دادخواه .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| دادخواهنده از کسی . شاکی . عارض متظلم . رافع قصّه . مظلوم . (آنندراج ) (منتهی الارب ). مستغیث . فریادخواه . عدالتخواه از کسی . ستم دیده . قصه بردارنده . معتضد. ملهوف . (منتهی الارب ). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج ، دادخواهان :
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه .

فردوسی .


خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه ٔ دادخواه .

فردوسی .


هرآنکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه .

فردوسی .


همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه .

فردوسی .


همان نیز تاوان بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه .

فردوسی .


نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه .

فردوسی .


به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه .

فردوسی .


برما شما را گشاده ست راه
بمهریم با مردم دادخواه .

فردوسی .


منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه .

فردوسی .


هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه .

فردوسی .


دگر بخشش و دانش و رسم و راه
دلی پر ز بخشایش دادخواه .

فردوسی .


بپیش جهان آفرین دادخواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه .

فردوسی .


بموبد چنین گفت کاین دادخواه
زگیتی گرفته ست ما را پناه .

فردوسی .


بیامد بیک سو ز پشت سپاه
بپیش جهاندار شد دادخواه .

فردوسی .


بنزدیک شیروی شد دادخواه
که او بد سیه پوش درگاه شاه .

اسدی .


در داد بر دادخواهان مبند
زسوگند مگذر، نگه دار پند.

اسدی .


بره دادخواهی چو آید فراز
بده داد و دارش هم از دورباز.

اسدی .


ور ساره دادخواه بدو آید
جز خاکسار ازو نرهد ساره .

ناصرخسرو.


دادخواهان بدرشاه که دریاصفت است
باز بین از نم مژگان درر آمیخته اند.

خاقانی .


دادخواهان که ز بیداد فلک ترسانند
داد از آن حضرت دین داور دانا بینند.

خاقانی .


دریاست آستانش کز اشک دادخواهان
برهر کران دریا مرجان تازه بینی .

خاقانی .


بر در او ز های و هوی بتان
ناله ٔ دادخواه می پوشد.

خاقانی .


جهان دادخواهست وشه دادگیر
ز داور نباشد جهان را گزیر.

نظامی .


بدستور شه برد خود را پناه
بدان داوری گشت ازو دادخواه .

نظامی .


خدا باد یاری ده دادخواه .

نظامی .


پوشید بسوک او سیاهی
چون ظلم رسیده دادخواهی .

نظامی .


بسا آیینه کاندر دست شاهان
سیه گشت از نفیر دادخواهان .

نظامی .


چنان خسب کاید فغانت بگوش
اگر دادخواهی برآرد خروش .

سعدی .


تو کی بشنوی ناله ٔ دادخواه
بکیوان برت کله ٔ خوابگاه .

سعدی .


ز جور فلک دادخواه آمدم
درین سایه گستر پناه آمدم .

سعدی .


پریشانی خاطر دادخواه
براندازد از مملکت پادشاه .

سعدی .


جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل بفریاد دادخواه رسید.

حافظ.


خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.

حافظ.


خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
کزدست غم خلاص من آنجا مگر شود.

حافظ.


عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن
که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست .

حافظ.


داد از کسی مخواه که تاج مرصعش
یاقوت پاره از جگر دادخواه یافت .

(از صحاح الفرس ).


نماند از گریه ٔ بسیار در دل آنقدر خونم
که گر خواهم برسم دادخواهان بر جبین مالم .

تجلی لاهیجی .


|| در اصطلاح قضا و دادگستری ، مدعی ، خواهان .

دادخواه. [ خوا / خا ] ( نف مرکب ) طالب عدل. خواهنده داد. ( آنندراج ). طرفدار داد. حامی و مایل و دوستدار داد :
که هم دادده بود و هم دادخواه
کلاه کیی برکشیده بماه.
فردوسی.
یکی آنکه بر کشتن بیگناه
توباشی در این داوری دادخواه.
نظامی.
|| خداوند که داد مظلومان خواهد :
من اول خطا کردم ای دادخواه
بدان پایگاه و بدین دستگاه.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
مُقرّم بدان کار زشت و گناه
سپردی بمن بازش ای دادخواه.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
یکی بر من خسته دل کن نگاه
همی گفت کای داور دادخواه.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
|| دادخواهنده از کسی. شاکی. عارض متظلم. رافع قصّه. مظلوم. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). مستغیث. فریادخواه. عدالتخواه از کسی. ستم دیده. قصه بردارنده. معتضد. ملهوف. ( منتهی الارب ). آنکه درخواست دفع ظلم کند. آنکه برای انصاف خواهی نزد کسی رود. ج ، دادخواهان :
همی راه جویند نزدیک شاه
ز راه دراز آمده دادخواه.
فردوسی.
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
که شاها منم کاوه دادخواه.
فردوسی.
هرآنکس که آید بدین بارگاه
که باشد ز ما سوی ما دادخواه.
فردوسی.
همانگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.
فردوسی.
همان نیز تاوان بفرمان شاه
رسانید خسرو بدان دادخواه.
فردوسی.
نگر تا نپیچی سر از دادخواه
نبخشی ستمکارگان را گناه.
فردوسی.
به میدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه.
فردوسی.
برما شما را گشاده ست راه
بمهریم با مردم دادخواه.
فردوسی.
منم پیش یزدان ازو دادخواه
که در چادر ابر بنهفت ماه.
فردوسی.
هرآن کس که رفتی بدرگاه شاه
بشایسته کاری و گر دادخواه.
فردوسی.
دگر بخشش و دانش و رسم و راه
دلی پر ز بخشایش دادخواه.
فردوسی.
بپیش جهان آفرین دادخواه
که دادش به هر نیک و بد دستگاه.
فردوسی.
بموبد چنین گفت کاین دادخواه
زگیتی گرفته ست ما را پناه.
فردوسی.
بیامد بیک سو ز پشت سپاه

فرهنگ عمید

۱. دادخواهنده، طالب عدل وداد.
۲. (اسم، صفت فاعلی ) (حقوق ) [منسوخ] کسی که به او ظلم شده باشد و دادخواهی کند، کسی که دادخواست به دادگاه بدهد و خواهان دادرسی باشد.

دانشنامه آزاد فارسی


پیشنهاد کاربران

حق طلب


کلمات دیگر: