کلمه جو
صفحه اصلی

ساحر


مترادف ساحر : افسونگر، جادوگر، سحار، کاهن، نفاث

برابر پارسی : افسونگر، افسونگره، جادوگر، فسونکار

فارسی به انگلیسی

enchanter, magician, necromancer, sorcerer, spellbinder, warlock, wizard

magician, sorcerer


فارسی به عربی

هیکس

عربی به فارسی

جذاب , دلربا , افسونگر , فريبنده , جادوگر , مجوسي , جادو گر , جادو , طلسم گر , نابغه


فرهنگ اسم ها

اسم: ساحر (دختر) (عربی) (مذهبی و قرآنی) (تلفظ: saher) (فارسی: ساحر) (انگلیسی: saher)
معنی: سحرکننده، افسونگر

مترادف و متضاد

necromancer (اسم)
غیب گو، ساحر

conjuror (اسم)
چشم بند، ساحر، جادو گر، ادم تردست

conjurer (اسم)
حقه باز، ساحر، جادو گر، ادم تردست

sorcerer (اسم)
ساحر، جادو گر

magician (اسم)
ساحر، جادو گر، مجوسی

theurgist (اسم)
ساحر، جادو گر، معجزه کننده

witchdoctor (اسم)
ساحر، جادوگر و طبیب

افسونگر، جادوگر، سحار


کاهن، نفاث


۱. افسونگر، جادوگر، سحار
۲. کاهن، نفاث


فرهنگ فارسی

سحرکننده، جادوگر، افسونگر، سحارجمع
( اسم ) سحر کننده جادو کننده جادوگر افسونگر جمع سحره ساحرون ساحرین سحار .

فرهنگ معین

(حِ ) [ ع . ] (اِفا. ) افسونگر، فریبنده .

لغت نامه دهخدا

ساحر. [ح ِ ] ( ع ص ، اِ ) جادو. ( مهذب الاسماء ). افسونگر. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). سحرکننده. آنکه سحر کند. جادوگر. جادوکن. ج ، سَحَرَه ، ساحرین و ساحرون :
باد نوروزی همی در بوستان ساحر شود
تا بسحرش دیده هر گلبنی ناظر شود.
منوچهری.
ده یکی از لعب زلفش مایه ده لاعب است
صدیکی از سحر چشمش توشه صد ساحر است.
معزی ( دیوان ص 106 ).
در بابل سخن منم استاد سحرتازه
کز ساحران عهد کهن همبری ندارم.
خاقانی ( دیوان ص 275 ).
ساحران در عهد فرعون لعین
چون مری کردند با موسی بکین.
مولوی.
بلاغت وید بیضای موسی عمران
بکید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
دل نماند بعد ازین با کس که گر خود آهن است
ساحر چشمت بمغناطیس زیبائی کشد.
سعدی ( بدایع ).
رجوع به ترجمه مقدمه ابن خلدون ج 2 ص 1047 و 1061 و جادو،و سحر در این لغت نامه شود. || کنایه از کسی که در سخنگوئی و شاعری معجز نماید :
امروز صاحبخاطران نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران زین شعر غرا ریخته.
خاقانی.
چون تو ملکه نبود و چون من
کس ساحر مدح خوان ندیده ست.
خاقانی.
پدرت دیده ای که چون میداشت
ساحری را که شد زبان ملوک.
خاقانی.
رجوع به سحرحلال شود. || فریبنده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). دلفریب. || دانشمند. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). رجوع به نشوء اللغة ص 150 و160 شود.

فرهنگ عمید

سحرکننده، جادوگر، افسونگر.

فرهنگ فارسی ساره

جادوگر، افسونگره


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی سَاحِرٌ: جادوگر
معنی نَّفَّاثَاتِ: زنان جادوگر ساحر ، که در عقدهها و گرهها علیه مسحور میدمند ، و به این وسیله مسحور را جادو میکنند
ریشه کلمه:
سحر (۶۳ بار)

جدول کلمات

جادوگر

پیشنهاد کاربران

افسونگر، جادوگر، سحار، کاهن، نفاث

افسون ساز. [ اَ ] ( نف مرکب ) ساحر و عزائم خوان. افسون پرداز. افسون خوان. افسون گر. افسون پژوه. ( آنندراج ) .


کلمات دیگر: