ژرفی
فارسی به انگلیسی
pertaining to depth, in depth, deep
فرهنگ اسم ها
اسم: ژرفی (دختر) (فارسی)
معنی: عمق، ژرفا
معنی: عمق، ژرفا
مترادف و متضاد
فراست، زیرکی، ذکاوت، هوش، ژرفی، دانایی، هوشمندی
سیری، گودی، غور، ژرفی، عمق، ژرفا، قعر
پیش بینی، احتیاط، ژرفی، حزم، اقدام احتیاطی
احتیاط، ژرفی
فرهنگ فارسی
منسوب به ژرف . یا عمق گودی . غور
وابسته به ژرفا، عمقی
لغت نامه دهخدا
ژرفی. [ ژَ ] ( ص نسبی ) منسوب به ژرف. || ( حامص ، اِ ) عمق . گودی. غور. یکی از ابعاد سه گانه مقابل درازی و پهنی. ( برهان ). ژرفا : به روستای ارغان چاهی آب است ژرفی آن همه جهان نتواند دانست. ( حدود العالم ).
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفی برد رای یزدان پاک
همانا که دریای قلزم شود
که لشکر بخون اندرون گم شود.
بلندی و ژرفی و مهر آفرید.
چو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان.
که ژرفیش صد شاه رش راه بود.
بژرفی نگه دار هنگام را
بروز و بشب گاه آرام را.
سخن هرچه باشد بژرفی ببین.
بژرفی ببین تا چه آیدت یاد.
بژرفی نگه دار پیکار خویش.
بژرفی نگه دار بازارشان.
بژرفی نگه دار و مگریز بیش.
مبادا که خوار آیدت کار من.
گزارش کن این را و هم هوش دار .
بژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.
بژرفی نگه کرد کار از نخست.
همان کوشش و دانش و رای اوی.
بژرفی به فرمانش کردن نگاه.
بژرفی نگه کن پس و پیش را.
به گفتار و دیدارو جای نشست.
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفی برد رای یزدان پاک
همانا که دریای قلزم شود
که لشکر بخون اندرون گم شود.
فردوسی.
بدان دادگر کو سپهر آفریدبلندی و ژرفی و مهر آفرید.
فردوسی.
بسوی باز شدن سوی او چنان تازندچو سوی ژرفی خاشاکها بر آب روان.
فرخی.
همانجا یکی سهمگین چاه بودکه ژرفیش صد شاه رش راه بود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
- بژرفی ؛ با کمال دقت. با تأمل. با تعمّق : بژرفی نگه دار هنگام را
بروز و بشب گاه آرام را.
فردوسی.
پژوهش فزای و بترس ازکمین سخن هرچه باشد بژرفی ببین.
فردوسی.
همه رازها بر تو باید گشادبژرفی ببین تا چه آیدت یاد.
فردوسی.
سپه ران بیاری سالار خویش بژرفی نگه دار پیکار خویش.
فردوسی.
برهنه دگرباره بگذارشان بژرفی نگه دار بازارشان.
فردوسی.
وزان پس بدو گفت رو کار خویش بژرفی نگه دار و مگریز بیش.
فردوسی.
بژرفی نگه دار گفتار من مبادا که خوار آیدت کار من.
فردوسی.
بژرفی بدین خواب من گوش دارگزارش کن این را و هم هوش دار .
فردوسی.
- بژرفی نگه کردن ؛ به تعمق نگریستن. بژرفی دیدن در. تعمق در آن. دقت در آن : بژرفی نگه کن که با یزدگرد
چه کرد این برافراخته هفت گرد.
فردوسی.
نهفته همه رازها بازجست بژرفی نگه کرد کار از نخست.
فردوسی.
بژرفی نگه کن سراپای اوی همان کوشش و دانش و رای اوی.
فردوسی.
پرستنده باشی و جوینده راه بژرفی به فرمانش کردن نگاه.
فردوسی.
به لشکر بترسان بداندیش رابژرفی نگه کن پس و پیش را.
فردوسی.
بژرفی نگه کن چنان هم که هست به گفتار و دیدارو جای نشست.
فردوسی.
کلمات دیگر: