کلمه جو
صفحه اصلی

خاتم


مترادف خاتم : انگشتری، انگشتر، مهر، نگین، آخرین، بازپسین، نهایی ، خاتم کاری، ختم کننده | پایان، سرانجام، فرجام، عاقبت، ختم کننده، مهرکننده

متضاد خاتم : اولین، نخستین |

برابر پارسی : انگشتری، پایانی، نگین

فارسی به انگلیسی

signet, seal, inlaid work, mosaic, finisher, the last, inlaid

finisher, the last


signet, seal, inlaid work, mosaic


inlaid, seal, signet


فارسی به عربی

ختم

فرهنگ اسم ها

اسم: خاتم (پسر) (فارسی) (تلفظ: khātam) (فارسی: خاتَم) (انگلیسی: khatam)
معنی: نقش و طرح های تزیینی، آخرین، ( در صنایع دستی )، نقوش و طرح های تزیینی روی چوب، ( در قدیم ) انگشتر، مهر تایید، نگینِ انگشتر، ( در قدیم ) ( به مجاز ) فرمان، حکم و پایان، ( اَعلام ) نام شهرستانی در جنوب استان یزد

(تلفظ: xātam) (در صنایع دستی) نقوش و طرح‌های تزیینی روی چوب ؛ (در قدیم) انگشتر ، مهر تایید، نگینِ انگشتر ؛ (در قدیم) (به مجاز) فرمان ، حکم و پایان .


مترادف و متضاد

پایان، سرانجام، فرجام، عاقبت


ختم‌کننده، مهرکننده


seal (اسم)
مهر، نشان، تضمین، خاتم، سوگند ملایم، خوک ابی، گوساله ماهی

mosaic (اسم)
موزاییک، خاتم

۱. انگشتری، انگشتر
۲. مهر، نگین
۳. آخرین، بازپسین، نهایی ≠ اولین، نخستین
۴. خاتمکاری
۵. ختمکننده


صفت ≠ اولین، نخستین


انگشتری، انگشتر


مهر، نگین ≠ خاتم‌کاری


آخرین، بازپسین، نهایی


اسم


۱. پایان، سرانجام، فرجام، عاقبت
۲. ختمکننده، مهرکننده


فرهنگ فارسی

محمد ( ص )
۱ -( اسم صفت ) ختم کننده . ۲ - ( اسم ) پایان عاقبت .
آق اولی زاده احمد افندی از شعرای متاخر عثمانی است . در ۱۱۶۸ در گذشت و دیوان مرتبی دارد .

فرهنگ معین

(تَ) [ ع . ] (اِ.)1 - انگشتری . 2 - مهر، نگین . ج . خواتم . 3 - آخری ، آخرین . 4 - اشیایی مثل قاب عکس ، جای قلم و مانند آن که بر روی آن با عاج ، استخوان ، فلز و چوب زینت کاری و نقش و نگار شده باشد.


(تِ ) [ ع . ] ۱ - (اِفا. ) ختم کننده . ۲ - (اِ. ) پایان ، عاقبت .
(تَ ) [ ع . ] (اِ. )۱ - انگشتری . ۲ - مهر، نگین . ج . خواتم . ۳ - آخری ، آخرین . ۴ - اشیایی مثل قاب عکس ، جای قلم و مانند آن که بر روی آن با عاج ، استخوان ، فلز و چوب زینت کاری و نقش و نگار شده باشد.

(تِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) ختم کننده . 2 - (اِ.) پایان ، عاقبت .


لغت نامه دهخدا

خاتم. [ ت َ / ت ِ ] ( ع اِ ) بکسر تاء و بفتح آن انگشتری. ( غیاث اللغات ). و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاءفوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند. چه ، فاعل [ بکسر ] و بفتح عین بمعنی ما یُفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یُختم به باشد و آن انگشتریست. ج ، خواتیم. ( غیاث اللغات ). و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحای عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر :
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقه خاتم.
امیرمعزی.
چه بنای این قافیت بردَم و دِرَم و مانند آن است :
فریدون را سر آمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست خاتم.
سعدی.
که با عالم و محکم قافیه شده است. ( از آنندراج ). مهر و انگشتری نگین کنده که با آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود. ( فرهنگ نظام ). خاتِم مانند صاحب مهر و انگشتری و بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتَم مانند هاجَر است. ( منتهی الارب ). بَظرَم. ( منتهی الارب ). و تختم بالخاتم یعنی انگشتری در دست کرد. ( منتهی الارب ). واز آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را برای زینت در انگشت کنند و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است. ( از صبح الاعشی ج 2 ص 125 ). و رجوع به مهر سلطنتی شود :
بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر.
ناصرخسرو.
زویافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم.
ناصرخسرو.
اگر ایمانت هست و تقوی نیست
خاتم ملک بی سلیمان است.
ادیب صابر.
در دین پاک خاتم پیغمبران زعدل
تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است.
سوزنی.
هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم.
مجیرالدین بیلقانی.
مرا باد و دیو است خادم اگر چه
سلیمان نیم ، حکم وخاتم ندارم.
خاقانی.
عشق داریم از جهان گرجان نباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم.
خاقانی.
مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم.
خاقانی.

خاتم . [ ت َ ] (اِخ ) آق اولی زاده احمد افندی از شعرای متأخر عثمانی است . در 1168 هَ . ق . درگذشت و دیوان مرتبی دارد. (از قاموس الاعلام ترکی ).


خاتم . [ ت َ / ت ِ ] (ع اِ) بکسر تاء و بفتح آن انگشتری . (غیاث اللغات ). و این مؤلف نویسد که مختار فصحای عجم بفتح است و یکی از ثقات در تألیف خود نوشته که خاتم بفتح تاءفوقانی مهر و انگشتری و جز آن که بدان مهر کنند. چه ، فاعل [ بکسر ] و بفتح عین بمعنی ما یُفعل به مستعمل شود مثل العالم ما یعلم به الصانع. پس خاتم بمعنی ما یُختم به باشد و آن انگشتریست . ج ، خواتیم . (غیاث اللغات ). و بفتح و کسر تاء انگشتر که در دست کنند و فصحای عجم بفتح استعمال نمایند نه بکسر :
تا خاتم اقبال در انگشت تو کردند
بر خصم تو شد گیتی چون حلقه ٔ خاتم .

امیرمعزی .


چه بنای این قافیت بردَم و دِرَم و مانند آن است :
فریدون را سر آمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست خاتم .

سعدی .


که با عالم و محکم قافیه شده است . (از آنندراج ). مهر و انگشتری نگین کنده که با آنها کاغذ و غیره را مهر کنند و در این صورت بیشتر با فتح استعمال شود. (فرهنگ نظام ). خاتِم مانند صاحب مهر و انگشتری و بدین معنی پنج لغت دیگر آمده که از آنجمله خاتَم مانند هاجَر است . (منتهی الارب ). بَظرَم . (منتهی الارب ). و تختم بالخاتم یعنی انگشتری در دست کرد. (منتهی الارب ). واز آلات و لوازم پادشاهان است بفتح تاء و کسر آن و آن را برای زینت در انگشت کنند و بدین جهت خاتم نامیده شده که مکاتیب پادشاهان بدان اختتام می یافته است . (از صبح الاعشی ج 2 ص 125). و رجوع به مهر سلطنتی شود :
بدهر چون صد و هفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت و از او ماند خاتم و افسر.

ناصرخسرو.


زویافت جهان قدر و قیمت ایراک
او شهره نگین است و دهر خاتم .

ناصرخسرو.


اگر ایمانت هست و تقوی نیست
خاتم ملک بی سلیمان است .

ادیب صابر.


در دین پاک خاتم پیغمبران زعدل
تو خاتمی و نام تو چون نقش خاتم است .

سوزنی .


هر چند که مرغ زیرک آمد
بر خاتم روزگار نامم .

مجیرالدین بیلقانی .


مرا باد و دیو است خادم اگر چه
سلیمان نیم ، حکم وخاتم ندارم .

خاقانی .


عشق داریم از جهان گرجان نباشد گو مباش
چون سلیمان حاضر است از تخت و خاتم فارغیم .

خاقانی .


مر خاتم را چه نقص اگر هست
انگشت کهین محل خاتم .

خاقانی .


خود خاتم بزرگ سلیمان بدست تست
کانگشت کوچک تو چو دریای قلزم است .

خاقانی .


ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را ز اقبال این دو بخت یاور ساختند.

خاقانی .


ای دل چو فسرده ای غمی پیداکن
وی غنچه تو داغ ستمی پیدا کن
خواهی که به ملک دل سلیمان باشی
از صافی سینه خاتمی پیدا کن .

خاقانی .


چون سلیمان نبود ماهی گیر
خاتم آورد باز دست آخر.

خاقانی .


خاتم ملک سلیمانی نگر
کاندر آن ماهی نهان کرد آفتاب .

خاقانی .


بر سر گنج سخاش خامه ٔ او اژدهاست
در دهن خاتمش مهره ٔ او آشکار.

خاقانی .


خاتم ملک بدو سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی نسخه ٔ چاپی ص 372).
خاتم ملک سلیمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم .

مولوی .


که در خردیم لوح و دفتر خرید
ز بهرم یکی خاتم زر خرید.

سعدی .


بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست را هست خاتم در انگشت چپ چرا میکنند؟ (گلستان ).
انگشت خوبروی و بناگوش دلفریب
بی گوشوار و خاتم فیروزه شاهد است .

سعدی (گلستان ).


هر که تیر از حلقه ٔ انگشتری بگذراند خاتم او را باشد. (گلستان ).
فریدون را سرآمد پادشاهی
سلیمان را برفت از دست خاتم .

سعدی .


بی سکه ٔ قبول تو نقد امل دغل
بی خاتم رضای تو سعی عمل هبا.

سعدی .


گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولی
آن سلیمان جهان است که خاتم با اوست .

حافظ.


بجز شکردهنی مایه هاست خوبی را
بخاتمی نتوان دم زد از سلیمانی .

حافظ.


- خاتم انبیاء ؛ خاتم رسل ؛ محمد رسول اﷲ (ص ). و خاتم بکسر هم خوانده شده . و رجوع به خاتم الانبیاء شود : از آن پیغمبران ... هم چنین رفته است از روزگار آدم ... تا خاتم انبیاء (ص ). (تاریخ بیهقی ص 115).
|| (اصطلاح تصوف ) در اصطلاح صوفیه عبارت است از کسی که قطع کرده باشد مقامات را و رسیده باشد به نهایت کمال . (از لطائف اللغات ). || نوعی صنعت که با ریزه های استخوان و حلقه های فلزین و چوب سطح چیزی را پوشند و آن عمل را خاتم کاری یا خاتم سازی گویند.

خاتم . [ ت َ / ت ِ ] (ع اِ)آخر هر چیزی و پایان آن . (منتهی الارب ) :
هر که یقینش به ارادت کشد
خاتم کارش بسعادت کشد.

نظامی .


چندین هزار سکه ٔ پیغمبری زدند
اول بنام آدم و خاتم به مصطفی .

سعدی .


|| آخر قوم . || حلقه ٔ نزدیک پستان ماده . || گو قفا. (منتهی الارب ). نقرةالقفاء، یقال : اِحتجم فی خاتم القفا. (اقرب الموارد). جای حجامت . || هوالدواء المجفف الذی یجفف سطح الجراحة حتی یصیر خشکریشه علیه ، یکنّه من الاَّفات اِلی ان ینبت الجلدالطبیعی . (قانون بوعلی چ تهران 1295 هَ . ق . کتاب 2 ص 150 س 21). داروئی که سطح جراحت خشک کند و از آفت نگاهدارد. (بحر الجواهر). || محمد (ص ) خاتم الانبیاء. و رجوع به خاتم الانبیاء شود. (منتهی الارب ) : از آن پیغمبران ... هم چنین رفته است . از روزگار آدم ... تا خاتم انبیا (ص ). (تاریخ بیهقی ).
شمسه ٔ نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران .

نظامی .



فرهنگ عمید

ختم کننده، تمام کننده.
۱. نقوش و طرح های تزیینی که با ریزه های عاج، استخوان، چوب، و فلز پدید آورده باشند و برای زینت کاری و نقش ونگار کردن قوطی، جعبه، قاب عکس، و سایر اشیای چوبی به کار می رود.
۲. [قدیمی] انگشتر، انگشتری.
۳. [قدیمی] نگین انگشتری.
۴. [قدیمی] مُهر.
۵. [قدیمی] پایان، عاقبت هرچیز.
۶. [قدیمی، مجاز] فرمان، حُکم.

۱. نقوش و طرح‌های تزیینی که با ریزه‌های عاج، استخوان، چوب، و فلز پدید آورده باشند و برای زینت‌کاری و نقش‌ونگار کردن قوطی، جعبه، قاب عکس، و سایر اشیای چوبی به کار می‌رود.
۲. [قدیمی] انگشتر؛ انگشتری.
۳. [قدیمی] نگین انگشتری.
۴. [قدیمی] مُهر.
۵. [قدیمی] پایان؛ عاقبت هرچیز.
۶. [قدیمی، مجاز] فرمان؛ حُکم.


ختم‌کننده؛ تمام‌کننده.


دانشنامه عمومی

خاتم می تواند بیان گر یکی از موضوعات زیر باشد:
خاتم، نام شهرستانیست در استان یزد
خاتم، یکی از صنایع دستی ایران است.
خاتم، یکی از ابزارهای احضار در علوم غریبه است.
همچنین خاتم می تواند برای موضوعات زیر نیز بکار رود:

فرهنگ فارسی ساره

پایان


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی خَاتَمَ: به معنای هر چیزی است که با آن ، چیزی را مُهر کنند و مراد از خاتم النبیین بودن حضرت محمد صلی الله علیه و آله ، این است که نبوت با او ختم شده ، و بعد از او دیگر نبوتی نخواهد بود .
معنی یَسْتَفْتِحُونَ: طلب و آرزوی پیروزی می کنند (عبارت "کَانُواْ مِن قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَی ﭐلَّذِینَ کَفَرُواْ " یعنی : به خودشان مژده پیروزی بر کافران میدادند . قبل از بعثت ، کفار عرب متعرض یهود میشدند ، و ایشان را آزار میکردند ، و یهود در مقابل ، آرزوی رسیدن بعث...
ریشه کلمه:
ختم (۸ بار)

«خاتم» (بر وزن حاتم) آن گونه که ارباب لغت گفته اند، به معنای چیزی است که به وسیله آن پایان داده می شود، و نیز به معنای چیزی آمده است که با آن اوراق و مانند آن را مهر می کنند.

جدول کلمات

انگشتر, پایان

پیشنهاد کاربران

گوهرترین گوهران وکاملترین زیبایی

انگشتری

نگین

شهرستان خاتم یکی از شهرستان های استان یزد است و مرکز این شهرستان شهر هرات می باشد. جمعیت شهرستان خاتم در سال ۱۳۸۹، برابر با ۳۴٬۷۸۰ نفر بوده است

خاتم : نگین و انگشتری، کنایه از نشانه ی قدرت
دور بتو خاتم دوران نوشت
باد، بخاک تو سلیمان نوشت
یعنی : روزگار نگین حکمروایی جهان را بنام تو نوشت و برای تو که سلیمان زمان هستی باد را مطیع و افتاده ی تو قرار داد.
شرح مخزن الاسرار نظامی، دکتر برات زنجانی، ۱۳۷۲، ص۲۲۴.

خاتم: [ اصطلاح طب سنتی ] یعنی تمام کننده زخمها و آن دوائی را نامند که بسبب قوت مجففه خود بر سطح ظاهر جراحت تفرقی و رطوبطی نگذارد و خشک کند آنرا و خشک ریشه بندد و نگهدارد آنرا از آفات تا اینکه گوشت و پوست صالح بروید

یک هنر قدیمی سنتی

انگشتر


کلمات دیگر: