کلمه جو
صفحه اصلی

ساحری


مترادف ساحری : افسونگری، جادوگری، سحر، شعبده، شعبده بازی

برابر پارسی : افسونگری، جادوگری

مترادف و متضاد

magic (اسم)
فریب، سحر، جادو، ساحری

sorcery (اسم)
فریب، سحر، جادوگری، افسون گری، ساحری

۱. افسونگری، جادوگری،
۲. سحر، شعبده
۳. شعبدهبازی


فرهنگ فارسی


فرهنگ معین

(حِ ) [ ع - فا. ] (حامص . ) جادوگری ، سحر کردن .

لغت نامه دهخدا

ساحری. [ ح ِ ]( حامص ) عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن :
امام زمانه که هرگز نرانده ست
برِ شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری.
خاقانی.
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطه قاف است.
خاقانی.
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزه خوبان به ساحری.
سعدی.
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت.
سعدی.

ساحری. [ ح ِ ] ( اِخ ) در آتشکده آذر در شعله مجمره اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده : اصلش از اتراک است. موصوف بحسن ادراک ، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست :
ای آنکه دلت را خبری از من نیست
تا می نگری خود اثری از من نیست
رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست
انگار که هست از دگری ، از من نیست.

ساحری. [ ح ِ ] ( اِخ ) شاعری قزوینی است ، او راست :
سرشک حسرتم ، جا در شکنج آستین دارم
پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم.
( از بهترین اشعار پژمان ).

ساحری. [ ح ِ ] ( اِخ ) شاعری گنابادی است ، او راست :
آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.
( از بهترین اشعار پژمان ).

ساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) در آتشکده ٔ آذر در شعله ٔ مجمره ٔ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده : اصلش از اتراک است . موصوف بحسن ادراک ، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست :
ای آنکه دلت را خبری از من نیست
تا می نگری خود اثری از من نیست
رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست
انگار که هست از دگری ، از من نیست .


ساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری قزوینی است ، او راست :
سرشک حسرتم ، جا در شکنج آستین دارم
پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم .

(از بهترین اشعار پژمان ).



ساحری . [ ح ِ ] (اِخ ) شاعری گنابادی است ، او راست :
آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.

(از بهترین اشعار پژمان ).



ساحری . [ ح ِ ](حامص ) عمل ساحر. ساحر بودن . سحر کردن :
امام زمانه که هرگز نرانده ست
برِ شیعتش سامری ساحری را.

ناصرخسرو.


مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری .

خاقانی .


ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطه ٔ قاف است .

خاقانی .


هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزه ٔ خوبان به ساحری .

سعدی .


مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت .

سعدی .



دانشنامه آزاد فارسی

رجوع شود به:جادوگری


کلمات دیگر: