کلمه جو
صفحه اصلی

جا


مترادف جا : اطاق، خانه، مسکن، منزل، جایگاه، ماوا، ماوی، محل، مقام، مقر، مکان، فضا، موضع، بستر، رختخواب، اندازه، حد، توانایی، جرئت

فارسی به انگلیسی

place, seat, room, space, [fig.] occasion, cause, ground, margin


place, seat, room, space, occasion, cause, ground, margin, accommodations, capacity, compartment, ery _, lieu, locale, locality, location, locus, point, position, print, quarters, rack, site, situation, spot, stand, station, stead, void, where, whereabouts, zone, lot

accommodations, capacity, compartment, ery _, lieu, locale, locality, location, locus, place, point, position, print, quarters, rack, room, site, situation, space, spot, stand, station, stead, void, where, whereabouts, zone, lot


فارسی به عربی

اسکان , غرفة , فضاء , محطة , مضجع , مقبس , مقعد , مکان , منتجع , منزل , منصب شاغر , ناحیة

مترادف و متضاد

اطاق، خانه، مسکن، منزل


جایگاه، ماوا، ماوی


محل، مقام، مقر، مکان


فضا


موضع


بستر، رختخواب


اندازه، حد


house (اسم)
خانقاه، منزل، مسکن، جا، برج، نشیمن، خانه، سرای، اهل خانه، جایگاه، اهل بیت، محل سکنی، منزلگاه

accommodation (اسم)
منزل، تطابق، جا، تطبیق، کمک، همسازی، وسایل راحتی، سازش با مقتضیات محیط، وام، مساعده

seat (اسم)
مقر، جا، کفل، نیمکت، مرکز، مستقر، مسند، نشیمن، مدار، صندلی، محل اقامت، سرین، جایگاه، نشیمن گاه

site (اسم)
مقر، جا، موقعیت، مکان، محل، زمین زیر ساختمان

stead (اسم)
مسکن، مقر، جا، دهکده، مزرعه، مکان

case (اسم)
حادثه، اتفاق، جا، حالت، صندوق، جلد، جعبه، محفظه، قالب، مورد، پرونده، قضیه، قاب، وضعیت، دعوی، پوسته، غلاف، مرافعه، نیام

lodge (اسم)
منزل، جا، انبار، خانه، کلبه، شعبه فراماسون ها

place (اسم)
جا، فضا، میدان، موقعیت، صندلی، مکان، وهله، جایگاه، محل

room (اسم)
جا، فضا، خانه، اتاق، محل

space (اسم)
جا، دوره، فضا، وسعت، مساحت، فاصله، مدت معین، زمان کوتاه، حیز

situation (اسم)
جا، وضع، حالت، موقعیت، وضعیت، حال، شغل، موقع

receptacle (اسم)
جا، ظرف، نهنج، حفره درون سلولی گیاه

location (اسم)
جا، موقعیت، مکان، تعیین محل، محل، اندری

station (اسم)
وقفه، جا، وضع، موقعیت، مرکز، مقام، رتبه، مرحله، پاتوغ، جایگاه، ایستگاه، موقعیت اجتماعی، در حال سکون، ایستگاه اتوبوس و غیره، توقفگاه نظامیان و امثال ان

berth (اسم)
جا، لنگر گاه، خوابگاه کشتی، اطاق کشتی

socket (اسم)
جا، کاسه، خانه، حفره، حدقه، پریز، بوشن، گوده، جای شمع، کاسه چشم

sitting (اسم)
جا، صندلی، جلسه، نشست

emplacement (اسم)
جا، محل نصب، تعیین محل، تعیین جا

houseroom (اسم)
جا، اطاق، یورت

seating (اسم)
جا، تهیه جا، محل استقرار

vacancy (اسم)
جا، خالی بودن، جای خالی، محل، خلاء، محل خالی، پست بلاتصدی

lieu (اسم)
جا، در عوض

locality (اسم)
جا، موقعیت، مکان، محل، موضع، محل خاص

quarterage (اسم)
جا، خانه، قسط سه ماهه، مزد سه ماهه

۱. اطاق، خانه، مسکن، منزل
۲. جایگاه، ماوا، ماوی
۳. محل، مقام، مقر، مکان
۴. فضا
۵. موضع
۶. بستر، رختخواب
۷. اندازه، حد
۸. توانایی، جرات


توانایی، جرات


فرهنگ فارسی

جای، محل، مقام، هرگوشه یانقطه که کسی در آن باشد
( اسم ) ۱- مکان مقام محل موضع مستقر. ۲- منزل ماوی . ۳- بستر رختخواب جام. خواب . ۴- جرات توانایی . ۵- ظرف کاسه بشقاب . ۶- قدرمقام حد اندازه . ۷- ( ادات استفهام ) کجا : ای نموده ترش روی از جابد این شوخی ترا? (عسجدی ) ترکیبات اسمی . یا به جاافتادن. بموقع مناسب . یا به جای ۱٠٠٠ - درحق دربار. . ۲- عوض بدل .یا برجای. بعوض بدل . یا جای خواب . ۱- محل خواب . ۲- محل استراحت . ترکیبات فعلی و جملات یااز جا اندر آوردن . حرکت دادن . یا از جا بردن. نابود ساختناز بن برکندن. یااز جای جستن . ( برجستن برجهیدن ) . از جاجنبیدن . حرکت کردن تکان خوردن . یااز جا در رفتن . عصبانی شدن خشمگین گشتن : (( بااین حرف او دوستان همه از جا در رفتند. ) ) یااز جا در کردن . عصبانی کردن . یا از جا رفتن . ۱- متزلزل شدن لغزیدن لرزیدن . ۲- منتقل شدن جابجا شدن. یا از جا شدن . ۱- از مکان خود حرکت کردن. ۲- خشمگین شدن. یا به جا آمدن .خلق شدن بوجود آمدن . یا به جا آوردن . ۱- انجام دادن . ۲- فهمیدن دریافتن .یا به جا گذاشتن . چیزی را ترک کردن و با خود نبردن ( عمدا یاسهوا ) . یا به جا ماندن . ۱- بجا گذاشتن . ۲- باقی بودن دوام یافتن .یا به جایی رسیدن . مقامی یافتن رتبه ای بدست آوردن . یا جای تراست و بچه نیست . یار و در رفته آن شئ از میان رفته . یا جا گرم کردن. در جایی مستقر شدن و بدان الفت کردن . یا جای آنست . سزاواراست . یا جای ارزن نیست . هم. مجلس و محل انباشته از مردم است. یا جای سوزن انداختن نیست . مجلس یا مکان پر است . یا جای شکرش باقی است بایدشکر کرد که ازین سخت تر و بدتر نشده . یا در جا زدن . ۱- پاها را بنوبت چپ وراست بزمین کوبیدن بدون راه رفتن . ۲- در یک شغل یا بر یک حال باقی ماندن . ۳- کار بیفایده کردن .
مکان و مقام

فرهنگ معین

زدن (زَ دَ) (مص م .) 1 - جنس بدلی یا نامرغوب را به جای مرغوب و اصلی به کسی دادن یا فروختن ، قالب کردن . 2 - از ترس ، نظر و تصمیم خود را عوض کردن . 3 - کسی را به جای دیگری معرفی کردن .


[ په . ] (اِ. ) ۱ - مکان ، موضع . ۲ - رختخواب ، بستر. ۳ - منزل ، مأوا. ۴ - ظرف ، بشقاب . ۵ - قدر، منزلت . ،از ~ دررفتن کنایه از: عصبانی شدن ، خشمگین شدن . ،~ تر است و بچه نیست کنایه از: فرد مورد نظر دررفته ، آن شی ء از میان رفته .
زدن (زَ دَ ) (مص م . ) ۱ - جنس بدلی یا نامرغوب را به جای مرغوب و اصلی به کسی دادن یا فروختن ، قالب کردن . ۲ - از ترس ، نظر و تصمیم خود را عوض کردن . ۳ - کسی را به جای دیگری معرفی کردن .

[ په . ] (اِ.) 1 - مکان ، موضع . 2 - رختخواب ، بستر. 3 - منزل ، مأوا. 4 - ظرف ، بشقاب . 5 - قدر، منزلت . ؛از ~ دررفتن کنایه از: عصبانی شدن ، خشمگین شدن . ؛~ تر است و بچه نیست کنایه از: فرد مورد نظر دررفته ، آن شی ء از میان رفته .


لغت نامه دهخدا

جا. ( اِ ) معروف است که مکان و مقام باشد. ( برهان ). محل. مَعان. مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی. خُنُس ؛ جای آهوان. وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ. اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا شنوده شود. کَر؛ جائی که آب را در آن جمع کنند تا صاف و روشن گردد. قماءة، مقماءة؛ جائی که آفتاب نرسد. کلاء؛ جائی که باد کم گذرد. قِتل ؛ جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردد. کریص ؛ جائی که در آن پنیر سازند. ملموءة؛ جائی که در آن چیزی سازند. مسیک ؛ جائی که آب ایستد در وی ، محلی که آب در آن جا گیرد. ( منتهی الارب ) :
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت جنگ است یاجای خواب.
فردوسی.
سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب.
فردوسی.
گذر کرد باید اَبَر هفت کوه
ز دیوان به هرجا گروها گروه.
فردوسی.
به هرجا که در جنگ بنهند روی
نمانند سنگ و نه رنگ و نه بوی.
فردوسی.
برای مهمی وی را بجائی فرستاده آید. ( تاریخ بیهقی ).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دُمادُم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان.
ناصرخسرو.
شکم هرجا و به هر چیز سیر میشود. ( کلیله و دمنه ). و بر سبیل شاگردی به هرجا میرود. ( کلیله و دمنه ).
مرا صورتگری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند.
نظامی.
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.
نظامی.
بسا جائی که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد.
نظامی.
چو آوردش به سوراخی که بودش
نبودش جای آن اشترچه سودش.
عطار.
آنکه ناگاه کسی گشت بجائی نرسید
این بتمکین و بزرگی بگذشت از همه چیز.
سعدی.
بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم.
سعدی.
چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا.
هاتف.
|| کجا :
عسگری شکر بود تو کو بیامی شکرم
ای نموده ترش روی از جا بد این شوخی ترا؟
عسجدی ( از لغت فرس ).
|| بستر. رختخواب. جامه خواب.
|| جرأت. توانائی :
راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست.

جا. (اِ) معروف است که مکان و مقام باشد. (برهان ). محل . مَعان . مستقر. موضع: عَثار؛ جای هلاک و بدی . خُنُس ؛ جای آهوان . وَأطَه ؛ جای ژرف از آب و جای بلند و مرتفع. نَجد؛ جای بلند. مندح ، معاث ؛ جای فراخ . اَذین ؛ جائی که بانگ نماز از هر جهت در آنجا شنوده شود. کَر؛ جائی که آب را در آن جمع کنند تا صاف و روشن گردد. قماءة، مقماءة؛ جائی که آفتاب نرسد. کلاء؛ جائی که باد کم گذرد. قِتل ؛ جائی که به زدن بر آنجا مردم هلاک گردد. کریص ؛ جائی که در آن پنیر سازند. ملموءة؛ جائی که در آن چیزی سازند. مسیک ؛ جائی که آب ایستد در وی ، محلی که آب در آن جا گیرد. (منتهی الارب ) :
ز پیران بپرسید افراسیاب
که این دشت جنگ است یاجای خواب .

فردوسی .


سبک بر سر آبگیر گلاب
بفرمودشان ساختن جای خواب .

فردوسی .


گذر کرد باید اَبَر هفت کوه
ز دیوان به هرجا گروها گروه .

فردوسی .


به هرجا که در جنگ بنهند روی
نمانند سنگ و نه رنگ و نه بوی .

فردوسی .


برای مهمی وی را بجائی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی ).
ز بهر آنکه بنمایندمان آن جای پنهانی
دُمادُم شش تن آمد سوی ما پیغمبر از یزدان .

ناصرخسرو.


شکم هرجا و به هر چیز سیر میشود. (کلیله و دمنه ). و بر سبیل شاگردی به هرجا میرود. (کلیله و دمنه ).
مرا صورتگری آموختستند
قبای جان دگر جا دوختستند.

نظامی .


میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.

نظامی .


بسا جائی که محمودش بنا کرد
که از رفعت همی با مه مرا کرد.

نظامی .


چو آوردش به سوراخی که بودش
نبودش جای آن اشترچه سودش .

عطار.


آنکه ناگاه کسی گشت بجائی نرسید
این بتمکین و بزرگی بگذشت از همه چیز.

سعدی .


بر همه عالم همی تابد سهیل
جائی انبان میکند جائی ادیم .

سعدی .


چسان پرد مگس جائی که ریزد بال و پر عنقا.

هاتف .


|| کجا :
عسگری شکر بود تو کو بیامی شکرم
ای نموده ترش روی از جا بد این شوخی ترا؟

عسجدی (از لغت فرس ).


|| بستر. رختخواب . جامه ٔ خواب .
|| جرأت . توانائی :
راه بنمایم ترا گر کبر بندازی ز دل
جاهلان را پیش دانا جای استکبار نیست .

ناصرخسرو.


|| منزل . مأوی .حیّز. || ظرف . کاسه . بشقاب : بخور آش بشکن جاش .
|| قدر. حد. اندازه . مقام :
سخن چون به تندی بجائی رسید
که این ماه را سر بباید برید.

فردوسی .


تا آنجا که ممکن بود، شد.
- از جا اندر آوردن ؛ حرکت دادن :
اگرمن ز جا اندر آرم سپاه
ببندند بر مور و بر پشه راه .

فردوسی .


- از جائی بجائی افتادن .
- از جائی بجائی رفتن ؛ تحول . تنقل . مَیز.
- از جائی بجائی شدن ؛ شُخوص . (دهار). انتقال .
- از جائی پا کشیدن ؛ بدانجا نشدن . دیگر بدانجانرفتن .
- از جا برآمدن ؛ بی حوصلگی کردن . (غیاث اللغات ).
- از جا برآوردن و درآوردن ؛ متزلزل کردن . بحرکت درآوردن از غضب و نشاط و جز آن . سراسیمه کردن . بی تاب کردن . بی قرار کردن :
کوه را از جا درآرد شوخی تمثال حسن
نقش شیرین را به سنگ خاره چون فرهاد بست .

صائب .


نباشد هیچ در یکجا قرارم
عجب حسنی مرا از جا برآورد.

تأثیر (از آنندراج ).


- از جا برجهیدن ؛ از جا برجستن . از جا برخاستن بچابکی :
اگر خفته ای زود برجه ز جای
اگر خود بپائی زمانی مپای .

دقیقی .


- از جا برخاستن ؛ حرکت کردن . قیام کردن :
چو برخاست از جا گو پهلوان
فرامرز را گفت اندر زمان .

فردوسی .


- از جا برداشتن ؛ چیزی را از جای خود بلند کردن ، چیزی را از محلی که در آن هست برگرفتن .
- || کسی را ترقی دادن . (غیاث اللغات ). بر قدر کسی افزودن :
رفعت دنیای دون معراج پستیها بود
گشت قارون هر کرا برداشت از جا آسمان .

سالک یزدی (از آنندراج ).


- از جا بردن ؛ بنیان کن کردن . نابود ساختن .استیصال :
جام مینائی می سدّ ره تنگدلی ست
منه از دست که سیل غمت از جا ببرد.

حافظ.


اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.

حافظ.


- از جا جنبیدن ؛ حرکت کردن . تکان خوردن :
نجنبد ز جا ای پسر چون درخت
به باد سحرگاه کوه ثبیر.

ناصرخسرو.


اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نبرد رگی تا نخواهد خدای .
- از جا درآمدن ؛ از حالت نیک بحالت بد رفتن . (غیاث اللغات ).
- || متلاطم شدن ؛ بهم آمدن :
گر آن ژرف دریا درآید ز جای
ندارد در آن داوری کوه پای .

نظامی .


- از جا دررفتن ؛ یکباره سخت خشمگین شدن . برآشفتن . از جای بشدن .
- || بیرون آمدن استخوانی از جای طبیعی خود؛ بشدن استخوانی از تن و جای خود چنانکه استخوان ران و دست و غیره .
- از جا شدن ؛ خویشتن گم کردن . خود را باختن :
بقبول کسان زجای مشو
عندلیب سخن سرای مشو.

اوحدی .


- از جا نرفتن ؛ ثابت ماندن . استوار ماندن :
مرد ثابت قدم آن است که از جا نرود.
- از جای رفتن ؛ بیحوصلگی کردن و مضطرب شدن . (غیاث اللغات ).
- || غضبناک شدن . (غیاث اللغات ).
- || لرزیدن . لغزیدن . متزلزل شدن :
سیل است آب دیده و بر هرکه بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود.

حافظ.


- بجا ؛ بموقع. در جای خود :
بخل بجا بهمت حاتم برابر است .

صائب .


- || ثابت . باقی . موجود :
آنچه بخروار ترا داده اند
با تو نه خروار بجا نه قفیز.

کسائی .


یکایک نشانی بمن برنما
اگر سر بتن خواهی و جان بجا.

فردوسی .


به عدل و رادی ماند بجای ملک جهان
بلی و چون تو ندیده ست شاه عادل و راد.

مسعودسعد.


هستی حجرالاسود و کعبه علم شاه
تا کعبه بجایست در آن کعبه بجائی .

خاقانی .


عهدیست مرا که تا بجایم
عهد تو بود رفیق رایم .

نظامی .


- بجا آوردن و بجای آوردن ؛ دریافتن . فهمیدن : اما تجلدی تمام نمود تا بجای نیاوردندکه وی از جای بشده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 57). مگر درویشی که بجای آورد. (گلستان ).
- || انجام دادن ؛ ادا کردن چنانکه نماز و اعمال حج و شکر را :
اگر اینکه گفتی بجای آوری
هنر با زبان رهنمای آوری .

فردوسی .


و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آن را و صواب بودن به آنچه اراده کرده ای و آن را بجای آورده ای . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). مرا مهلت دهید تا توبه تمام بکنم و عبادت بجای آورم . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 101). و رسم جشن بجا آورد... و گفت این آئین بجا بماند. (نوروزنامه ).
بجا آور ای خام شکر خدای
که چون ما نه ای خام بر دست و پای .

سعدی .


دیدی که وفا بجا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی .

سعدی .


کی این شکر نعمت بجا آورم
و گر پای گردد بخدمت سرم .

سعدی .


ورنه سزاوار خداوندیش
کس نتواند که بجا آورد.

سعدی .


سپاس نعمت حق بجای آوردم . (گلستان ).
وعده خلاف کردی و شرط وفا بجا نیاوردی .(گلستان ). چرا خدمتی نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی . (گلستان ).
- بجا ماندن ؛ برجا ماندن . باقی ماندن : ... و گقت این آئین بجا بماند. (نوروزنامه ).
- بجائی رسیدن ؛ مقام یافتن . ارتقاء. بمقصود رسیدن :
توقع مدار ای پسر گر کسی
که بی سعی هرگز بجائی رسی .

سعدی .


چو دید آنکه کارش بجائی رسید
کز او شاه را دولت آسوده دید.

سعدی .


- بجای ِ ؛ در حق ِ. درباره ٔ :
نه ساز داد که از بهر خویش سازم ملک
نه خواسته که بجای شما کنم احسان .

فرخی .


بدان کرامت کآنجا بجای او کردی
سزد که شکر تو گوید بصد هزار زبان .

فرخی .


بد کردم که بجای تو جفا کردم
نه نکو کردم دانی که خطا کردم .

منوچهری .


اگر خواهی که رنج تو بجای مردمان ضایع نشود بجای خویش ضایع مکن . (قابوسنامه ).
بجای خویش بد کردی چه بد کردی
کرا شائی چه مر خود را نشایستی .

ناصرخسرو.


تو چه دانی که من از وفا چه نمودم بجای تو
علم اﷲ که جان من چه کشید از جفای تو.

خاقانی .


چه کرده ام بجای تو که نیستم سزای تو
نه از هوای دلبران بری شدم برای تو.

خاقانی .


آنکه آن بد بجای خود میکرد
خویشتن را دعای بد میکرد.

نظامی .


نکوئی با بدان کردن چنانست
که بد کردن بجای نیک مردان .

سعدی .


پدر بجای پسر هرگز این کرم نکند
که دست جود تو با خاندان آدم کرد.

سعدی .


- || بموقع. مناسب :
گفت بر من ترا گمان بد است
گر عذابت کنم بجای خود است .

نظامی .


- || عوض . بدل . ازاء :
همان که درمان باشد بجای درد شود
و باز درد همان کز نخست درمان بود.

رودکی .


بجای مشک نبویند هیچکس سرگین
بجای باز ندارند هیچ کس ورکاک .

ابوالعباس ربنجنی .


همیشه کفش و پیش را کفیده بینم من
بجای کفش و پیش دل کفیده بایستی .

معروفی .


فردا نروم جز به مرادت
بجای سه بوسه بدهم شش .

خفاف .


فرزند شایسته ٔ خوارزمشاه را بجای پدر خوارزمشاهی داده بخوارزم فرستد. (تاریخ بیهقی ).
رضای تو طلبم تا رضای من طلبند
بجای تو فلک پیر، دولت برنا.

سوزنی .


هست بجای تحف طبعمن
در، شبه و سیم ، سرب ، زر، خزف .

سوزنی .


تا ترا جای شد ای سرو روان در دل من
هیچکس می نپسندد که بجای تو بود.

سعدی .


- بجای گذاشتن ؛ چیزی را که همراه است عمداً یا سهواً و یا اجباراً ترک کردن و با خود نبردن :
قرةالعین مرا عمداً بجا بگذاشتند.
یا خود آنان از ره دیگر مگر بازآمدند.

کمال اسماعیل .


رجوع به جاماندن شود.
- برجا، برجای ؛ باقی . موجود : پادشاهان ما را آنانکه گذشته اند ایزدشان بیامرزاد و آنچه برجایند باقی داراد. (تاریخ بیهقی ).
تقدم هست یزدان را چو بر آحاد واحد را
زمان حاصل مکان باطل حدث لازم قدم بر جا.

ناصرخسرو.


و آن باغ که در او تخم انگور بکشتند هنوز برجاست . (نوروزنامه ).
نبینی زآنهمه یک خشت برپای
ثنای عنصری مانده ست برجای .

نظامی .


هزار دشمنی افتد میان بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست .

سعدی .


مادام که این یکی برجاست آن دگر برپاست . (گلستان ).
شادتر گردم چو دلبر میکند با من عتیب
زانکه باشد دوستی برجای تا باشد عتاب .

ابن یمین .


- || ثابت . ساکن :
هر روز منزلی ببری زین ره
هرچند کارمیده و برجائی .

ناصرخسرو.


اکنونیان روان و تو برجائی
زیرا که نیست جسم تو اکنونی .

ناصرخسرو.


- || بر جای خود؛ بموقع. مناسب :
گر از رزمگه کاهل آیند پیش
بود حمله هاشان نه برجای خویش .

اسدی .


گفتم سخن تو هست برجای
ای آینه روی آهنین پای .

نظامی .


- || بجای . بعوض . بدل :
دارو که پس از هلاک باشد
برجای حریر خاک باشد.

امیرخسرو دهلوی .


رجوع به جای ... شود.
- برجا داشتن ؛ : من چون آن را بدیدم روح از تن من بشد و لرزه بر من افتاد اما خود را بمردی برجا داشتم . (مجمل التواریخ ).
- پابرجا ؛ ثابت . استوار :
تا بدانی که بدل نقطه ٔ پابرجا بود
همچو پرگار بگردید به سر باز آمد.

سعدی .


- || متین ؛ باعزم . آنکه هوی و هوس در او نباشد :
چنین جوان که توئی برقعی فروآویز
وگرنه دل برود پیر پای برجارا.

سعدی .


رجوع به پابرجا و پای برجا شود.
- جا آمدن حال ؛ به شدن . بهبود یافتن .
- جا آمدن حواس ؛ افاقه . بهوش آمدن .
- جا آمدن دل ؛ آرامش یافتن . مطمئن شدن .
- جا آوردن ؛ شناختن . دریافتن .فهمیدن . رجوع به بجا آوردن .... شود.
- جا انداختن ؛ رختخواب گستردن :
جای مرا بیندازید؛رختخواب مرا بگسترانید. رختخواب مرا پهن کنید. رجوع به همین عنوان شود.
- جابجا افتادن ؛ فی الفور افتادن . درحال افتادن . رجوع به همین عنوان شود.
- جابجا مردن ؛ فی الحال مردن . فی الفور مردن . درحال ، مردن .
- جادار؛ ظرفی که مظروف بسیار تواند داشت .
- جا زدن ؛ چیز بدی را بجای چیزی خوب بفریب بکسی دادن یافروختن . رجوع به همین عنوان شود.
- جا کردن ؛ گنجاندن . درشدن :
بگذار خودم را جا کنم
ببین با تو چها کنم .
- جا گرم کردن ؛ در جائی مستقرشدن . در جائی ساکن گردیدن و بدان الفت گرفتن .
- جا ماندن ؛ فراموش شدن چیزی از کسی . بجای ماندن چیزی از کسی عمداً یا سهواً. رجوع به بجای گذاشتن شود.
- جا نیاوردن ؛ نشناختن . نادریافتن . نفهمیدن .
- جای آن است ؛ سزاوار است . درخور است . می زیبد :
میش با گرگ ز عدل تو همی آب خورد.
جای آن است که خوانند ترا نوشروان .

معزی .


- چه جای ِ ؛ نه چنین . نه آن چنین :
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ بلکه نسخ گردی .

شبستری .


- درجا زدن ؛ پاها را بنوبت چپ و راست بزمین کوبیدن بدون راه رفتن چنانکه سربازان را مشق دهند.
- || کار عبث کردن . کار بی فائده کردن .
- || در یک شغل باقی بودن و ترقی نکردن .
- || زمان و عمر را بیهوده و به بطالت گذراندن .
- در جای ْ سرد شدن ؛ در حال ْ مردن . فی الفور مردن . رجوع به درجای مردن شود.
- درجای ْ مردن ؛ فی الفور مردن . برجای خود درحال گذشتن . موت مُذعِف .
- سرجاش نشاندن ؛ کسی را یا کسانی را یا او را یا آنان را با قولی یا فعلی حد و مرتبه ٔ او یا آنان را نمودن که سپس تخطی نکنند.
- هرجائی ؛ هرزه . آنکه در هر زمان پیش کسی یا جائی باشد. آنکه هر زمان دل در یکی بندد :
طبع تو سیر آمد از من جای دیگر دل نهاد
من کرا جویم که چون تو طبع هرجائیم نیست .

سعدی .


- || زن هر جائی . روسبی . بدکاره . رجوع به هرجائی شود.
- هیچ جا ؛ هیچ مکان . هیچ منزل . هیچ وقت ؛ هیچ زمان : و در آن طاعت بهیچ جا خجلت را بخویشتن راه ندهند. (تاریخ بیهقی ).
- یک جا ؛ یک باره . یک مرتبه . تماماً.
- امثال :
تا شب نروی روز بجائی نرسی . نظیر: تروم العز ثم تنام لیلا. و رجوع به از تو حرکت از خدا برکت شود.
جا تر است بچه نیست . نظیر: مرغ از قفس پریده است :
چشم چو بگشود در آن دامنه
دید که جا تر بود و بچه نه .

ایرج میرزا.


جای ارزن نیست ؛ همه ٔ مجلس یا محل انباشته از مردم است :
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای ارزن نماند.

سعدی .


جای دزدزده یاراه دزدزده تا چهل روز ایمن است ؛ فعلا بیم خطری نیست .
جای سوزن انداختن نیست ؛ گربه را مجال گذر نیست . مجلس یا مکان انباشته است . رجوع به جای ارزن نیست شود.
جای شکرش باقیست ؛ باید سپاس داشت که از این سخت تر و بدتر نشده است . ولی این تعبیر بیشتر بطنزی آمیخته بمزاح ، در خلاف این معنی گفته میشود.
جای شیران شغالان لانه دارند ؛ بدان جای نیکان را گرفته اند. نظیر:
بجای شمع کافوری چراغ نفت میسوزد.
جای گنج ویرانه است . رجوع به گنج در ویرانه است شود.
جای مهر گذاشتن را باقی نهاده ؛ جای مهر گذاشتن مکانی است که مأموم در صف جماعت شانه یا مهر یا سبحه در آن میگذارد تا پی انجام حاجت برود و برگردد. و این مثل کنایه است از بهانه ٔ کوچکی برای تجدید دعوی .
جائی بنشین که برنخیزانندت ؛ حد خود را بشناس . از حد خود بیجا برتری مجوی .
جائی رفت که عرب نی انداخت ؛ به آنجا رفت که بازگشتی برای او نیست :
تا باد صبا پرده ز رخسار وی انداخت
دل رفت بجائی که عرب رفت ونی انداخت ؛
به آنجا رفت که بازگشتن برای او نیست .
جائی که بود گردی امید سواری هست (از خاک وجود من شاید که گلی روید...). ابن یمین دوم ؟
نظیر: البعرة تدل علی البعیر و القدم یدل علی المسیر.
جائی که راز گویند گوش مدارید . (منسوب به انوشیروان ).
جائی که شتر بود به یک غاز
خر قیمت واقعی ندارد.
نظیر:
جائی که عقاب پر بریزد
از پشه ٔ لاغری چه خیزد.
جائی که چو زن شود همی مرد
آنجا مرد است ابوالفضائل .

(از کلیله و دمنه ).


جائی که میوه نیست چغندر سلطان المرکبات است ؛ در نبودن راجح مرجوح مطلوب است . نظیر:
دستت که نمی رسد به بی بی
دریاب کنیز مطبخی را.
جائی نمیخوابد که آب زیرش برود ؛ او را نتوان فریفت .
هرکسی جائی دارد ؛ مرتبه ٔ هرکس باید محفوظ بماند. حد هرکس معین است .
همه جا خوب و بد هست . همیشه خوب و بد باهم میباشند. نظیر: ما من عزة الا و الی جنبها عرة. رجوع به گنج و مار... شود.

فرهنگ عمید

۱. محل.
۲. هر قسمتی از فضا یا سطح که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد.
۳. منزل.
۴. اثر باقی مانده از چیزی بر روی یک سطح: جای مُشت.
۵. بستر: جا تَر است و بچه نیست.
۶. جانشین، عوض، ازا: اگر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم (حافظ: ۷۰۸ ).
۷. [مجاز] مقام.
۸. [مجاز] موقعیت: سپهرش به جایی رسانید کار / که شد نامور لؤلؤ شاهوار (سعدی۲: ۱۱۵ ).
۹. حد، اندازه: سخن چون به تندی به جایی رسید / که این ماه را سر بباید برید (فردوسی: لغت نامه: جا ).
۱۰. قسمتی از یک چیز.
* بر جا: ‹برجای› ثابت، برقرار.
* بر جا داشتن: (مصدر متعدی ) برقرار ساختن: همان عهد دیرینه برجای داشت / عمل های پیشینه برپای داشت (نظامی۵: ۷۸۳ ).
* بر جا ماندن: (مصدر لازم ) باقی ماندن، برقرار ماندن.
* به جا:
۱. کاری یا امری که در موقع مناسب و شایسته انجام شود.
۲. درخور، لایق.
* به جا آوردن: (مصدر متعدی ) [مجاز]
۱. انجام دادن کاری یا امری از طاعت و عبادت و مراسم احترام: اگر اینک گفتم به جای آورید / سر کینه جستن به پای آورید (فردوسی: ۳/۲۰۱ ).
۲. دریافتن.
۳. شناختن کسی یا چیزی.
* به جایِ: [قدیمی]
۱. درحقِ: پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند / که دست جود تو با خاندان آدم کرد (سعدی: ۱۶۸ ).
۲. دربارۀ.
* جا افتادن: (مصدر لازم )
۱. در جای خود قرار گرفتن عضوی که تکان خورده و از بند دررفته.
۲. به جای خود برگشتن هر چیزی که از محل مخصوص خود بیرون آمده و جابه جا شده باشد.
* جا انداختن: (مصدر متعدی )
۱. از قلم انداختن.
۲. کار گذاشتن چیزی در محل مخصوص خودش.
۳. (پزشکی ) برگرداندن استخوانی که از بند یا مفصل تکان خورده و جابه جا شده به جای خود و بستن و معالجه کردن آن.
۴. گستردن رختخواب.
* جا خوردن: (مصدر لازم ) تکان خوردن و حیرت کردن از دیدن چیزی عجیب یا پیشامد ناگهانی یا شنیدن خبری حیرت انگیز، یکه خوردن.
* جا خوش کردن: (مصدر متعدی )
۱. جایی را پسندیدن و در آنجا اقامت کردن.
۲. [مجاز] بسیار ماندن در جایی.
* جا دادن: (مصدر متعدی )
۱. چیزی را در جایی قرار دادن.
۲. برای کسی جایی معین کردن و او را نشاندن.
* جا داشتن: (مصدر لازم ) جادار بودن، گنجایش داشتن، وسعت داشتن.
* جا رفتن: (مصدر لازم )
۱. قرار گرفتن قطعه ای در جای اصلی خود.
۲. در بازی ورق، ریختن ورق هایی که بازیکن در دست دارد و به نظرش برنده نیست روی ورق های دیگر، به نشانۀ صرف نظر کردن از شرکت در آن دست.
* جا زدن: (مصدر لازم ) [مجاز]
۱. منصرف شدن.
۲. تسلیم شدن.
۳. (مصدر متعدی ) فروختن یا دادن جنس بنجل و نامرغوب به جای جنس خوب.
۴. (مصدر متعدی ) قرار دادن قطعه ای در جای اصلی خود.
* جا شدن: (مصدر لازم ) قرار گرفتن کسی یا چیزی در جایی یا در ظرفی.
* جا کردن (دادن ): (مصدر متعدی )
۱. گنجاندن.
۲. داخل کردن.
* جا گذاشتن (گذاردن ): (مصدر متعدی ) به جا نهادن، قرار دادن، چیزی را در جایی گذاشتن.
* جا گرفتن: (مصدر لازم )
۱. گُنجیدن.
۲. جایی برای خود اختیار کردن، محلی را به خود اختصاص دادن.
* جا گرم کردن: (مصدر لازم )
۱. [مجاز] قرار گرفتن در جایی: از آن سرد آمد این قصر دل آویز / که چون جا گرم کردی گویدت خیز (نظامی۲: ۱۵۷ ).
۲. آرام گرفتن، در جایی نشستن و آسایش یافتن.

۱. محل.
۲. هر قسمتی از فضا یا سطح که کسی یا چیزی در آن قرار بگیرد.
۳. منزل.
۴. اثر باقی‌مانده از چیزی بر روی یک سطح: جای مُشت.
۵. بستر: جا تَر است و بچه نیست.
۶. جانشین؛ عوض؛ ازا: ◻︎ اگر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست / حرامم باد اگر من جان به‌جای دوست بگزینم (حافظ: ۷۰۸).
۷. [مجاز] مقام.
۸. [مجاز] موقعیت: ◻︎ سپهرش به‌جایی رسانید کار / که شد نامور لؤلؤ شاهوار (سعدی۲: ۱۱۵).
۹. حد؛ اندازه: ◻︎ سخن چون به‌تندی به‌جایی رسید / که این ماه را سر بباید برید (فردوسی: لغت‌نامه: جا).
۱۰. قسمتی از یک چیز.
⟨ بر جا: ‹برجای› ثابت؛ برقرار.
⟨ بر جا داشتن: (مصدر متعدی) برقرار ساختن: ◻︎ همان عهد دیرینه برجای داشت / عمل‌های پیشینه برپای داشت (نظامی۵: ۷۸۳).
⟨ بر جا ماندن: (مصدر لازم) باقی ماندن؛ برقرار ماندن.
⟨ به جا:
۱. کاری یا امری که در موقع مناسب و شایسته انجام شود.
۲. درخور؛ لایق.
⟨ به جا آوردن: (مصدر متعدی) [مجاز]
۱. انجام دادن کاری یا امری از طاعت و عبادت و مراسم احترام: ◻︎ اگر اینک گفتم به‌جای آورید / سر کینه جستن به پای آورید (فردوسی: ۳/۲۰۱).
۲. دریافتن.
۳. شناختن کسی یا چیزی.
⟨ به جایِ: [قدیمی]
۱. درحقِ: ◻︎ پدر به‌جای پسر هرگز این کرم نکند / که دست جود تو با خاندان آدم کرد (سعدی: ۱۶۸).
۲. دربارۀ.
⟨ جا افتادن: (مصدر لازم)
۱. در جای خود قرار گرفتن عضوی که تکان خورده و از بند دررفته.
۲. به جای خود برگشتن هر چیزی که از محل مخصوص خود بیرون آمده و جابه‌جا شده باشد.
⟨ جا انداختن: (مصدر متعدی)
۱. از قلم انداختن.
۲. کار گذاشتن چیزی در محل مخصوص خودش.
۳. (پزشکی) برگرداندن استخوانی که از بند یا مفصل تکان خورده و جابه‌جا شده به جای خود و بستن و معالجه کردن آن.
۴. گستردن رختخواب.
⟨ جا خوردن: (مصدر لازم) تکان خوردن و حیرت کردن از دیدن چیزی عجیب یا پیشامد ناگهانی یا شنیدن خبری حیرت‌انگیز؛ یکه خوردن.
⟨ جا خوش کردن: (مصدر متعدی)
۱. جایی را پسندیدن و در آنجا اقامت کردن.
۲. [مجاز] بسیار ماندن در جایی.
⟨ جا دادن: (مصدر متعدی)
۱. چیزی را در جایی قرار دادن.
۲. برای کسی جایی معین کردن و او را نشاندن.
⟨ جا داشتن: (مصدر لازم) جادار بودن؛ گنجایش داشتن؛ وسعت داشتن.
⟨ جا رفتن: (مصدر لازم)
۱. قرار گرفتن قطعه‌ای در جای اصلی خود.
۲. در بازی ورق، ریختن ورق‌هایی که بازیکن در دست دارد و به نظرش برنده نیست روی ورق‌های دیگر، به نشانۀ صرف‌نظر کردن از شرکت در آن دست.
⟨ جا زدن: (مصدر لازم) [مجاز]
۱. منصرف شدن.
۲. تسلیم شدن.
۳. (مصدر متعدی) فروختن یا دادن جنس بنجل و نامرغوب به‌جای جنس خوب.
۴. (مصدر متعدی) قرار دادن قطعه‌ای در جای اصلی خود.
⟨ جا شدن: (مصدر لازم) قرار گرفتن کسی یا چیزی در جایی یا در ظرفی.
⟨ جا کردن (دادن): (مصدر متعدی)
۱. گنجاندن.
۲. داخل‌ کردن.
⟨ جا گذاشتن (گذاردن): (مصدر متعدی) به‌جا نهادن؛ قرار دادن؛ چیزی را در جایی گذاشتن.
⟨ جا گرفتن: (مصدر لازم)
۱. گُنجیدن.
۲. جایی برای خود اختیار کردن؛ محلی را به خود اختصاص دادن.
⟨ جا گرم کردن: (مصدر لازم)
۱. [مجاز] قرار گرفتن در جایی: ◻︎ از آن سرد آمد این قصر دل‌آویز / که چون جا گرم کردی گویدت خیز (نظامی۲: ۱۵۷).
۲. آرام گرفتن؛ در جایی نشستن و آسایش یافتن.


گویش مازنی

۱مکان – محل – لانه ۲ظرف ۳بستر


/jaa/ مکان – محل – لانه - ظرف ۳بستر & از پسوندهاست

از پسوندهاست


گویش بختیاری

1. جا، مکان؛ 2. رختخواب. jâ mo-ne bennâz>:رختخواب مرابینداز> .


واژه نامه بختیاریکا

به جا کِردِن
جار؛ چُ؛ چنو

جدول کلمات

مکان

پیشنهاد کاربران

جا در زبان مازنی ( تاپوری ) حرف اضافه ای است به معنای «از»؛ برای مثال: «ایرانِ جا اِمِه» به معنای «از ایران می آیم».
همچنین بعد از برخی کلمات معنای «با» و «به همراهِ» می دهد؛ به عنوان مثال: «امیرِ جا بیَمومه» به معنی «با امیر ( یا به همراه امیر ) آمدم».

ج. ا: [ اصطلاح توییتر]مخفف جمهوری اسلامی ایران است.

اطاق، خانه، مسکن، منزل، جایگاه، ماوا، ماوی، محل، مقام، مقر، مکان، فضا، موضع، بستر، رختخواب، اندازه، حد، توانایی، جرات


جمهوری اسلامی


کلمات دیگر: